اخبار داغ

بخشی از دلنوشته دختر شهید زنده لرستانی

بخشی از دلنوشته دختر شهید زنده لرستانی
دل نوشته های زهرا دختر سیده نور خدا موسوی شهیده زنده لرستانی توسط مادرش کبری حافظی جمع آوری شده است و به صورت کتاب به چاپ رسیده است
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از آساره خبر،دل نوشته های زهرا دختر سیده نور خدا موسوی شهیده زنده لرستانی توسط مادرش کبری حافظی جمع آوری شده است و به صورت کتاب به چاپ رسیده است و یک جلد از این کتاب برای مقام معظم رهبری ارسال شد و مورد تایید ایشان قرار گرفت .

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, آساره خبر,

در بخشی از این دل نوشته آمده است.

,

بسم الله الرحمن الرحیم

,
غمت آهسته نشست روی دلم.... دلم آهسته شکست
بُغض شد بارِ غَمت راه گلویم را بَست

واژه می خواست که فریاد شود ،از پنجره ی حَنجره آزاد شود

بُغض گفتش بنشین..... واژه آهسته نِشَست

قلم از راه رسید..... گفت زهرا : نَشِکَن بُغض خودت را....

بار غم تو بامن گفت زهرا: نَشِکن سکوتِ سرد خود را..... تفسیر صوت سکوتت با من

اوایل با نوشتن آرام می شدم..... گاهی خودم برای خودم بابا می شدم !

نوشتم... نَه یک سال... نَه دو سال... 8سال نوشتم

ببین نوشته هم دیگر مَرا آرام نمی کند... خسته شدم از قلم، از نوشتن...

سر از این سَجده 8 ساله بر نمی داری بابا ؟!

بدون شک میان این جمعیتی.... کُجای این محفلی امروز بابا؟!
ببین مَنم تک دختر بابا... منم زهرا...

نگاهم کن... خوب براندازم کن... دختر 7 ساله ات را بعد 8 سال ببین بابا!

می بینی ؟ اثری از نوجوانی نیست... روح من مستقیماً پیر شد بابا

خبر داری چه گذشت بر جِسمِ تو؟ خبر داری چه گذشت بر روحِ من؟

سوختی چون شمع ذره ذره آب شدی مقابل چشمم.... روح من هم سوخت با تو هر لحظه بابا...

تو همان بابای چهار شانه و بُلند قدِ منی ؟ این چنین ضعیف و لاغر شده ای بابا!

تو که صورتت، استخوانی و لاغر نبود! زیر چشمان تو حلقه ی گودی نبود !

آماده ای و رخت بسته ای سوی قضا؟ کجا با این شتاب؟ رحم کن بر اضطرابِ دل زهرا بابا...

اضطرابِ و واهمه کُشت مَرا.... هر ثانیه با خودم می گویم نکند بی خبری و یکدفه ای .... بروی ،تنها بمانم بابا!

8 سال است همه شب بیدارم... .از ترسِ بی خبَر رفتن تو...

یک لحظه اگر خوابم بِبَرد لحظه ای بعد بیدارم....از کابوس تلخِ لحظه ی رفتن تو...

سُرفه کن بابا..... سُرفه ات لالایی شب های تارَم

سُرفه کن بابا..... سُرفه ات رمزِ حیاتم

سُرفه کن بابا..... سرفه یعنی هستی یعنی نفس می کشی آرامش جانم...

سرفه کُن بابا...

8 سال هرچه بلد بودم شیرین زبانی کردم شاید جواب دهی یکبار

شیرین زبانی هم جواب نداد که نداد ،بابا....!

چه کنم؟ چگونه صدایت کنم که برخیزی بشکنی این سکوت تلخ و سردِ خانِه را ؟!

شهیدان تو را بهتر می فهمند.... صدایت می کند اینبار از زبان شهیدان از زبان چمران ...

ای ایستاده بر قُله ی عشق و ایثار، ای محو شده در وجود حیّ سبحان...

وارث همه ی ایمان ها و عشق ها.... شمعی سوخته بَهرِ روشن شدن راه انسان ها... برخیز بابا...

بُگذار از زبان عاشورا صدایت بزنم...

ای سر تا به پا پاسخِ پرسش سوزان حسین...

خاکریزِ خیمه ی زینب... برخیزجان من بابا....

ای وای چقدر شکوه کردم امروز! چقدر گفتم مظلومیم، من و تو، بابا!

انگاریادم رفته بود کربلا را .... قتلگاه و خرابه ی شام را!

ای کاش ببخشد مرا رقیه ی سه ساله...!

لا یوم کیومِکَ یا ابا عبدالله
 
انتهای پیام/د
,
غمت آهسته نشست روی دلم.... دلم آهسته شکست
بُغض شد بارِ غَمت راه گلویم را بَست

واژه می خواست که فریاد شود ،از پنجره ی حَنجره آزاد شود

بُغض گفتش بنشین..... واژه آهسته نِشَست

قلم از راه رسید..... گفت زهرا : نَشِکَن بُغض خودت را....

بار غم تو بامن گفت زهرا: نَشِکن سکوتِ سرد خود را..... تفسیر صوت سکوتت با من

اوایل با نوشتن آرام می شدم..... گاهی خودم برای خودم بابا می شدم !

نوشتم... نَه یک سال... نَه دو سال... 8سال نوشتم

ببین نوشته هم دیگر مَرا آرام نمی کند... خسته شدم از قلم، از نوشتن...

سر از این سَجده 8 ساله بر نمی داری بابا ؟!

بدون شک میان این جمعیتی.... کُجای این محفلی امروز بابا؟!
ببین مَنم تک دختر بابا... منم زهرا...

نگاهم کن... خوب براندازم کن... دختر 7 ساله ات را بعد 8 سال ببین بابا!

می بینی ؟ اثری از نوجوانی نیست... روح من مستقیماً پیر شد بابا

خبر داری چه گذشت بر جِسمِ تو؟ خبر داری چه گذشت بر روحِ من؟

سوختی چون شمع ذره ذره آب شدی مقابل چشمم.... روح من هم سوخت با تو هر لحظه بابا...

تو همان بابای چهار شانه و بُلند قدِ منی ؟ این چنین ضعیف و لاغر شده ای بابا!

تو که صورتت، استخوانی و لاغر نبود! زیر چشمان تو حلقه ی گودی نبود !

آماده ای و رخت بسته ای سوی قضا؟ کجا با این شتاب؟ رحم کن بر اضطرابِ دل زهرا بابا...

اضطرابِ و واهمه کُشت مَرا.... هر ثانیه با خودم می گویم نکند بی خبری و یکدفه ای .... بروی ،تنها بمانم بابا!

8 سال است همه شب بیدارم... .از ترسِ بی خبَر رفتن تو...

یک لحظه اگر خوابم بِبَرد لحظه ای بعد بیدارم....از کابوس تلخِ لحظه ی رفتن تو...

سُرفه کن بابا..... سُرفه ات لالایی شب های تارَم

سُرفه کن بابا..... سُرفه ات رمزِ حیاتم

سُرفه کن بابا..... سرفه یعنی هستی یعنی نفس می کشی آرامش جانم...

سرفه کُن بابا...

8 سال هرچه بلد بودم شیرین زبانی کردم شاید جواب دهی یکبار

شیرین زبانی هم جواب نداد که نداد ،بابا....!

چه کنم؟ چگونه صدایت کنم که برخیزی بشکنی این سکوت تلخ و سردِ خانِه را ؟!

شهیدان تو را بهتر می فهمند.... صدایت می کند اینبار از زبان شهیدان از زبان چمران ...

ای ایستاده بر قُله ی عشق و ایثار، ای محو شده در وجود حیّ سبحان...

وارث همه ی ایمان ها و عشق ها.... شمعی سوخته بَهرِ روشن شدن راه انسان ها... برخیز بابا...

بُگذار از زبان عاشورا صدایت بزنم...

ای سر تا به پا پاسخِ پرسش سوزان حسین...

خاکریزِ خیمه ی زینب... برخیزجان من بابا....

ای وای چقدر شکوه کردم امروز! چقدر گفتم مظلومیم، من و تو، بابا!

انگاریادم رفته بود کربلا را .... قتلگاه و خرابه ی شام را!

ای کاش ببخشد مرا رقیه ی سه ساله...!

لا یوم کیومِکَ یا ابا عبدالله
 
انتهای پیام/د
,
غمت آهسته نشست روی دلم.... دلم آهسته شکست
بُغض شد بارِ غَمت راه گلویم را بَست

واژه می خواست که فریاد شود ،از پنجره ی حَنجره آزاد شود

بُغض گفتش بنشین..... واژه آهسته نِشَست

قلم از راه رسید..... گفت زهرا : نَشِکَن بُغض خودت را....

بار غم تو بامن گفت زهرا: نَشِکن سکوتِ سرد خود را..... تفسیر صوت سکوتت با من

اوایل با نوشتن آرام می شدم..... گاهی خودم برای خودم بابا می شدم !

نوشتم... نَه یک سال... نَه دو سال... 8سال نوشتم

ببین نوشته هم دیگر مَرا آرام نمی کند... خسته شدم از قلم، از نوشتن...

سر از این سَجده 8 ساله بر نمی داری بابا ؟!

بدون شک میان این جمعیتی.... کُجای این محفلی امروز بابا؟!
ببین مَنم تک دختر بابا... منم زهرا...

نگاهم کن... خوب براندازم کن... دختر 7 ساله ات را بعد 8 سال ببین بابا!

می بینی ؟ اثری از نوجوانی نیست... روح من مستقیماً پیر شد بابا

خبر داری چه گذشت بر جِسمِ تو؟ خبر داری چه گذشت بر روحِ من؟

سوختی چون شمع ذره ذره آب شدی مقابل چشمم.... روح من هم سوخت با تو هر لحظه بابا...

تو همان بابای چهار شانه و بُلند قدِ منی ؟ این چنین ضعیف و لاغر شده ای بابا!

تو که صورتت، استخوانی و لاغر نبود! زیر چشمان تو حلقه ی گودی نبود !

آماده ای و رخت بسته ای سوی قضا؟ کجا با این شتاب؟ رحم کن بر اضطرابِ دل زهرا بابا...

اضطرابِ و واهمه کُشت مَرا.... هر ثانیه با خودم می گویم نکند بی خبری و یکدفه ای .... بروی ،تنها بمانم بابا!

8 سال است همه شب بیدارم... .از ترسِ بی خبَر رفتن تو...

یک لحظه اگر خوابم بِبَرد لحظه ای بعد بیدارم....از کابوس تلخِ لحظه ی رفتن تو...

سُرفه کن بابا..... سُرفه ات لالایی شب های تارَم

سُرفه کن بابا..... سُرفه ات رمزِ حیاتم

سُرفه کن بابا..... سرفه یعنی هستی یعنی نفس می کشی آرامش جانم...

سرفه کُن بابا...

8 سال هرچه بلد بودم شیرین زبانی کردم شاید جواب دهی یکبار

شیرین زبانی هم جواب نداد که نداد ،بابا....!

چه کنم؟ چگونه صدایت کنم که برخیزی بشکنی این سکوت تلخ و سردِ خانِه را ؟!

شهیدان تو را بهتر می فهمند.... صدایت می کند اینبار از زبان شهیدان از زبان چمران ...

ای ایستاده بر قُله ی عشق و ایثار، ای محو شده در وجود حیّ سبحان...

وارث همه ی ایمان ها و عشق ها.... شمعی سوخته بَهرِ روشن شدن راه انسان ها... برخیز بابا...

بُگذار از زبان عاشورا صدایت بزنم...

ای سر تا به پا پاسخِ پرسش سوزان حسین...

خاکریزِ خیمه ی زینب... برخیزجان من بابا....

ای وای چقدر شکوه کردم امروز! چقدر گفتم مظلومیم، من و تو، بابا!

انگاریادم رفته بود کربلا را .... قتلگاه و خرابه ی شام را!

ای کاش ببخشد مرا رقیه ی سه ساله...!

لا یوم کیومِکَ یا ابا عبدالله
 
انتهای پیام/د
,
غمت آهسته نشست روی دلم.... دلم آهسته شکست
بُغض شد بارِ غَمت راه گلویم را بَست

واژه می خواست که فریاد شود ،از پنجره ی حَنجره آزاد شود

بُغض گفتش بنشین..... واژه آهسته نِشَست

قلم از راه رسید..... گفت زهرا : نَشِکَن بُغض خودت را....

بار غم تو بامن گفت زهرا: نَشِکن سکوتِ سرد خود را..... تفسیر صوت سکوتت با من

اوایل با نوشتن آرام می شدم..... گاهی خودم برای خودم بابا می شدم !

نوشتم... نَه یک سال... نَه دو سال... 8سال نوشتم

ببین نوشته هم دیگر مَرا آرام نمی کند... خسته شدم از قلم، از نوشتن...

سر از این سَجده 8 ساله بر نمی داری بابا ؟!

بدون شک میان این جمعیتی.... کُجای این محفلی امروز بابا؟!
ببین مَنم تک دختر بابا... منم زهرا...

نگاهم کن... خوب براندازم کن... دختر 7 ساله ات را بعد 8 سال ببین بابا!

می بینی ؟ اثری از نوجوانی نیست... روح من مستقیماً پیر شد بابا

خبر داری چه گذشت بر جِسمِ تو؟ خبر داری چه گذشت بر روحِ من؟

سوختی چون شمع ذره ذره آب شدی مقابل چشمم.... روح من هم سوخت با تو هر لحظه بابا...

تو همان بابای چهار شانه و بُلند قدِ منی ؟ این چنین ضعیف و لاغر شده ای بابا!

تو که صورتت، استخوانی و لاغر نبود! زیر چشمان تو حلقه ی گودی نبود !

آماده ای و رخت بسته ای سوی قضا؟ کجا با این شتاب؟ رحم کن بر اضطرابِ دل زهرا بابا...

اضطرابِ و واهمه کُشت مَرا.... هر ثانیه با خودم می گویم نکند بی خبری و یکدفه ای .... بروی ،تنها بمانم بابا!

8 سال است همه شب بیدارم... .از ترسِ بی خبَر رفتن تو...

یک لحظه اگر خوابم بِبَرد لحظه ای بعد بیدارم....از کابوس تلخِ لحظه ی رفتن تو...

سُرفه کن بابا..... سُرفه ات لالایی شب های تارَم

سُرفه کن بابا..... سُرفه ات رمزِ حیاتم

سُرفه کن بابا..... سرفه یعنی هستی یعنی نفس می کشی آرامش جانم...

سرفه کُن بابا...

8 سال هرچه بلد بودم شیرین زبانی کردم شاید جواب دهی یکبار

شیرین زبانی هم جواب نداد که نداد ،بابا....!

چه کنم؟ چگونه صدایت کنم که برخیزی بشکنی این سکوت تلخ و سردِ خانِه را ؟!

شهیدان تو را بهتر می فهمند.... صدایت می کند اینبار از زبان شهیدان از زبان چمران ...

ای ایستاده بر قُله ی عشق و ایثار، ای محو شده در وجود حیّ سبحان...

وارث همه ی ایمان ها و عشق ها.... شمعی سوخته بَهرِ روشن شدن راه انسان ها... برخیز بابا...

بُگذار از زبان عاشورا صدایت بزنم...

ای سر تا به پا پاسخِ پرسش سوزان حسین...

خاکریزِ خیمه ی زینب... برخیزجان من بابا....

ای وای چقدر شکوه کردم امروز! چقدر گفتم مظلومیم، من و تو، بابا!

انگاریادم رفته بود کربلا را .... قتلگاه و خرابه ی شام را!

ای کاش ببخشد مرا رقیه ی سه ساله...!

لا یوم کیومِکَ یا ابا عبدالله
 
انتهای پیام/د
,
غمت آهسته نشست روی دلم.... دلم آهسته شکست
بُغض شد بارِ غَمت راه گلویم را بَست

واژه می خواست که فریاد شود ،از پنجره ی حَنجره آزاد شود

بُغض گفتش بنشین..... واژه آهسته نِشَست

قلم از راه رسید..... گفت زهرا : نَشِکَن بُغض خودت را....

بار غم تو بامن گفت زهرا: نَشِکن سکوتِ سرد خود را..... تفسیر صوت سکوتت با من

اوایل با نوشتن آرام می شدم..... گاهی خودم برای خودم بابا می شدم !

نوشتم... نَه یک سال... نَه دو سال... 8سال نوشتم

ببین نوشته هم دیگر مَرا آرام نمی کند... خسته شدم از قلم، از نوشتن...

سر از این سَجده 8 ساله بر نمی داری بابا ؟!

بدون شک میان این جمعیتی.... کُجای این محفلی امروز بابا؟!
ببین مَنم تک دختر بابا... منم زهرا...

نگاهم کن... خوب براندازم کن... دختر 7 ساله ات را بعد 8 سال ببین بابا!

می بینی ؟ اثری از نوجوانی نیست... روح من مستقیماً پیر شد بابا

خبر داری چه گذشت بر جِسمِ تو؟ خبر داری چه گذشت بر روحِ من؟

سوختی چون شمع ذره ذره آب شدی مقابل چشمم.... روح من هم سوخت با تو هر لحظه بابا...

تو همان بابای چهار شانه و بُلند قدِ منی ؟ این چنین ضعیف و لاغر شده ای بابا!

تو که صورتت، استخوانی و لاغر نبود! زیر چشمان تو حلقه ی گودی نبود !

آماده ای و رخت بسته ای سوی قضا؟ کجا با این شتاب؟ رحم کن بر اضطرابِ دل زهرا بابا...

اضطرابِ و واهمه کُشت مَرا.... هر ثانیه با خودم می گویم نکند بی خبری و یکدفه ای .... بروی ،تنها بمانم بابا!

8 سال است همه شب بیدارم... .از ترسِ بی خبَر رفتن تو...

یک لحظه اگر خوابم بِبَرد لحظه ای بعد بیدارم....از کابوس تلخِ لحظه ی رفتن تو...

سُرفه کن بابا..... سُرفه ات لالایی شب های تارَم

سُرفه کن بابا..... سُرفه ات رمزِ حیاتم

سُرفه کن بابا..... سرفه یعنی هستی یعنی نفس می کشی آرامش جانم...

سرفه کُن بابا...

8 سال هرچه بلد بودم شیرین زبانی کردم شاید جواب دهی یکبار

شیرین زبانی هم جواب نداد که نداد ،بابا....!

چه کنم؟ چگونه صدایت کنم که برخیزی بشکنی این سکوت تلخ و سردِ خانِه را ؟!

شهیدان تو را بهتر می فهمند.... صدایت می کند اینبار از زبان شهیدان از زبان چمران ...

ای ایستاده بر قُله ی عشق و ایثار، ای محو شده در وجود حیّ سبحان...

وارث همه ی ایمان ها و عشق ها.... شمعی سوخته بَهرِ روشن شدن راه انسان ها... برخیز بابا...

بُگذار از زبان عاشورا صدایت بزنم...

ای سر تا به پا پاسخِ پرسش سوزان حسین...

خاکریزِ خیمه ی زینب... برخیزجان من بابا....

ای وای چقدر شکوه کردم امروز! چقدر گفتم مظلومیم، من و تو، بابا!

انگاریادم رفته بود کربلا را .... قتلگاه و خرابه ی شام را!

ای کاش ببخشد مرا رقیه ی سه ساله...!

لا یوم کیومِکَ یا ابا عبدالله
 
انتهای پیام/د
,
غمت آهسته نشست روی دلم.... دلم آهسته شکست
بُغض شد بارِ غَمت راه گلویم را بَست
,
,

واژه می خواست که فریاد شود ،از پنجره ی حَنجره آزاد شود
,
,

بُغض گفتش بنشین..... واژه آهسته نِشَست
,
,

قلم از راه رسید..... گفت زهرا : نَشِکَن بُغض خودت را....
,
,

بار غم تو بامن گفت زهرا: نَشِکن سکوتِ سرد خود را..... تفسیر صوت سکوتت با من
,
,

اوایل با نوشتن آرام می شدم..... گاهی خودم برای خودم بابا می شدم !
,
,

نوشتم... نَه یک سال... نَه دو سال... 8سال نوشتم
,
,

ببین نوشته هم دیگر مَرا آرام نمی کند... خسته شدم از قلم، از نوشتن...
,
,

سر از این سَجده 8 ساله بر نمی داری بابا ؟!
,
,

بدون شک میان این جمعیتی.... کُجای این محفلی امروز بابا؟!
ببین مَنم تک دختر بابا... منم زهرا...
,
,
,

نگاهم کن... خوب براندازم کن... دختر 7 ساله ات را بعد 8 سال ببین بابا!
,
,

می بینی ؟ اثری از نوجوانی نیست... روح من مستقیماً پیر شد بابا
,
,

خبر داری چه گذشت بر جِسمِ تو؟ خبر داری چه گذشت بر روحِ من؟
,
,

سوختی چون شمع ذره ذره آب شدی مقابل چشمم.... روح من هم سوخت با تو هر لحظه بابا...
,
,

تو همان بابای چهار شانه و بُلند قدِ منی ؟ این چنین ضعیف و لاغر شده ای بابا!
,
,

تو که صورتت، استخوانی و لاغر نبود! زیر چشمان تو حلقه ی گودی نبود !
,
,

آماده ای و رخت بسته ای سوی قضا؟ کجا با این شتاب؟ رحم کن بر اضطرابِ دل زهرا بابا...
,
,

اضطرابِ و واهمه کُشت مَرا.... هر ثانیه با خودم می گویم نکند بی خبری و یکدفه ای .... بروی ،تنها بمانم بابا!
,
,

8 سال است همه شب بیدارم... .از ترسِ بی خبَر رفتن تو...
,
,

یک لحظه اگر خوابم بِبَرد لحظه ای بعد بیدارم....از کابوس تلخِ لحظه ی رفتن تو...
,
,

سُرفه کن بابا..... سُرفه ات لالایی شب های تارَم
,
,

سُرفه کن بابا..... سُرفه ات رمزِ حیاتم
,
,

سُرفه کن بابا..... سرفه یعنی هستی یعنی نفس می کشی آرامش جانم...
,
,

سرفه کُن بابا...
,
,

8 سال هرچه بلد بودم شیرین زبانی کردم شاید جواب دهی یکبار
,
,

شیرین زبانی هم جواب نداد که نداد ،بابا....!

چه کنم؟ چگونه صدایت کنم که برخیزی بشکنی این سکوت تلخ و سردِ خانِه را ؟!
,
,
,
,

شهیدان تو را بهتر می فهمند.... صدایت می کند اینبار از زبان شهیدان از زبان چمران ...
,
,

ای ایستاده بر قُله ی عشق و ایثار، ای محو شده در وجود حیّ سبحان...
,
,

وارث همه ی ایمان ها و عشق ها.... شمعی سوخته بَهرِ روشن شدن راه انسان ها... برخیز بابا...
,
,

بُگذار از زبان عاشورا صدایت بزنم...
,
,

ای سر تا به پا پاسخِ پرسش سوزان حسین...
,
,

خاکریزِ خیمه ی زینب... برخیزجان من بابا....
,
,

ای وای چقدر شکوه کردم امروز! چقدر گفتم مظلومیم، من و تو، بابا!
,
,

انگاریادم رفته بود کربلا را .... قتلگاه و خرابه ی شام را!
,
,

ای کاش ببخشد مرا رقیه ی سه ساله...!
,
,

لا یوم کیومِکَ یا ابا عبدالله
,
,
 
,
انتهای پیام/د
,
 
,
 
,
 
,
 
, , ,
 
,

 

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه