اخبار داغ

وقتی داشتن "شناسنامه" همه رؤیای یک کودک می‌شود

آیا کسی هست "امید" را یاری کند؟

آیا کسی هست "امید" را یاری کند؟
هرچه با خودم کلنجار می‌روم، می بینم داشتن یک شناسنامه یا هر مدرک تحصیلی برای یک کودک کار که بتواند در مدرسه ثبت نام کند و درس بخواند، خواسته زیادی نیست. در سیستم آموزش و پرورش و سازمان ثبت احوال ما هم آنقدر انسانهای دلسوز هستند که نگذارند "امید" ناامید شود. خدا را چه دیدید؛ شاید به همین زودی ها زمینه حضور امید و خواهر و برادرش در مدرسه به وجود بیاید. ان‌شاءالله.
[

به گزارش خبرنگار شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ همه چیز از رفتن من به یک تعمیرگاه خودرو شروع شد. زودتر از موعد رفته بودم تا بلکه کارم زودتر تمام شود و بروم دنبال تهیه چهار تا خبر، مصاحبه و گزارش. خردادماه همیشه برای من روزهای پرکاری بوده است و به عنوان یک خبرنگار، اوقات شلوغی را سپری کرده‌ام. به همین دلیل از مشکلی که ماشینم برایم ایجاد کرده بود، دلخور بودم که چرا در این روز بجای تحریریه باید به مکانیکی بروم. هرچه بود، باید می‌رفتم و زودتر از موعد هم رفتم.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا,


چند دقیقه ای بیشتر از توقف من جلوی مکانیکی نگذشته بود که دیدم پسربچه‌ای لاغر اندام از راه رسید و قفل‌های تعمیرگاه را باز کرد و کرکره را بالا کشید. خیلی کوچکتر از آن بود که حتی شاگرد مکانیک باشد.

,
,

چند لحظه بعد نگاهی جستجوگرایانه به من که داخل ماشینم نشسته بودم، انداخت. جلو آمد و گفت:"سلام. ماشین رو برای تعمیر آوردی عمو؟" گفتم:"سلام. آره؛ اوستا کی میاد؟" چشمان نافذش را دور و بر ماشین چرخاند و گفت:"چشه ماشینت؟" تردید داشتم که عیب ماشین را به این کودک بگویم یا نه. به همین دلیل بار دیگر پرسیدم:" اوستا کی میاد؟" با آرامش تمام و بدون این که سوال دوباره من به او برخورده باشد، گفت:"اوستا یه ساعت دیگه میاد. نگفتی ماشینت چشه عمو؟"

,


ناخودآگاه یه صدایی در قلبم ندا داد که "بهش اطمیان کن." ایراد ماشین را که به او گفتم، دست به آچار شد و شروع کرد به باز کردن پیچ و مهره‌های داخل کاپوت جلوی ماشین. آنقدر جثه‌اش کوچک بود که برای این که دستش به چند پیچ برسد، رفت توی کاپوت جلو و من هم ناخودآگاه گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و شروع کردم به گرفتن فیلم. با خودم گفتم:"اینو باید نشون اونایی بدم که ماشاءلله 180-170 سانت قد و 90-80 کیلو وزن دارن و حاضر نیستن کوچیکترین کاری رو حتی برای خودشون انجام بدن." من فیلم می‌گرفتم و او کار می کرد.

,
,


چون قرار بود سیستم سوخت رسانی ماشین را تعمیر کند، قدری نگران شدم. به او گفتم:"صبر نمی‌‌کنی اوستا بیاد؟" با همان چهره مصمم پاسخ داد:"اگه نگرانی، شماره اوستارو بگیر و باهاش صحبت کن." اتفاقا همین کار را کردم و استاد مکانیک گفت که از چشمهایش بیشتر به شاگردش اطمینان دارد. بعد هم به خواسته او، گوشی را به شاگرد کوچولو دادم و گفتم:"بیا؛ اوستا باهات کار داره." گوشی را گرفت و بعد از سلام و عیلک گفت:"خیالت راحت اوستا. حواسم هست. با خیال راحت صبحونه ات رو بخور." گوشی را به من پس داد و گفت:"اگه خیالت راحت شده، کارم رو ادامه بدم عمو؟" گفتم:"باشه عموجون. بسم الله."

,
,


می‌فهمی عمو؟!
تعمیر ماشینم تمام شده بود و شاگرد کوچولو که از لابلای حرف‌هایم فهمیده بود صبحاه نخورده‌ام، یک استکان چایی تعارفم کرد؛ از آن چای‌هایی که استکانش خیلی تمیز نیست و رنگ خودش هم خیلی جذابیت ندارد، اما وقتی توی تعمیرگاه میخوری، انگار بهترین چایی عمرت را خورده ای و تمامی خستگی هایت از بین می رود.

,
, می, ‌فهمی عمو؟!,
,

استکان چایی را که تا ته سر کشیدم، از او پرسیدم:"چند سالته پسرم؟" همانطوری که زائده ها ناشی از تعمیر ماشین مثل نوار چسب را از کف تعمیرگاه جمع می کرد، گفت:" 13 سالمه."

,

جثه اش کمی از 13 سال کوچکتر نشان می داد. نمی دانم چرا، اما به یکباره به یاد فرزند 12 ساله خودم افتادم که احتمالا الان یا هنوز ار خواب ناز صبحگاهی‌اش بیدار نشده یا داشت تازه صبحانه‌اش را می خورد. یک جورایی دلم گرفت. از خودم پرسیدم:"این بچه چرا اول صبح توی تعمیرگاهه. الان یا باید سر کلاس درس باشه یا توی خونه. اینجا چی کار می‌کنه؟" نه مثل بعضی سیاستمدارها که در مواجهه با چنین افرادی آنقدر سوالات دم دستی می‌پرسن که انگار از یک سرزمین دیگر به اینجا آمده‌اند و اساسا با کودکان کار آشنایی ندارند، اما به دلیل ذهن پرسشگر خبرنگاری ام از او پرسیدم: "تو درس هم می‌خونی؟" پیش از اینکه جواب بدهد، سریع گفتم:"اول اسمت رو بگو."

,

, ,

آمد روبروی من و روی یک چهارپایه کوچک نشست. چشمان نافذش را به من دوخت و گفت:"من امیدم. تا حالا درس هم نخوندم. حتی بلد نیستم اسمم رو بنویسم."

,

به یکباره صدایش قطع شد و دیگر نمی توانستم افقی را که می نگرد، پیدا کنم. پرسیدم:" یعنی یه کلاس هم درس نخوندی؟"پاسخ داد:" گفتم که عمو؛ اسمم ور هم نمی تونم بنویسم."

اینجا بود که صحبت من و امید 13 ساله گل انداخت، همان پسربچه 13 ساله یا شاگرد کوچولویی که همه آروزیش درس خواندن بود، اما یک مانعی بر سر راه او  وجود داشت که فکر می‌کرد برداشتنی نیست. برایم تعریف کرد که چطور تمامی اسناد و مدارک هویتی و شناسایی اعضای خانواده‌اش در یک حریق سوخته و از بین رفته است و این که اصلا شناسنامه ندارد که لااقل شبانه هم که شده، درس بخواند.

,
,
,

با شوقی وصف ناپذیر از آرزویش برای تحصیل حرف می‌زد. مثلا گفت: "می‌دونی عمو؛ بالاخره فرق می‌کنه که یه مکانیک باسواد باشم یا یه مکانیک بی سواد. من دیدم درس که نخوندم؛ یعنی نمی تونم بخونم، پس با خودم گفتم لااقل کار کنم و الان سه ماهه که اینجا مشغولم، اما هنوز هم دوست دارم درس بخونم. می فهمی که عمو؟"

,

به سوال او پاسخ مثبت دادم، اما واقعیت این بود که خیلی درک نمی کردم حال یک کود کار را که آروزیش داشتن دستگاه بازی رایانه‌ای، گرفتن جشن تولد باشکوه، برنامه‌ریزی برای اوقات فراغت تابستان و از این جور چیزها نیست و فقط می خواهد یک شناسنامه داشته باشد که بتواند در مدرسه ثبت نام کند و از تاریکی بی سوادی رهایی یابد!

,

برایم تعریف کرد که پدرش برای گرفتن شناسنامه اقدام کرده است اما به او که حتی قباله ازدواجش با مادر "امید" در آتش سوخته است، مشکل ایجاد کرده اند و گفته اند که باید 4 نفر غریبه هم آنها را تایید کنند! امید با یک کلافگی و درماندگی عجیب پرسید":آخه تو روزگاری که فامیل هوای فامیل رو نداره، چطوری ما 4 نفر غریبه رو گیر بیاریم که ما رو تایید کنن؟ تازه؛ مگه می خوایم چی کار کنیم؟ من که فقط میخوام شناسنامه داشته باشم تا بتونم برم مدرسه. این کار، تایید چهار تا غریبه رو لازم داره عمو؟"

,

از جایش بلند شد و خودش را مشغول کار کرد تا همه چیز برای آمدن استادش آماده باشد. همانطوری هم برایم تعریف کرد که از اهل کرمان است و متولد تهران. دو خواهر و برادر کوچکتر از خودش دارد و آنها هم به دلیل مشابه، از نعمت تحصیل بازمانده‌اند. از آروزیش گفت که دوست دارد درس بخواند. از این گفت که دوست ندارد وقتی بزرگ شد و ازدواج کرد و بچه دار شد، بچه اش خجالت بکشد که پدرش بیسواد است. و من بار دیگر به فرزند خودم و تمامی فرزندانی که با امکانات کم و زیاد به راحتی تخصیل می کنند، اندیشیدم.

, ,

وعده دیدار کنار همان درخت برگ!
وقتی دیدم استاد کار آمد و خیلی سریع هم رفت، دستمزد تعمیر ماشین را با امید حساب کردم و وقتی رفتم که سوار ماشینم شوم، گفت: "عمو، تو را به خدا قسم یه کاری برام انجام بده. گفتی که خبرنگاری. یعنی یه خبرنگار نمی تونه واسه گرفتن شناسنامه به من کمک کنه؟ من پول از کسی نمی خوام چون خدا رو شکر سالمم و دارم کار می کنم. فقط می خوام کمکم کنید تا شناسنامه دار بشم و برم مدرسه. این که چیز یادی نیست؛ هست عمو؟"

, وعده دیدار کنار همان درخت برگ!,
,

او حرفش را زد و من در خودم فرو ریختم. دست نوازشی بر سر او کشیدم و گفت:"ناامید نشو امید جان." مرد 13 ساله اما جوابی داد که بازهم به بزرگی روحش غبطه خوردم؛"ناامید شیطونه عمو. من ناامید نیستم فقط می خوام یه نفر کمکم کنه."

,

به او قول دادم که نهایت تلاشم را انجام دهم. به من گفت:"اگه تونستی برام کاری انجام بدی، میتونی بیای مغازه و بهم خبر بدی. اگه دیر وقت هم اومدی عمو؛ اون درخت بزرگه رو که اون روبرو هست، میبینی؟ بیا کنار اونجا و اسم من یا خواهرم "آرزو" رو صدا بزن. ما تلفن نداریم. داد که بزنی یکیمون می شنویم."

,

با او خداحافظی کردم و به تحریریه آمدم. پشت رایانه‌ام نشستم و حرف های دلم را اینگونه نگاشتم:" امروز را هرگز فراموش نمی کنم، روزی که صدای قلبم را به وضوح می شنیدم؛ در حالی که خودم را در مقابل عظمت یک کودک، بسیار کوچک می دیدم؛ کوچک به خاطر عزم بزرگی که در وجود او بود و همچنین به دلیل ناتوانی خودم. "

,

بعد هم مطلبم را اینگونه به اتمام رساندم: "هرچه با خودم کلنجار می‌روم، می بینم داشتن یک شناسنامه یا هر مدرک تحصیلی برای یک کودک کار که بتواند در مدرسه ثبت نام کند و درس بخواند، خواسته زیادی نیست. در سیستم آموزش و پرورش و سازمان ثبت احوال ما هم آنقدر انسانهای دلسوز هستند که نگذارند "امید" ناامید شود. خدا را چه دیدید؛ شاید به همین زودی ها زمینه حضور امید و خواهر و برادرش در مدرسه به وجود بیاید. ان‌شاءالله."

,

گزارش از سعید سعیدی

,

انتهای پیام/خ

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه