اخبار داغ

لحظاتی عاشقی با موجی مهربون!

لحظاتی عاشقی با موجی مهربون!
گفتم: آقای دکتر من ازدواج کرده‌ام، بچه‌دار هم شده‌ام، کم خونی هم دارم، دخترعمو و پسرعمو هم هستیم! دکتر نگاهی به من کرد و گفت: تو دیوانه‌ای از اتاق من برو بیرون!
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از فاش نیوز، در سال های نه چندان دور، جنگی ناخواسته بر کشور ما تحمیل شد و وظیفه مردم دفاع از مرزهای کشورمان بود. در این میان مردان مردی دست از جان شسسته، قدم بر میدان جنگ گذاشتند تا از ناموس و خاک کشورمان دفاع کنند. یکی از این مردان بزرگ حسن خوش نظر متولد 1343  اصالتا" کاشانی اما متولد شهرری است. وی دارای یک خانواده متدین و مذهبی است و همین امر برای او کافی است که او را عاشق امام و آرمان های انقلاب نماید. وی 17ساله و سال سوم هنرستان بوده که یک شبه ره صدساله را می پیماید و با تشویق های پدر که خود در ستاد نمازجمعه و اعزام نیرو به جبهه فعالیت داشته و مادری که خود خواهر دوشهید، مادر دو شهید و یک جانباز است و عزیزان بیشماری از خانواده اش را تقدیم اسلام و انقلاب کرده، راهی میدان نبرد می شود. اما در این جنگ نابرابر با تنی زخمی و روانی زخمی تر به آغوش خانواده بازمی گردد. وی علاوه بر جانبازی اعصاب و روان، ترکش های متعددی در کمر دارد و حنجره او جراحی شده، اما او تمام این جراحات را به عشق خدا پذیرفته و آن را معامله خود با خدا می داند.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا,

, ,

با هماهنگی های انجام شده در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان به همراه عکاس و به اتفاق همسر ایشان که خود فرمانده پایگاه امام رضا(ع) مسجد فیروزآبادی شهرری است، میهمان خانه باصفای این دو عزیز بزرگوار می شویم.

,

"عموحسن"با دیدن ما بسیار خوشحال می شود و مهربانانه با ما سلام و احوالپرسی می کند. آنقدر پاک و بی آلایش است که در طول مصاحبه مرا "خاله" صدا می زند. شوخ طبعی و شادی کودکانه بی حدش  قند در دلمان آب می کند. در نگاه اول چیزی که به شدت توجهم را جلب می کند رفتار این زن و شوهر است. آنقدر صمیمی که حتی وجود من و عکاس مانع از دیدار صمیمی آن دو نمی شود! عشق میان آن دو بسیار ستودنی است. آن دو چنان شیفته هم هستند که وجود یکی بدون دیگری معنا پیدا نمی کند. از ته دل قربان صدقه یکدیگر می روند. عموحسن در طول مصاحبه همسر را جیگر، بانو و.... خطاب می کند اما در جمع رسمی او فقط خانم خوش نظر است. "عموحسن"به علت جراحی های پی درپی که در مغزش انجام شده نوک زبانی و بسیار شیرین صحبت می کند. با آنکه سر و وضع بسیار مرتبی دارد اما به دنبال انگشترهایش می گردد تا بر دست کند. همسرش با مهربانی او را راهنمایی می کند تا آن را بیابد و یادآور می شود که زمانی که نمازش را می خواند انگشترش را در می آورد و تا نماز بعدی به دستش نمی کند.

,

وی در سه عملیات بزرگ بیت المقدس، مسلم بن عقیل و والفجر مقدماتی حضور داشته و به عنوان راننده تانک، خمپاره انداز 60، حمل مجروح، کمک آرپی جی زن فعالیت می کرده  و هر بار نیز جراحات زیادی بر تن و سرش وارد می شود. موج انفجار اعصاب او را بسیار درگیر کرده بطوری که تاکنون 11 بار مورد جراحی قرارگرفته و به قول خودش "موتورخانه" اش خراب است! زمانی که از او می پرسم جبهه چطور بود؟ با زبان بسیار شیرینی در یک جمله می گوید: شکرخدا خوب بود، بد نبود!

,

وقتی علت حضورش در جبهه رفتن را جویا می شوم سلسله وار برایم می گوید: 1-ناموس 2- امام خمینی 3- جد امام خمینی و همسرم زهراخانم! که آن زمان فقط دخترعمویم بود و خدا وکیلی نگاهش هم نمی کردم.

,

موقعی که حسن آقا صحبت می کند زهراخانم واقعا" لذت می برد. می گوید: دختر و پسرم ازدواج کرده اند و از خانه رفته اند اما حسن آقا هنوز بچه من هست. و حسن آقا مهربانانه در جواب می گوید: چون دوستت دارم نمی خواهم بروم.

,

ازدواج به شیوه سنتی

, ازدواج به شیوه سنتی,

ازدواج در خانواده آنها به شیوه سنتی است و تقریبا ازدواج فامیلی در آن بسیار است.  ازدواج آنها نیز خود داستانی شنیدنی است.

,

خانم خوش نظر برایم تعریف می کند: من آن زمان کلاس پنجم ابتدایی بودم و 13سال داشتم و حسن آقا 18. حسن آقا تا آن زمان سه بار به جبهه اعزام شده بودند و جانباز بودند و چون دخترعمو و پسرعمو بودیم، شناخت خوبی از هم داشتیم. در اثنای رفت و آمد به جبهه بود و من دعا می کردم هر اتفاقی برای او می افتد بیفتد فقط او شهید نشود. یعنی حتی به مجروحیت او راضی بودم که او همسرم باشد. درشب عملیات بیت المقدس که خرمشهر آزاد شد، حسن آقا مجروح شد و ترکش به کمرش اصابت کرد و او را به بیمارستان آوردند و  به ما خبر دادند. ما وقتی به دیدنش رفتیم، یه جورایی قطع نخاع شده بود و روی ویلچر بود و به هیچ عنوان نمی توانست راه برود.

,

, ,

دکترها گفتند باید کمر او را عمل کنیم و ببینیم می تواند راه برود یانه. من فکر و ذکرم این بود که او شهید نشود اگر قطع نخاع هم شد من با او ازدواج و تا آخرعمر پرستاریش را می کنم. که بحمدالله مدتی که در بیمارستان بود یک شب خودش خوابی می بیند و شفا پیدا می کند و فردا صبح از تخت پایین می آید و راه رود. اما چون آن زمان سن من کم بود، می گفتند باید بروید دادسرا و نامه ای بیاورید که نکند در این ازدواج تحمیلی صورت گرفته باشد. در دادسرا قاضی به من گفت: می دانی که همسرت می خواهد به جبهه برود، راضی هستی؟ گفتم بله. گفت او هنوز سربازی نرفته، خانه ای ندارد، هنوز شغلی ندارد.... گفتم همه اینها را می دانم و می خواهم که با او ازدواج کنم.

,

قاضی که اینطور دید گفت: او با این سن کم به بلوغ عقلی رسیده و این شد که ما عقد کردیم و با خواهرم جاری شدیم و در یک شب هر دو خواهر به عقد دو برادر درآمدیم. خواهرم دوسال از من بزرگتر بود و شوهرش هم دوسال از حسن آقا بزرگتر بود. آن زمان از جبهه خیلی شهید می آوردند و ما در خانواده خودمان هم شهید زیادی داشتیم. همه جای شهرری حجله شهید گذاشته بودند و ما اصلا" رویمان نمی شد که ماشین عروس گل بزنیم. در همین حین دایی بزرگ حسن آقا شهید شد و ما سه چهار ماه صبر کردیم. پس از آن پسرعموی ما که تک فرزند بود شهید شد. در این مراسم بودیم که خبر مفقودی برادر کوچک حسن آقا را از جبهه آوردند و هرچه منتظر شدیم جنازه اش را هم نیافتیم. مراسم ما دقیقا شب چهلم پسرعمویم انجام شد. همه از بهشت زهرا آمدند. لباس های مشکی ما را در آوردند و ما را سر سفره عقد نشاندند. سفره عقدمان هم توسط مادربزرگ حسن آقا که هنوز چهلم فرزند خودش هم نشده بود یک پارچه سفید پهن کرد. یک آیینه  و شمعدان و قرآن هم گذاشتند و عاقد را هم دعوت کردند منزل. مهریه مان هم که 14 سکه بود و یک جلد کلام الله مجیدکه من همانجا سکه ها را بخشیدم و گفتم همان یک جلد کلام الله مجید برای من کافی است.

,

من و خواهرم هر دو در یک روز به عقد دو برادر درآمدیم و هشت ماه بعد هم زندگی مشترکمان را شروع کردیم. سه ماه از ازدواج ما نگذشته بود که حسن آقا سربازی رفت و چون زمان جنگ بود و به خاطر اینکه مجروح جنگی هم بود از سربازی معاف هم نشد. ولی گفتند به او کار دفتری می دهیم. او گفت چه کار دفتری؟ گفتند: در منطقه در قسمت معراج الشهدا کار می کنی؟ حسن آقا قبول نکرد و گفت من اصلا نمی توانم خبرشهادت سربازان و جوانان را به خانواده هایشان بدهم. این بود که قبول نکرد و گفتند پس باید به قسمت زرهی محلق شوی. ما هم چون آشنایی با قسمت زرهی نداشتیم قبول کردیم. سه ماه دوره آموزشی حسن آقا در شیراز گذشت و هر 45 روز یک بار برای مرخصی می آمد. آن زمان تلفن همراهی وجود نداشت و تلفن ثابت هم در کمتر خانه ای بود.

,

, ,

 این بود که تنها ارتباط ما از طریق نامه بود. از تاریخ نامه ها آگاه می شدیم که مثلا این نامه برای بیست روز پیش است، پس تا بیست روز پیش حسن آقا سالم بوده است. در این اثنا من که تازه 14 سال داشتم باردار شدم. پدر و مادر حسن آقا واقعا" در حق من پدر و مادری کردند و با این که پدر و مادرم در قید حیات بودند اما  کوچکترین امکاناتی از ما دریغ نمی کردند. بعد از سه ماه آموزشی حسن آقا آمد و گفت من در جبهه راننده تانک شده ام. یعنی او با این همه مجروحیت که داشت راننده تانک هم شده بود و در گرمای خرماپزان خوزستان داخل تانک واقعا مانند زودپز گرم و وحشتناک بود و با هرشلیک تانک موج انفجار او را می گرفت و حتی دوستانش که از جبهه می آمدند تا به ما سری بزنند می گفتند حال حسن آقا درجبهه خیلی بد می شود. پدر حسن آقا هر بار داروهایی که نیازش بود برایش تهیه می کرد و او با خودش می برد تا اینکه به همین شکل 22 ماه خدمت کرد.

,

 در همین 22ماه خدمت برادر بزرگ حسن آقا گفت دیگر نمی گذارم که بروید چون هم فرزند کوچکی دارید و روز به روز هم حال خودت بدترمی شود. دکترها هم تشخیص دادند که چون آب در مغزش جمع شده باید  "شنت" بگذارند و آب سرش را بکشند. برادرش 10 ماه دوندگی کرد تا توانست آن دوماه سربازی اش را معافی بگیرد. بعد هم کارت معافی پزشکی برای او صادر کردند که انگار او اصلا به سربازی نرفته است!!!! یعنی این 22ماه خدمت او در این کارت ثبت نشده است!!!  سه روز از به دنیا آمدن  دخترم سمیه گذشته بود که حسن آقا به مرخصی آمد.  وقتی سربازی حسن آقا به پایان رسید سال 63 یک بار مغز حسن آقا را جراحی کردند و "شنت" داخل سرش گذاشتند اما تشنج ها به همان شدت قبل ادامه داشت. در سال 65 دوباره گفتند یک لخته خون داخل سرش است و باید دوباره جراحی شود. 20 روز بعد از جراحی با سی تی اسکن گفتند همان لخته خون برداشته شده مجددا" پر شده است. پدر حسن آقا گفت: امیدی هست که اگر او را به خارج از کشور ببریم بهبود پیدا کند؟ پزشکش گفت: هرجای دنیا هم ببرید وضعیت او همین است. او باید با همین داروها مدارا کند. نباید ازدواج کند، نباید بچه دار شوند. به اینجای ماجرا که رسید عموحسن گفت:  به خواست خداوند که تا اراده نکند برگی از درخت نمی افتد، چند سال بعد من به دیدن همان پزشک رفتم و گفتم: آقای دکتر من ازدواج کرده ام، بچه دار هم شده ام، کم خونی هم دارم، دخترعمو و پسرعمو هم هستیم! دکترنگاهی به من کرد و گفت: تو دیوانه ای!! از اتاق من برو بیرون!!! بعدها شنیدم خودش در آمریکا فوت کرده است!

,

موجی مهربون

, موجی مهربون,

عموحسن می گوید: من روزی 1000 میلی گرم قرص  و دارو مصرف می کنم اما به من موجی مهربون می گویند. چرا که با کسی کاری ندارم. مواقعی هم که حمله های عصبی به من دست می دهد چیزی را نمی شکنم. دکترم شماره تلفنش را داده که هر زمان حالم بد شود خانمم به او زنگ می زند. از شدت حمله عصبی تمام بدنم تکان می خورد چهار پنج مرد قوی هیکل هم حریف من نمی شوند و نمی توانند مرا آرام کنند. دست خودم نیست. خودم را کتک می زنم و تمام لباس هایم پاره می شود. مرا به بیمارستان می برند، دست و پایم را به تخت می بندند. و همسرش تایید می کند: با این احوال در این 32سال نه دستش روی من و نه روی بچه ها بلند نشده است.

,

, ,

 عموحسن همسر جانباز را جانباز واقعی می داند و با تواضع می گوید: ما که وظیفه مان بود که به فرمان حضرت امام خمینی لبیک بگوییم و حالا در این میان مجروح هم شده ایم اما همسر جانباز یک جانباز واقعی است که پرستاری و مراقبت یک جانباز را برعهده دارد. همسر من مدت 32سال است که در کنار من و مانند یک کوه پشت من است.

,

 او از جنگ تحمیلی تعبیری اینچنینی می کند:  درجنگ، تنها خدا یار ما بود. شوخی که نیست 33 کشور به صدام کمک می کردند. یکی نفت می داد، یکی سلاح می داد، یکی نیرو اعزام می کرد و... اما ما با دست های خالی اما با ایمان به خدا بر همه آنها پیروز شدیم. و بارها و بارها معجزات ائمه(ع) را در جبهه می دیدیم.

,

اگر امام خامنه ای حکم جهاد بدهند با سر می روم!

, اگر امام خامنه ای حکم جهاد بدهند با سر می روم!,

او به شدت ولایی است و با وجودی که همیشه در خانه است اما با مسایل سیاسی روز کاملا آشناست و در بسیاری از صحبت هایش به سخنان مقام معظم رهبری اشاره می کند.

,

از عموحسن می پرسم: تا بحال شده پیش خودت از اینکه به جبهه رفتی و جسم و روحت مجروح شده  پشیمان شده باشی؟

,

با تغیر می گوید: برای چه باید پشیمان باشم. آن زمان امام خمینی(ره) فرمان داد که جبهه ها را خالی نگذارید من با دو پایم رفتم. این بار اگر امام خامنه ای که سید اولاد پیغمبر خودشان هم جانباز هستند حکم جهاد بدهند با سر می روم!

,

از وضعیت زندگی اش می پرسم که چقدر از زندگی اش رضایت دارد: بی آلایش و کودکانه برای چند دقیقه فقط می خندد و می گوید: خاله دیگه نگو. شیرین و فرهاد، لیلی و مجنون و دختر عمو و پسرعمو برایم یک دنیا معنی دارد. تمام فامیل حسرت زندگی مرا می خورند.

,

, ,

 

,

به گفته زهرا خانم، عموحسن یک آشپز حرفه ای است  و زمانی که حالش خوب است آشپزی می کند. او این کار را  از زمانی که در هیئت امیرالمومنین(ع) مشغول به خدمت بوده فراگرفته است اما ذایقه اش با طعم و مزه غذا خیلی آشنا نیست و برای همین از من کمک می گیرد.

,

همسری جانباز به معنای واقعی

, همسری جانباز به معنای واقعی,

 عمو حسن بسیار مهربان و فهمیده است و می داند که نگهداری از او برای همسرش چقدر سخت و طاقت فرساست. روزی به او پیشنهاد می کند که به بنیاد برود و برای حق پرستاری بگیرد. همسر مهربانش از او می پرسد تو برای چه به جبهه رفتی؟عموحسن می گوید برای رضای خدا و این معامله ای است بین من و خدایم. او می گوید: من هم پرستاری از شما را معامله ای با خدایم می دانم و تا آخر عمر پرستاریت را می کنم.

,

زهرا خوش نظر با این همه مشغله زندگی و مراقبت از جانبازی که مانند یک فرزند او را تر و خشک می کند، از فعالیت های اجتماعی نیز غافل نیست و با این که شنیده ایم فرمانده پایگاه امام رضا (ع) مسجد فیروزآبادی شهرری است و چندین حوزه زیردست او فعالیت می کنند اما وقتی عنوانش را می پرسم می گوید: فقط بسیجی!

,

, ,

 

,

او تمام زندگیش را به همسرش اختصاص داده. به گفته او، عموحسن مانند "گل گلخانه"ای است که بسیار حساس است و باید بسیار مواظبش بود. حتی زمانی که فامیل و دوستانش از او می خواهند خانه را مبلمان کند می گوید: من باید به فکر آرامش و آسایش همسرم باشم. وجود تیر و تخته باعث می شود خدای ناکرده با یک تشنج سرش به این وسایل برخورد کند. و برای آرامش و در جمع بودن عموحسن، محل استراحت و حتی تختخواب او را به سالن نشیمن منتقل کرده تا هر لحظه او را در کنار خود احساس کند.

,

او سختی های زیادی را به جان خریده اما معامله با خدا و عشق به همسر چیزی نیست که دوره زمانی مشخصی داشته باشد. او می گوید: حسن آقا هشت ماه قادر به حرف زدن نبود. حتی قادر نبود قاشق را تا دهانش ببرد. او را ایزی لایف می کردم و به تنهایی او را حمام می کردم. حتی قادر به راه رفتن هم نبود. یعنی چیزی حدود 40 جلسه فیزیوتراپی کردیم و پس از آن مانند کودک نوپا کتف او را می گرفتیم و یک قدم یک قدم راه می بردیم. برای اینکه دلتنگی نکند او را با ویلچر بیرون می بردم و در خانه هم به کمک واکر راه می رفت تا اینکه کم کم این وسایل را کنار گذاشت.

,

البته پدر حسن آقا حامی بسیار خوبی برای ما بود. مخارج و مشکلات ما بر دوش ایشان بود. در واقع حسن آقا روزی 18 ساعت از شبانه روز را خواب بود.و چون دانش آموز بودند که به جبهه رفته بودند و مجروح شده بودند ما هیچ منبع درآمدی نداشتیم.

,

, ,

 

,

خاطره شیرین

, خاطره شیرین,

حسن آقا برایم می گوید: عاقد که آمد ما را عقد کند همزمان برادرم و خواهر زهراخانم را هم می خواستند عقد کنند. چون هر روز شهید می آوردند برادر من سر عقد گریه می کرد. من چون "موتورخانه" ام تعطیل بود می خندیدم. عاقد به برادرم گفت: شما گریه می کنید من شما را اول عقد نمی کنم. من به برادرم گفتم عزیزم گریه نکن. امامان ما شهید می دیدند، گریه می کردند، جشن هم می گرفتند، لباس هایشان از بهشت می آمد... شما چرا اینطوری می کنید؟ خلاصه عاقد همین که خواست ما را عقد کند همین که گفت "الکهت" خانم من گفت بله. عاقد از خنده غش کرد و گفت خانم! من که هنوز یک بار هم خطبه را نخوانده ام! خانم خوش نظر با خنده می گوید: خوب آن  زمان رسم گلاب آوردن و اینها وجود نداشت این شد که... ما عقد کردیم و هشت ماه بعد هم زندگیمان را شروع کردیم.

,

زهراخانم هم  از خاطراتش با عموحسن اینگونه برایمان نقل می کند: وضعیت حسن آقا باعث نشد که ما از زندگی عادی و طبیعی مان دست برداریم. البته مشکلات زیادی سر راهمان بود اما با توکل بر خدا و حمایت خانواده هایمان کم کم مشکلاتمان کمرنگ تر شد. در سال  67 هم پسرم امیرحسین متولد شد. حسن آقا هم خودش مانند یک کودک نیاز به تر و خشک کردن داشت. وضعیت او طوری بود که هر روز باید او را ایزی لایف می کردم. یعنی طوری بود که حتی آب به دهانش می ریختم قادر به خوردن آن نبود و بیرون می ریخت. او زمانی که دانش آموز بود ترکش به کمرش خورده بود و موج انفجار او را گرفته بود. بعد که به سربازی اعزام شد و راننده تانک شد موج انفجار او  را به شدت درگیر کرد و سردردهای شدید و تشنج های او زیادتر شد. بعد که سربازی اش تمام شد تازه جراحی های مغز او شروع شد البته تازه آن دوران دوران خوشی های ما بود.

,

, ,

در سال 67 که عملیات مرصاد بود که تازه یک ماه بود که خدا امیرحسین را به ما داده بود. پدر حسن آقا خانه شان را تعمیرات کرد و من و حسن آقا به همراه دو فرزندمان و خواهرم و شوهرش که برادر حسن آقاباشد که آنها هم دو فرزند کوچک داشتند، با هم به آن خانه اسباب کشی کردیم. در عملیات مرصاد که در واقع منافقین درشهرهای مرزی پیشرفت کرده بودند، امام فرمان دادند که هرکسی که  توان دارد به جبهه برود. علی آقا برادر حسن آقا گفتند: ما هردو داخل یک خانه هستیم یکی از ما به جبهه برود و دیگری مراقب خانواده ها باشد. حسن آقا گفت: من می روم. علی آقا گفت: نه شما همسرتان تازه زایمان کرده این است که من می روم. او کارهایش را سامان داد و بعدازظهر همان روز ساکش را بست و رفت. یک هفته از رفتن علی آقا نگذشته بود که خبر شهادتش را برایمان آوردند. از آن زمان وضعیت ما بهم ریخت. ما عقدمان، عروسیمان می توانم بگویم تمام زندگیمان شبیه هم بود. حتی آیینه و شمعدانی که برایمان خریده بودند جفت هم بود. اینکه بعد از شهادت علی آقا هم به ما سخت می گذشت هم به خواهرم. بعداز شهادت برادر حسن آقا من آن زمان 19 سالم بود و حسن آقا با وضعیتی که داشت روزی 18 ساعت می خوابید. یعنی به هیچ وجه روی او نمی توانستیم حساب کنیم. یعنی دو خواهر مثل دوتا مرد مسوولیت زندگی را پذیرفتیم و فرزندانمان را بزرگ می کردیم. 8 سال وضعیت ما اینچنین گذشت. با این همه سختی نبود شوهرخواهرم عجیب بر ما سخت تر می گذشت....

,

 اینجای ماجرا بود که اشک چهره زهراخانم را شستشو  داد. عموحسن با دیدن گریه همسر به ناگهان حمله عصبی بر او وارد شد و تشنج شدیدی بدنش را فراگرفت و تمام بدنش به یکباره قفل کرد و چشمانش بسته شد. من در آن لحظه همه چیز را تمام شده  انگاشتم. اما زهراخانم او را به آرامی روی زمین دراز می کند و در کمال آرامش با او صحبت می کند که چشم! دیگر گریه نمی کنم. یکی دو دقیقه که زمان می گذرد. او مانند کودکی آرام روی زمین دراز کشیده و چند لحظه بعد بدون اینکه چیزی را بخاطر بیاورد از خواب بیدار می شود و از اینکه بی دلیل روی زمین دراز کشیده از ما بسیار عذرخواهی می کند!

,

, ,

, ,

حسی متفاوت

, حسی متفاوت,

خانم خوش نظر زندگی با یک جانباز را برای خود افتخار می داند و معتقد است اگر اعتقادات انسان قوی باشد کار سختی نیست. من چون زندگی با یک جانباز را به خواست خودم انتخاب کردم با عشق زندگی می کنم و خدا را شاهد می گیرم به اندازه یک سر سوزن محبت من نسبت به روز اول کم نشده تابحال ما حتی یک "تو" به هم نگفته ایم و حتی یک درگیری کوچک با هم نداشته ایم. خوشبختانه در منزل ما تنشی وجود ندارد. بدون اغراق عرض می کنم روز به روز مهر و محبت ما نسبت به هم بیشتر می شود. الان هم می گویم حاضر نیستم حتی یک روز بدون حسن آقا زنده باشم. حتی لحظاتی که در بیمارستان حالش بد بود فقط با خدا راز و نیاز می کردم که خدایا حسن آقا را به من ببخش که سایه اش بالای سرم باشد.

,

, ,

 

,

یک بار در بیمارستان حال حسن آقا خیلی بد بود و دکترها می گفتند همین یکی دو شب است. در آن لحظه با از خدا خواستم و گفتم خدایا بیا با هم معامله ای بکنیم. مال و دارایی ام را بگیر اما حسن آقا را به من برگردان. من خانه بزرگی داشتم که ارثیه ام بود. پسرم در کارش ورشکست شد و آن خانه که چیزی نزدیک به 400 میلیون بود از دستم رفت اما خدا را شاکرم که معامله خوبی با خدا کردم و الان همان خانه را رهن و در آن ساکن هستیم.

,

عاشق صلح

, عاشق صلح,

عموحسن عاشق صلح است و از جنگ بیزار. او دعا می کند در هیچ جایی از دنیا جنگ و درگیری نباشد و به زبان خودش گرگ بیابان هم آنقدر سیر باشد که به گله نزند. ما اگر نان خشک هم بخوریم با هم خوشیم. من با وجودی که 10 بار به اطاق عمل رفته ام اما هربار شفایم را از یکی از بزرگان گرفته ام. یک بار بهشت زهرا سر مزار شهدای گمنام رفتیم. همسرم مزار شهدا را شستشو داده وقتی به خانه آمدیم من شفا گرفته بودم. اگر نیت خالصانه و از ته دل باشد خدا حتما کمک می کند. من با تمام مشکلات جسمانی ام هر بار به حرم امام رضا(ع)، حرم امام خمینی(ره)، حرم حضرت عبدالعظیم حسنی مشرف شده ام شفا گرفته ام.

,

, ,

 

,

در خاتمه انگشتری را که در دستش دارد تعارفمان می‌کند و می گوید این انگشتر را دانشجویان دانشگاه شاهد به من هدیه کرده اند.

,

در پایان مصاحبه حس عجیبی دارم. از کلاس زندگی این دو بزرگوار درس ها آموختم و امیدوارم زندگی آنان در کنار سختی ها و ناگواری هایش بتواند الگوی مناسبی برای جوانان امروز سرزمین ما باشد.

,

انتهای پیام/خ

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه