اخبار داغ

تورق خاطرات بهمن /57

ماجرای جوان های انقلابی و گارد ضدشورش پهلوی

ماجرای جوان های انقلابی و گارد ضدشورش پهلوی
پلیس به اصطلاح ضد شورش هم جهت تقویت نیروی شهربانی اعزام و در شهربانی مستقر شده بودند. فرمانده دسته که یک افسر به اصطلاح گارد بود، با قامتی کشیده به نشانه ارعاب و اقتدار، بیرون درب ورودی شهربانی (در پیاده‌رو) ایستاده بود ...
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ ائل همزمان با دهه فجر انقلاب اسلامی مجموعه خاطراتی از فعالان مبارزات انقلاب اسلامی در آذربایجان را منتشر می کند. قسمت ششم از این مجموعه اختصاص به  بخش دوم خاطرات دکتر محمدعلی متفکر آزاد، عضو هیات علمی دانشگاه تبریز و مبارزان زمان انقلاب است که به همراه برادر شهیدش خاطرات خوبی از انقلاب  در شهرستان سراب به جای گذاشته اند. گفتنی است این خاطرات به همت موسسه تاریخ و فرهنگ ایران جمع آوری و تدوین شده و در مجموعه مقالات همایش ملی نقش آذربایجان در انقلاب اسلامی در دست انتشار است:

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, ائل,

ساعت دو بعد از نصف شب بود که به اتفاق برادر شهیدم حسن‌آقا، از جلسه مخفیِ هماهنگی تظاهرات به خانه برمی‌گشتیم. این جلسه هر شب تشکیل می‌شد، به سرپرستی حجت‌الاسلام والمسلمین حاج‌میرزاهادی ملکوتی، فرزند ارشد مرحوم آیت‌الله ملکوتی، و با هدایت ایشان. در این جلسه غیر از من و برادرم و آقا میرزاهادی، سه یا چهار نفر دیگر از انقلابیون سراب نیز شرکت می‌نمودند. در این جلسات تظاهرات خیابانی روز بعد، از قبیل تعیین مسیرهای راهپیمایی، انتظامات راهپیمایی، شعارها، نحوه‌ی ممانعت از رخنه عوامل نفوذی به صفوف مردم و... و برنامه‌ریزی و تصمیم‌گیری می‌شد.

,

در بین اعضای جلسه از همه کم‌سن و سال‌تر بنده بودم که 27 ـ 26 سال‌ام بود، حسن‌آقا، چهار سال از من بزرگ‌تر بود، آقا میرزاهادی هم جوان بود. بقیه ـ که عموماً از شخصیت‌های مذهبی و متدینین سراب بودند ـ میانسال به بالا بودند.بنده و اخوی هر شب، قبل از حضور در این جلسه ـ که از ساعت 10 شب به بعد تشکیل می‌شد ـ در یک جلسه مخفی دیگر با جوانان انقلابی شهر شرکت می‌کردیم. جلسه جوانان معمولاً سر شب تشکیل می‌شد و تعدادمان در آن جلسه نیز ـ تا آنجا که به خاطر دارم ـ پنج نفر بود. موضوع و کار جلسه جوانان، همفکری در جهت اقدامات انقلابی مانند صدور اعلامیه‌‌های انقلابی علیه رژیم طاغوت، مقابله با جریانات انحرافی، تشکیل شبکه مخفی از جوانان مستعد و آماده‌سازی آنان برای همراهی با انقلاب و... بود. به طوری که به عنوان مثال، توزیع اعلامیه‌های تهیه‌شده توسط جلسه ما را در محله خودشان به عهده آنان می‌گذاشتیم با شیوه‌هایی که در آنها نیازی به دیده شدن و شناخته شدن ما توسط آنان نبود، و آنان از عهده این کار به خوبی برمی‌آمدند.

,

این جلسه تا ساعت 10 شب تمام می‌شد، و ما دو برادر بلافاصله به جلسه بعدی، یعنی جلسه اصلی می‌رفتیم.در پایان جلسه اصلی که معمولاً به بعد از نصف شب می‌انجامید، آقا میرزاهادی ملکوتی، وظیفه و مسئولیت تهیه و تدوین قطعنامه راهپیمایی روز بعد را نیز به برادرم حسن‌آقا ـ که الحق خداوند او را از ژرف اندیشه و اخلاص بالا و قلم توانا برخوردار کرده بود ـ محوّل می‌کرد؛ که در منزل بنویسید و آماده کند. البته براساس رهنمودهای امام خمینی(ره) و مناسبت روز انقلاب. ایشان پس از رسیدن به منزل، می‌نشستند و متن قطعنامه را آماده می‌کردند و در مواردی با بنده نیز مشورت می‌کردند و فردا صبح، قبل از آغاز راهپیمایی به رؤیت آقا میرزاهادی می‌رساندند و تحویل ایشان می‌دادند تا فرد مناسبی را از میان تظاهرکنندگان برای قرائت آن در پایان راهپیمایی انتخاب و تحویل او بدهند. ایشان هم معمولاً با موفقیت این کار را انجام می‌دادند.

,

 علت این تدبیر آن بود که مرحوم آیت‌الله ملکوتی تأکید کرده بودند که اعضای این جلسه ـ به ویژه حسن‌آقا ـ به هیچ وجه نباید توسط عوامل رژیم طاغوت شناسایی شوند. راهپیمایی‌ها غالباً با سخنرانی حجت‌الاسلام والمسلمین آقا میرزاهادی ملکوتی و قرائت قطعنامه پایان می‌گرفت.آن شب جلسه قدری هم طولانی شده بود و بنده به اتفاق برادرم حسن‌آقا راهی منزل شدیم؛ ساعت حدود دو بعد از نصف شب بود. منزل ما در خیابان شهید مطهری جنوبی فعلی بود، و شهربانی سراب نیز در این خیابان، نرسیده به کوچه ما در سمت مقابل قرار داشت. یعنی کوچه ما در ضلع غربی خیابان و پایین‌تر از شهربانی، و شهربانی در ضلع شرقی خیابان بود؛ لذا ما برای رفتن به منزل از ناحیه مرکزی شهر، مجبور بودیم از مقابل شهربانی عبور کنیم لیکن از پیاده‌رو غربی می‌گذشتیم تا با شهربانی فاصله داشته باشیم و جلب توجه پلیس را نکنیم.

,

تظاهرات خیابانی در سراب رونق گرفته بود و تقریباً روزانه شده بود، به همین دلیل یک دسته پلیس به اصطلاح ضد شورش هم جهت تقویت نیروی شهربانی، به سراب اعزام و در شهربانی مستقر شده بودند.آن شب علاوه بر نگهبان (کشیک) درب ورودی شهربانی ـ که یک پلیس محلّی و اتفاقاً هم‌محله ما بود و ما را خوب می‌شناخت ـ فرمانده دسته اعزامی از تبریز نیز که یک افسر به اصطلاح گارد بود، با قامتی کشیده به نشانه ارعاب و اقتدار، بیرون درب ورودی شهربانی (در پیاده‌رو) ایستاده بود و به نظر می‌رسید که با پاسبان یادشده مشغول صحبت‌اند.

,

سکوت شبانه حاکم بود و عرض خیابان هم کم بود به طوری که می‌شد از پیاده‌رو مقابل حرف‌های آنها را شنید؛ هیچ ترددی هم در خیابان نبود. در چنین وضعیتی، ما درست به روب‌روی درب شهربانی در پیاده‌رو مقابل رسیدیم و با کوچه خودمان حدود صد متر فاصله داشتیم که یک مرتبه پاسبان محلی متوجه ما شد و ما را شناخت. لذا با صدای نسبتاً بلند که ما هم به خوبی می‌شنیدیم، خطاب به فرمانده پلیس به اصطلاح ضدشورش گفت: «جناب، سردسته اخلالگران، این فلان‌فلان‌شده‌ها هستند» و فحش‌های رکیکی هم به ما داد، و اضافه کرد: «شک ندارم که از جلسه مخفی می‌آیند، اگر اجازه بفرمایید یک خشاب فشنگ توی شکم این فلان‌فلان‌شده‌ها خالی کنم تا شهر آرام شود...». فرمانده مانع شد و او را آرام کرد؛ ما در حال عبور بودیم، من خواستم به طرفش بروم و اعتراض کنم که چرا دشنام می‌دهد؟ لیکن برادرم حسن‌آقا، مچ دستم را محکم گرفت و مانع شد و یواش در گوشم گفت: «هیچی نگو، ساکت باش».

,

گذشتیم در حالی که من به شدت عصبانی بودم و خشمگین؛ و برایم مسأله شده بود که چرا حسن‌ آقا نگذاشت اعتراض کنم.به منزل که رسیدیم عصبانیت‌ام را سر ایشان خالی کردم و گفتم: «مگر ندیدید چه فحش‌های رکیکی داد، چرا مانع اعتراض شدید؟» حسن‌آقا با همان حِلْم، بردباری و تدبیر همیشگی‌اش گفت: «برادرم، او می‌خواست ما را عصبانی کند و وادار به عکس‌العمل کند و درگیری ایجاد کند، و بهانه‌ای برای شلیک به سوی ما، یا حداقل برای دستگیری ما پیدا کند، ما نباید به دامی که او پهن کرد می‌افتادیم. اما ما دستگیر می‌شدیم، «بازرسی بدنی ما، ممکن بود، جلسه لو برود و قضایای پیش‌بینی‌نشده‌ای اتفاق بیفتد و حتی به ما شلیک کنند و به دروغ در افکار عمومی مظلوم‌نمایی کنند که این دو برادر آمده بودند شبانه به شهربانی حمله کنند و پلیس به ناچار از خود دفاع کرده و در جریان حمله و دفاع کشته شده‌اند و در این صورت مردم که از حقیقت ماجرا باخبر نبودند، چه‌بسا باور می‌کردند و چون امام خمینی(ره) هنوز اجازه حمله به شهربانی و کلانتری‌ها را نداده‌اند، لذا مردم ما را مقصر می‌شناختند که چرا خودسرانه و بی‌اجازه حضرت امام، به شهربانی حمله کرده‌ایم!؟ و چه‌بسا شهربانی با تمسّک به این حیله و دستاویز از فردا روش سخت‌گیرانه‌تر و خشونت‌آمیزتری علیه مردم و انقلابیون در پیش می‌گرفت و این به نفع انقلاب در این شهر نبود بلکه در نهایت به ضرر تمام می‌شد، لذا ما باید با صبر انقلابی منتظر دستور امام باشیم و در هر مرحله‌ای رهنمودهای ایشان را جزء به جزء به کار ببندیم و به تله دشمن هم نیفتیم.»با این حرف‌ها، حسن‌آقا آب روی آتش عصبانیت من ریخت و ولایت‌پذیری و تدبیر او را تحسین کردم که الحق چقدر رفتار انقلابی و تشکیلاتی را خوب بلد است و در این راه چقدر تقوا دارد و من چقدر خام هستم.

,

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی(ره) که بنده و ایشان جزو مسئولین و گردانندگان (شورای مرکزی) کمیته انقلاب اسلامی امام در سراب به سرپرستی آقا میرزاهادی بودیم، می‌توانستیم آن درجه‌دار شهربانی (پاسبان فحاش) را احضار کنیم، ولی وقتی من قضیه را به حسن‌آقا یادآور شدم، ایشان گفتند: «الحمدلله انقلاب پیروز شده است، بهتر است به روی خودمان نیاوریم تا ان‌شاءالله خدا او را هدایت کند و دل‌هایشان را به سوی انقلاب و امام منقلب سازد، حالا که او ضعیف است و احتمالاً پشیمان؛ بهتر است ما از حق‌مان بگذریم برای خشنودی خدا».آن پاسبان درجه‌دار همچنان در شهربانی سراب ماند و کسی کاری به او نداشت و مشمول تصفیه هم قرار نگرفت، تا اینکه با یک بیماری سختی که به سراغش آمد، از دنیا رفت که بنا به ملاحظات انسانی از ذکر نام او خودداری می‌کنم.

,

این خاطره را از آن جهت نقل کردم که نمونه‌ای از رفتار و اخلاق اسلامی انقلابیون و فرزندان امام در سراسر کشور بود؛ و هدفم از ذکر این خاطره دفاع از مظلومیت انقلاب اسلامی و حقانیت آن است تا در تاریخ ثبت بشود و شیاطین نتوانند با تحریف تاریخ و دروغ‌پردازی‌های مغرضانه‌شان، نسل‌های بعدی را فریب دهند و وقایع و رویدادهای روزهای انقلاب را با زیر سؤال بردن رفتار و اخلاق اسلامی، و مردانگی و فتوّت و گذشت در اوج اقتدار فرزندان انقلاب امام خمینی(ره) را وارونه جلوه دهند. قطعاً از این نمونه‌ها در آن ایام در سراسر کشور بسیار بوده است.

,

انتهای پیام/ م

]

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه