اخبار داغ

در عزای دختر سه ساله امام حسین؛

شوق دیدار

شوق دیدار
بعد از واقعه عاشورا دشمن تمام کسانی را که زنده مانده بودند ، اسیر کرد.حضرت رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه ‏اش حضرت زینب و اسرای دیگر به طرف شام می ‏رفت.یزید، دستور داد سر امام حسین علیه‏ السلام را به حضرت رقیه نشان بدهند.وقتی حضرت رقیه علیهاالسلام سر بریده پدرش امام حسین علیه‏ السلام را دید، با فریاد و ناله خودش را روی سر بریده پدرش انداخت و همان جا، از دنیا رفت.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ کرمان هنر،  سرکلاس درس نشسته بود ، دلشوره داشت به ساعتش نگاه کرد چقدر زمان کند می گذشت با زمزمه چرا مادردنبالم نیامد یعنی دوباره …. به در کلاس تقه خورد ، معلم گفت بفرمایید واز روی صندلی بلند شد وبه طرف دررفت مدیر مدرسه داخل کلاس آمد وبه معلم گفت : اگراشکالی نداردخانم  قهاری با من تا دفتر بیایند .

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, کرمان هنر،  سرکلاس درس نشسته بود ، دلشوره داشت به ساعتش نگاه کرد چقدر زمان کند می گذشت با زمزمه چرا مادردنبالم نیامد یعنی دوباره …. به در کلاس تقه خورد ، معلم گفت بفرمایید واز روی صندلی بلند شد وبه طرف دررفت مدیر مدرسه داخل کلاس آمد وبه معلم گفت : اگراشکالی نداردخانم  قهاری با من تا دفتر بیایند .,

زهرا از سرجایش بلند شد و با مدیر به دفتر رفت در چشمانش التماس موج می زد ودوست داشت هرچه زودتر خانم مدیر حرف بزند و به این سکوت پایان بدهد خانم مدیر گفت دخترم تلفن زنگ خورد و گوشی را برداتشت زهرا دستانش را بهم قفل کرد و روی صندلی چشمانش را بست با خود فکر کرد هروقت شهید گمنام به شهرشان می آورند دلش پر می زند برای دیدن پدرش وسالها منتظربود تا کسی ازپدرش به اوخبر بدهد وحالا در دفتر مدیر نشسته بود و با گوشه مقنعه اش بازی می کرد  درهمین موقع در دفتر باز شد و ناظم وارد دفتر شد.

,

زهرا از سرجایش بلند شد وسلام کرد .

,

ناظم جواب سلام زهرا را داد و منتظر ماند تا صحبت مدیر مدرسه تمام شود .

,

مدیر مدرسه گوشی را گذاشت ناظم روبه او کرد و گفت : برای  بردن دانش آموزان به حسینیه ثارالله هماهنگ کردم.

,

مدیر از ناظم تشکر کرد .

,

زهرا گفت : ببخشید شما با من کار داشتید ؟

,

مدیر به زهرا نگاه کرد گفت : دخترم الان ماشین می آیید دربین راه با هم صحبت می کنیم .

,

زهرا با دل نگرانی از مدیر پرسید برای مادرم اتفاقی افتاده است ؟چون قرار بود بیاد مدرسه  اجازه منو بگیر باهم حسینیه ثارالله برویم

,

 

,

مدیر دخترم مادرت حالش خوبه یک خبردیگه برایت دارم .

,

زهرا به مدیر مدرسه نگاه کرد وبا خودش زمزمه کرد یعنی ممکن بابا بعد از این همه سال برگشته باشد .

,

زهرا جان امروز بعد از سالها انتظار یک خبر برات دارم .

,

زهرا منتظر شنیدن خبر بود که بابای مدرسه با در زدن وارد دفتر شد و گفت : ماشین آماده است .

,

خانم مدیر به زهرا گفت دخترم خبر را داخل ماشین بهت می دهم و با هم از دفتر بیرون آمدند

,

زهرا باخودش گفت : کاش پدرم نیزاز سفرمی آمد وقطره اشک روی گونه اش جا خوش کرد .

,

سوار ماشین شدند اما دل زهرا برای دیدن شهداء پر می زد واحساس می کرد دربین این  شهیدان پدرش هست .دوست داشت زودتر به حسینیه ثارالله برسند .

,

مدیر داستان زهرا رابین دستانش گرفت و گفت : دخترم امروز به دیدن پدرت می رویم .

,

زهرا هم خوشحال بود وهم ناراحت ،خوشحال ازاین که بعد از هفده سال پدرش رامی بیند وبی قراربود. لحظه ها چقدر کند می گذشتند .یک دنیا حرف برای گفتن داشت .

,

ماشین متوقف شد.

,

از ماشین پیاده شدند یک احساس عجیبی داشت ، حس دیدن بابا تمام وجودش را گرفته بود روبه مدیر کرد گفت : تمام بچه ها وقتی برای اولین بار پدرشان را می بینند همین حس قشنگ را دارند.

,

مدیر مدرسه او را در آغوش گرفت و گفت : دخترم بله و اشک بهش امان نداد صحبت کند.

,

دستان زهرا را بین دستانش گرفت و به طرف حسینه ثارالله راه افتادند روی اولین پله پا گذاشتند .

,

حس دیدن بابا تمام وجودش را گرفته بود

,

 

,

***

,

گوشه خرابه چشمانش برای لحظه ای روی هم آمدند .خودش را در آغوش پدر احساس کرد بابا توکه سفررفتی منو سیلی زدند بهم سنگ زدند. هرجا صدات زدم با شلاق نوازشم کردند     بابا دلم از مردم این شهر گرفته با ما رفتار خوبی ندارند .همه می گویند رقیه بابا ندارد کاش می دانستند مردم این شهر بهترین بابای دنیا را من دارم

,

ازخواب پرید .صدای گریه اش فضای خرابه را گرفت .

,

عمه سوی دختر رفت واورا درآغوش گرفت .

,

***

,

دستان زهرا میان دستان مدیر بود از پله ها بالارفتند به پله آخررسیدند قلب زهرا می تپید و مشتاق دیدن بابا بود پدری که بعد از هفده سا ل برگشته بود .پدری که فقط ازاو شنیده بود .

,

امروز برای اولین با رمی خواست وجود پدرش را حس کند ودرآغوش بگیرد اشک مهمان چشمانش شده بود و همه با دیدن اودلداریش می دادند .

,

زهرا نزدیک تابوت پدر رسیده بود مادرش با دیدن زهرا بلند شد .

,

***

,

دخترم دردانه برادر چرا گریه می کنی با اشک های تو خرابه را غم فرا گرفته .

,

رقیه جان عزیزم گریه نکن وموهای پریشان دختر را نوازش کرد و دست به صورت کبود او کشید .

,

رقیه بین گریه عمه بابام کی ازسفر برمی گرده الان این جا بود .

,

با صدای گریه رقیه ، یزیدیان به سوی خرابه آمدند وزمانی فهمیدند علت گریه رقیه چیست به سمت کاخ یزید برگشتند.

,

خرابه روشن شد

,

***

,

مادر زهرا را در آغوش گرفت دخترم گفته بودم پدرت ازسفر برمی گرده یک ساله بودی بابا سفررفت .

,

زهرا کنار تابوت پدر نشست بی تاب دیدن پدر بود . با گریه گفت : می خواهم پدرم را ببینم هنوز زهرا حرفش تمام نشده بود یکی ا زهمرزمان شهید آمد ودر تابوت را باز کرد .

,

زهرا با تمام وجود عطر پدرش را حس کرد پلاک پدررا برداشت و بوئید وروی چشمان گذاشت و کفن پدر را درآغوش کشید.

,

بابا خوش آمدی سالها منتظر آمدنت بودم .بابا دخترکوچکت بزرگ شده است .

,

بابا دوست دارم ، بابا خسته سفر نباشی

,

 

,

***

,

رقیه سرپدررا درآغوش گرفت ، بابا خوش آمدی به خرابه ، وموهای سر پدررا نوازش کرد بابای خوبم هرجا صدات زدم با شلاق من را زدن ، بابا صورتم را  ببین کبود ، عمه هروقت دشمن با شلاق به سراغم می آمد خودش را سپر می کرد .بابا مردم به ما خندیدند

,

بابا بیا برگردیم مدینه این جا مردمش بد هستند .بابا دلم برای داداشم تنگ شده است . بابا منو با خودت ببر. رقیه با پدر حرف زد آن قدرکه چشمانمش روی هم آمدند و آرام گرفت

,

عمه  رقیه را در آغوش گرفت همه زنان در خرابه دور رقیه جمع شده بودند.

,

زینب «س »آرام زیر لب گفت : «اناالله و انا الیه الراجعون »وصورت کبود رقیه را بوسید

,

***

,

به خانه خوش آمدی زهرا سرش راروی تابوت بابا گذاشت وچشمانش را بست وقتی بعد ازمدتی چشمانش را باز کرد دید دوربرش شلوغ هست و همه نگران به او نگاه می کنند.مادر اورا درآغوش گرفت دخترم حالت خوب ، خدا را شکر چشمانت را باز کردی

,

زهرا به دور بر نگاه کرد وشمرده گفت بابام به خاک سپردید .

,

مادرش نه هنوز ، زهرا با کمک مادرش بلند شد همه دوستانش برای تشیع جنازه آمده بودند و زهرا را همراهی می کردند .

,

نویسنده:س.جعفری زاده

,

انتهای پیام/

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه