اخبار داغ

شهید صادق عدالت اکبری به روایت همسر/

می خواست داماد حضرت زهرا (س) باشد/ آرزوی شهادتش را در جلسه خواستگاری عنوان کرد/ صادقم شهادتت مبارک

می خواست داماد حضرت زهرا (س) باشد/ آرزوی شهادتش را در جلسه خواستگاری عنوان کرد/ صادقم شهادتت مبارک
وقتی برای ازدواج تصمیم گرفت،تنها شرطی که برای مادرش گذاشت این بود که همسرش سیده باشد؛
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از آناج، برخی زندگی ها همچون شعر هستند؛ عاشقانه هایی حقیقی که در همین عصر ما سروده می شوند. عصری که آدم‌ها در دنیای مجازی پرستیدنی تر هستند. آدم‌هایی که باید فاصله ‌تان را تا حقیقت ‌شان حفظ کنید، اگر می‌خواهید قشنگ تر باشند.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, آناج,

اما در این بین هستند جوانانی همچون صادق و محدثه که در مختصات همین عصر زندگی می کنند، با همان محتوای دلدادگی های تاریخی اما این بار افسانه سروده نمی شود. در این دوران، واقعی ها نه اینکه کمتر باشند، بی صدا و به دور از خود نمایی نفس می‌کشند و زندگی می‌کنند. اگر می‌خواهید ببینیدشان باید چشم‌ها را از تعلقات متعفن عصر جدید پاک کنید و نگاه کنید به خدا. هر جا سایه خدا باشد آنها هم منزل گرفته‌اند.

,

در دو بخش گذشته شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری را از زبان پدر، مادر و برادرشان شناختیم. در بخش آخر این نوشتار شهید را با نگاهی دیگر خواهیم شناخت:

,

محدثه سادات صفوی متولد 1369 و فوق لیسانس تاریخ تمدن است که در 3 خرداد 1391 زندگی کوتاه اما ماندگار خود با صادق را شروع کرد.

,

محدثه می گوید: صادق علاقه زیادی به رشته تحصیلی من نداشت اما بعد از ازدواج خیلی تشویق کرد تا ادامه تحصیل دهم، فوق لیسانس را با حمایت های ایشان به پایان رساندم. خودش علاوه بر اینکه در هشت رشته ی ورزشی مهارت تمام داشت، دانشجوی سال آخر تربیت بدنی بود و تنها 10 واحد تا اتمام درسش باقی مانده بود.

,

آناج: از نحوه ی آشنایی با شهید صادق عدالت اکبری بگویید:

,

زمانی که صادق در مورد ازدواج با مادرشان صحبت می کند، تنها یک شرط می گذارد و عنوان می کند که باید همسرم "سیده" باشد. آشنایی ما هم از طریق واسطه صورت گرفت. در آن روزها من درگیر کنکور ارشد بودم و تمایل زیادی به ازدواج نداشتم. به همین دلیل خانواده ام هم اجازه نمی دادند که خواستگار به منزل بیاید. یک هفته قبل از خواستگاری مادر آقا صادق، من به جدم حضرت زهرا (س) متوسل شدم. نماز استغاثه به حضرت را خوانده و زندگی و ادامه تحصیلم را به ایشان سپردم. به همین دلیل وقتی که مادرم شرایط آقا صادق را مطرح کردند، موافقت کردم که به خواستگاری بیایند.

,

, ,

صادق همچون نامش در گفتار و رفتارش صادق بود!

,

در جلسه اول خواستگاری هم ایشان سوال خاصی نپرسیدند ولی من سوالات زیادی پرسیدم. در مقابل آقا صادق جواب های عجیبی می دادند؛ مثلا من از ایشان پرسیدم که وقتی عصبانی می شوید، چه عکس العملی دارید که گفتند خوشبختانه یا متاسفانه من عصبی نمی شوم اگر هم عصبی شوم عکس العمل خاصی ندارم و محیط را ترک می کنم و با صلوات خودم را آرام می کنم. باور این مسئله در آن لحظه برایم سخت بود. بعد از عقد من خود کاملا به این موضوع واقف شدم که صادق به هیچ وجه عصبی نمی شود؛ تجربه ی زندگی با ایشان نشان داد که همچون نامشان در گفتارشان صادق هستند.

,

طرح آرزوی شهادت در جلسه خواستگاری

,

در جلسه دوم آقا صادق پرسیدند آخرین کتاب که مطالعه کردید، چه بوده؟ و من هم گفتم کتاب "دا" ما سر این کتاب بحث کردیم و اختلاف نظر داشتیم. یک لحظه من یه شک افتادم و و این دلهره به سراغم آمد که من  می توانم با چنین فردی زندگی کنم؟! اما به یاد آن توسلم افتادم و با خود گفتم این همسر رابرای من حضرت فاطمه(س) انتخاب کرده است.

,

, ,

هرچه اصرار کردیم حاضر نشد حلقه بخرد، این انگشتر را سفارش داد برایش از مشهد آوردند و شد حلقه ی ازدواجش

,

در همان جلسه ایشان آرزوی شهادت را مطرح کردند. به من گفتند که دوستان زیادی دارم که به خاطر زندگیشان از کارشان گذشتند؛ خیلی ها هم هستند که به خاطر کارشان از زندگیشان گذشته اند و ولی من این کار را نمی توانم انجام دهم اگر این مسائل را قبول دارید به من جواب مثبت دهید.

,

شهادت، دعایی که در لحظه ی عقد مستجاب شد

,

در اولین روز ماه رجب عقد کردیم و صادق که روزه هم بود، در هنگام خواندن خبطه عقد چندین بار در گوش من زمزمه کرد که «آرزوی من را فراموش نکنید و دعا کنید» خاطره شهید تجلایی را یاد آور می شدند که همسرشان برایش آرزوی شهادت کرده بود.

,

اولین مکانی که بعد از عقد رفتیم، گلزار شهدا بود. وقتی که در گلزار شهدا با هم قدم می زدیم، فقط در ذهنم باخود کلنجار می رفتم که می شود انسان کسی را که دوست دارد برایش یک چنین دعایی بکند که با شهادت از کنارش برود؟ با خود گفتم اگر در بین این شهدا، شهیدی را هم نام آقا صادق ببینم این دعا را خواهم کرد. دقیقا همان لحظه ای که به این مسئله فکر می کردم مزار شهید صادق جنگی را دیدم در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این دعا مصمم شدم.

,

می خواستم داماد حضرت زهرا(س) باشم

,

بعد ها که دلیل اصرار بر سادات بودن همسرش را از ایشان پرسیدم، گفتند: « می خواستم داماد حضرت زهرا(س) باشم.»

,

آناج: صادق در منزل چگونه بود، چه میزان روحیه ی نظامی گری در احساسات ایشان تاثیر گذاشته بود؟

,

روحیه ی صادق همچون نظامی ها نبود. علاقه ی زیادی به گل و گیاه داشت؛ یکی از اتاق های خانه را به گلدانهایش اختصاص داده بود و دائم به آنها رسیدگی می کرد. بر همین اساس می توان پی به اوج لطافت روح ایشان برد.

,

در رشته های راپل (سنگ نوردی صخره نوردی )غواصی، غریق نجات، قایقرانی، کاراته، راگبی، مربیگری و داوری فوتبال، پاراگلایدر و سقوط آزاد فعالیت داشتند و اعتقاد داشت باید آنقدر توانمند باشم که در هر زمینه ای که نظام و اسلام نیاز دارد، بتوانم موثر باشم.

,

بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. برخی اوقات نمی دانستم که دارد شوخی می کند یا جدی حرف می زند، از بس که در خانه شیطنت می کرد. خیلی علاقه داشت من پیشرفت کنم، با اینکه فوق لیسانس را در شهر دیگری قبول شده بودم اما اصرار کرد که حتما بروم و نگذارم درسم نیمه تمام باقی بماند.

,

در روز تولدش به من هدیه داد!

,

اهل خرید کادوهای بی مناسبت و سورپرایز کردن بود. حتی یک بار من سالگرد عقدمان را فراموش کرده بودم اما صادق همیشه حواسش به مناسبت ها بود. سال گذشته هم یک روز مانده به تولدش اتفاقی یادم افتاد و جشن تولد هول هولکی برایش گرفتم. وقتی کیف پول هدیه تولدش را بهش می دادم، او هم یک ادکلن به مناسبت تولد خودش به من هدیه داده و من را واقعا غافلگیر کرد.

,

هیچ وقت به خواسته هایم "نه" نگفت

,

یکی از بهترین اخلاق های آقا صادق این بود که هیچگاه نه نمی گفت، مثلا وقتی با تمام وجود خسته از سر کار به منزل می آمد، اما حتما هر روز من را بیرون می برد، اینکه اشاره کردم گلزار شهدا بدین معنی نیست که همیشه به آنجا می رفتیم ما برنامه ی هفتگی و ماهانه داشتیم و به همه جا می رفیتم از لاله پارک و بازار گرفته تا گلزار شهدا! هر چند حضور در برخی از این مکان ها برایشان سخت بود اما بخاطر من می پذیرفتند و اصلا نه نمی گفتند!

,

من وابستگی زیادی به صادق داشتم، برای همین حتی در مواقعی که رانندگی می کرد دستش را می گرفتم و مجبور می شد یک دستی رانندگی کند. اما وقتهایی که پیاده بودیم حدالامکان یک فاصله خاصی را رعایت می کرد. معتقد بود که در این ایام که شاید جوانان زیادی به خاطر مسائل مالی استطاعت ازدواج ندارند یا به دلایل دیگری نمی توانند ازدواج کنند، با دیدن ما یا حسرت بخورند و یا زمنیه گناه در آنها ایجاد شود.

,

, ,

آناج: هرگز تصور می کردید که دعایتان مستجاب شده و آقا صادق شهید شود؟

,

من از لحظه عقد منتظر این شکفتن صادق بودم و به دعای خود ایمان داشتم! همیشه به من می گفتند که دعایی که خواسته ام را فراموش نکرده اید؛ خواسته ی من را دعا می کنید؟ و اینها نشان از این بود که در تصمیم خود مصمم است.

,

زمانی که آقا صادق به  ماموریت می رفتند من برایشان نامه ای می نوشتم و در بین لباس یا قسمتی از چمدانش می گذاشتم که ببیند. سال گذشته وقتی ایشان برای بار اول به کربلا رفتند من دو تا نامه نوشتم که یکی برای خودشان بود که گفتم در بین الحرمین روبه حرم حضرت ابولفضل(ع) ایستاده و این نامه را از طرف من بخوانید و دیگری را بعد از اربعین در حرم امام حسین(ع) بیانداز و نخوان! با اینکه مطمئن بودم نمی خواند اما نمیدانم چرا آن دفعه نامه را خوانده بود. من در نامه شهادت آقا صادق را از آقا خواسته و نوشته بودم:

,

« آقا جان تو رابه جان خواهرت زینب(س) قسم می دهم که تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت سعادت، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی. صادقم، پاره ی تنم در مسیر تو قدم گذاشته و به تو می سپارمش! آقا جان آرزوی شهادت در سر دارد من نیز عاشق شهادتم اما آتشم به اندازه ی عشق و علاقه صادق تند نیست آرزویی همچون برادر زاده ی شیرین زبانت قاسم را دارد و شهادت شیرین تر از عسل است برایش.»

,

آقا صادق که این نامه را خوانده بود وقتی به خانه برگشت خوشحال بود و گفت: باور نداشتم که اینگونه از ته دل برایم بخواهی تا شهید شوم.

,

من در اوایل نمی توانستم این دعا را بگویم و  برایم سخت بود اما می دیدم که دراین دنیا عذاب می کشد، بعد ها متوجه شدم که من خودخواه شده ام و آقا صادق را فقط برای خودم می خواهم اما از سال گذشته به این فکر افتادم که بهتر است کمی هم آقا صادق را برای خودش بخواهم.

,

, ,

به خواب یکی از دوستانمان رفته و خواسته بود برای سالگرد ازدواجمان ادکلن مورد علاقه اش را بگیرم. برای چهارمین سالگردی که بر سر مزارش برگزار کردم...

,

آناج: از زمانی بگویید که رفتن آقا صادق به سوریه قطعی شد:

,

در همان جلسه خواستگاری آقا صادق کارشان را به من توضیح داده و گفته بودند که ممکن است چندین ماه  در ماموریت باشم. وقتی هم اتفاقات سوریه شروع شد، بی تابی ایشان را برای حراست از اسلام و حریم اهل بیت (س) را در ایشان دیدم، در تمامی این مدت هم تلاش می کردند که رضایت من را برای این سفر کسب کنند.

,

از سال گذشته هم پیگیر بودند که به ماموریت سوریه اعزام شوند. من نیز پا به پای او در جریان کارهایش قرار می گرفتم و به نحوی قضیه رفتن به سوریه برایم عادی شده بود. اما این اواخر هر لحظه ی بودن با صادق برایم ارزشمند بود. چون مطمئن بودم که همسرم به خواسته ی قلبی اش خواهد رسید.

,

خودشان هم متوجه این رفتارهای من شده بودند برای همین من را در جریان تمام جزئیات قرار می دادند و کم کم در خانه وصیت هایشان را می گفتند. تا اینکه نامه ی اعزام برادر بزرگشان آمد و دو هفته طول کشید تا نامه ی خودش رسید.

,

این دوهفته برای آقا صادق همچون چند ما گذشت. نا امید شده بود، صادقی که همیشه  جنب و جوش داشت و شوخی می کرد بسیار ناراحت بود و می گفت نمی دانم قسمت می شود یا نه؟ تا اینکه در 9 اسفند عازم شد. خودش سر از پا نمی شناخت اما من هنوز هم دو دل بودم. وصیت کرده بود که بعد از من سیاه نمی پوشی، خودت بر سر تشییع کنندگان نقل بپاش، بین تشیع کنندگانم شیرینی پخش کرده و زینب وار ایستادگی کن.

,

همیشه این شعر را می خواند که: " کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود/ سّر نِی در نینوا می ماند اگر زینب نبود" و می گفت سختی های اصلی را بعد از ما شما متحمل خواهید شد.

,

, ,

این فرش را خودش بافته بود، چند رج مانده بود تا تمام شود. تصمیم گرفتم خودم تمامش کنم تا وقتی می آید غافلگیرش کنم...

,

آناج: وقتی در سوریه بود با شما تماس می گرفتند؟

,

بله، اوایل یک روز در میان تماس می گرفتند. بعد ها دو روز در میان شده بود. اما این اواخر هر روز تماس می گرفتند بطوری که روزی که  زنگ نمی زندند من تا اذان صبح منتظر تماس­شان می شدم.

,

آناج: از لحظه شنیدن خبر شهادت همسرتان بگویید:

,

وقتی پدر و مادر آقا صادق خبر شهادت ایشان را شنیده بودند، سریع خودشان را به خانه رساندند. من مشغول آماده کردن منزل برای برگشت صادق بودم. چون یکی از دوستانشان گفته بود که همین روزها به همراه صادق برمی گردیم.

,

وقتی مادرشان آمدند و گفتند که صادق مجروح شده است و در راه برگشتن به تبریز است، من فهمیدم که چه اتفاقی افتاده...اما نمی خواستم باور کنم. حتی پرسیدم که یکی از دوستانش مجروح شده و صادق او را می آورد؟ که گفتند نه خود صادق مجروح شده است. وقتی دوباره شنیدم اطمینان پیدا کردم که دیگر صادقم را نخواهم دید.

,

ساعت 6 عصر پروازی که صادق را به همراه داشت، به زمین نشست. با آنکه می دانستم شهید شده اما هر لحظه منتظر بودم خودش از پله پایین بیاید و بگوید که شوخی می کرده است؛ با خود گفتم نهایتا پایش را از دست داده یا جراحت بزرگی برداشته است اما همین که تابوت را دیدم فقط در زبان شکر لله می گفتم چون صادقم به آرزویش رسیده بود اما در دل بخاطر از دست دادنش خیلی ناراحت بودم.

,

, ,

آناج: اگر الان بخواهید حرفی به همسرتان بگویید:

,

همیشه خودش این شعر را می خواند: "عاشقان را سر شوریده به پیکرعجب است/ دادن سر نه عجب، داشتن آن عجب است" فقط به او می گویم: مبارکت باشد.

,

صادق همیشه خنده ی خاصی به لب داشت حتی اگر جایی از بدنش هم درد می کرد آن خنده را داشت و دایما شوخی می کرد تنها حرف جدی مان راجع به شهادتش بود.

,

چیزی که تا به الان بین من و خدا و صادق بود اینکه وقتی خود صادق بود من به حد کافی برایش مراسم و تعزیه گرفته بودم و خودش آرامم می کرد. فقط در آن لحظه ها بود که صادق جدی می شد و وصیت هایش را می کرد! به غیر از اینها همیشه شوخی می کرد و گاهی من گله می کردم که شوخی بس است کمی هم جدی باش  ولی به من می گفت: زندگی شوخی است.

,

الان به او می گویم:من هم چنان احساس می کنم که به ماموریت رفته است و به ماموریت واقعی اش رسیده است و هر آن منتظرم اما دیگر نه برای برگشتش بلکه برای عملی کردن قولش؛ قول داده است من را ببرد.

,

انتهای پیام/م

]

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه