اخبار داغ

انتها، ملکه رنج ها / بیماری که چهره ی یک دختر را کاملاً دگرگون کرد

انتها، ملکه رنج ها / بیماری که چهره ی یک دختر را کاملاً دگرگون کرد
همه چیز از یک سرما خوردگی کوچک شروع شد، بیماری به ظاهر آسان که به قول انتها بهترین چهره را به بدترین چهره تبدیل کرد ...
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از آفتاب دل، همه چیز از یک سرما خوردگی کوچک شروع شد، بیماری به ظاهر آسان که بهترین چهره را به قول انتها به بدترین چهره تبدیل کرد، 38 سال پیش در خانواده ای بی بضاعت در روستای شاهینی اطراف کامیاران در میان کوه های بزرگ و بسیار پر جمعیت دختری چشم به جهان گشود که پدربزرگش نام انتها را برای او انتخاب کرد، خودش می گوید با اینکه اولین فرزند خانواده هستم اما  معنای نامم آخر و پایان هر چیزی است، پدر و مادرش اختلاف سنی زیادی با هم نداشتند، مادرش 12 و پدرش 15 ساله بودند که انتها به دنیا آمد، دختری سالم و زیبا که همه به دلیل مهربانی و زیباییش او را دوست داشتند اما این زیبایی به قول خودش در عرض یک سال زندگی او را کامل تغییر داد و تقدیر چیز دیگری بر سر راه او قرار داد با او که به گفتگو نشستیم که داستان زندگیش را اینطور برایمان بازگو کُند؛

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, آفتاب دل,


وقتی کوچک بودم چون فرزند اول خانواده و کمکی برای مادرم در بزرگ کردن خواهرهایم بودن مرا به مدرسه نمی فرستادند و با یک پیراهن زیبای محلی کردی که برایم می خریدند گول بچگی ام را می خوردم اما همچنان عاشق درس خواندن بودم، ولی همیشه با دلی شکسته و چشمانی اشکبار از مدرسه ای که خواهرهایم را هر روز روانه آنجا می کردم به سمت خانه راه می افتادم و با دلی کوچک اما پر از آرزو طوفان و غوغایی غم و اندوره و حسرت در چشمانم را موج می زد تا اینکه ...

,
,


ثبت نام در نهضت سواد آموزی
بعد از مدتی در روستای ما کلاس نهضت سواد آموزی دایر شد و من با شادی تمام خبرش را به مادرم گفتم هر چند اول ناراحت بودند اما من لحظه شماری می کردم و با تمام وجودم به مبارزه با بی سوادیم بر خواستم گویا تمام خوشی های دنیا مال من است و هرگز از درس خواندن سیراب نشدم ، طوری که حتی املاء را حفظی می نوشتم.

,
,
,

, ,


سرماخوردگی شدید به دلیل بی بضاعتی
به خاطر بی بضاعتی لباس و کفش گرمی که نداشتم دچار سرماخوردگی شدیدی شدم به طوری که حتی در فصل تابستان هم مریض بودم تا دوسال تمام پدرم من را به دکتر می برد، همه اش یک قرص و آمپول بود اما فایده ای نداشت و بهتر که نشدم هیچ بدتر هم شدم.

,
,
,


احتمال دیوانگی یا فلج بودن وجود دارد
 بعد از مراجعه های فراوان به دکتری مراجعه کردیم که بعد از آمپول زدن به من تکه ای گوشت در سقف دهانم بوجود آمد و بعد از رفتن نزد متخصص فوراٌ مرا به بیمارستانی در تهران منتقل کردند و بعد از آزمایشات فراوان یه بار از پدرم رضایت نامه گرفتند که ممکن است دختر شما بر اثر این عمل جراحی یا دیوانه و یا فلج شود.

,
,
,


دختری که بخت با او یار نبود
بعد از انجام عمل و به هوش آمدم پدرم را دیدم که مدام گریه می کرد، دکتر با اینکه از نگاهش مشخص بود که عملم از نگاه من خوب نبوده اما همچنان می گفت نتیجه مشخص نیست تا 17 روز دیگر، در این چند روز من با مداد و کاغذحرف می زدم و مدام به پدرم نگاه می کردم که دلش از غصه لبریز بود و می گفت انتها جانم بخت با تو یار نبود...

,
,
,

, ,


غمی بزرگ ته قلبم رخنه کرده بود
17 روز به سرعت باد گذشت، با امید اینکه دیگر حالم خوب می شود روزها را طی کردم اما دکترها در کمال ناباوری با توجه به آزمایشات اعلام کردند که عفونت وارد خونم شده است و نیاز است که هر چه سریعتر شیمی درمانی شوم ، دلهره ی عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت، غمی بزرگ ته دلم رخنه کرد ، کم کم تمام موهایم ریزش کرد و مادرم هر بار گریه کنان تمنا می کرد که باید چیزی بخورم، آن انتها گویا همانند نامش به پایان رسیده بود نمی توانست باور کن موهای خرمایی و بلندش را دیگر نمی تواند در آیینه ببیند، در این مدت خانم پرستاری که د رآنجا بود وقتی روحیه ی مرا دید دلداریم میداد و با یاددادن هنرهای دستی سرگرمم می کرد ولی غافل از آنکه روزی با این هنرهای دستی درآمدم را کسب میکنم.

,
,
,


کم کم روزگار با دادن شیمی درمانی ها و فیزیوتراپی های طولانی گذشت، تا اینکه چشم  و گوش راستم را از دست دادم ، دیگر نمی توانستم کاری انجام دهم ، فقط در عزای از دست دادنشان 5 روز تمام همانند جنازه ها در گوشه ای افتاده بودم، اما خدا امیدی در دلم انداخت، یک نفر شعری را برایم خواند  که می گفت " خداوند گر ببندد ز حکمت دری، به لطف و رحمت گشاید در دیگری " این شعر همچون آبی بر روی آتش آرامم کرد و دوباره جان گرفتم  و آنطور که دکترها انتظار داشتند نه مُردم، نه دیوانه شدم بلکه خواست خدا بود تا زنده بمانم و با مشکلات دست و پنجه نرم کنم.

,
,


بعد از مدتی دوباره تصمیم گرفتم که درس خواندنم را ادامه دهم هر چند با داشتن یک چشم و گوش برایم سخت بود اما بزرگترین آرزویم این بود که بتوانم روزی کمک خرجی برای والدینم باشم.

,
,


سخت ترین لحظات زندگیم دو دوران تحصیل و دروس یاد گرفتنی مثلاً ریاضی و زبان انگلیسی بود زیرا به خاطر مشکل شنوایی که پیدا کرده بودم من عذاب کشیدم و هیچ حرفی نزدم زیرا صدای اساتید برایم بسیار ضعیف بودو چیزی نمی شنیدم اما همه ی اینها را به امید اینکه در آینده بتوانم کاره ای باشم به جان خریدم اما دوباره حکمت چیز دیگری را برایم رقم زده است  در حال حاضر کارشناسی علوم اجتماعی دارم و با اینکه کاری ندارم اما مشغول گلدوزی هستم اما بزرگترین آرزویم این است که معلم باشم و بتوانم به دانش آموزی که همانند من هستم بهترین خدمت را بکنم و بتوانم کمک حالی برای پدر و مادر مریضم باشم.

,
,


کتاب انتها ملکه رنج ها
داستان زندگیم را با عنوان کتاب " انتها ملکه رنج ها " به چاپ رسانده ام و داستان زندگی خودم را در آن نوشته ام تا همه بدانند که کسی که معلول است از لحاظ اجتماعی و اقتصادی محروم نیست لذا نباید گوشه نشینی را منزله ی زندگیش کند و باید برای موفقیت تلاش کند.

,
,
,


همیشه بر این باور هستم که نباید به خاطر زیبایی ظاهری محزون باشیم چون خدا می تواند در یک لحظه بهترین چهره را به بدترین چهره تبدیل کند، دنیا دو روز است روزی که به نفع ماست نباید با غرور پار بر زمین بگذاریم و روزی که علیه ماست صبور باشیم چون در هر دو صورت " می گذرد "

,
,


این دعا را همیشه و در همه حال می کنم که خدایا !

,
,


حکمت قدم هایی را که برایم بر میداری بر من آشکار کن، تا درهایی را که به رویم می بندی به اصرار نگشایم آمین ....

,
,


انتهای پیام/م

,
]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه