اخبار داغ

روزهای نبودن سیدمحمد…

خبرنگاری که جایش خالی است

خبرنگاری که جایش خالی است
یک دهه خاطره عین برق و باد از جلوی چشمانم می گذرد، روزهایی که خبرهایی را خیلی عامیانه و بدور از حاشیه می نوشت، روزهایی که هروقت از بی مهری ها در خبرنگاری گله می کردم یک خنده بر چهره خسته اش، خستگی را از تنم دور می کرد.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از زیتون خبر، از آلام و دردهای مردم نوشتن از رسالت های سنگینی است که یک خبرنگار آن را به دوش می کشد. خودش سختی می بیند، اما بی دغدغه از سختی های مردم می نویسد، از کمبودها می نویسد اما شاید خودش به اندک داشته های زندگی اش هزار شکر می گوید. کم لطفی، بی مهری، تبعیض، نورچشمی بازی ها و… را می بیند اما چون قسم به قلم را در وجود خود درک کرده حب و بغضی در دست نوشته هایش پیدا نمی شود. آنچه که گفتم از ویژگیهای یک خبرنگار بود، خبرنگاری که سالیان سال از مردم سرزمینش، شهر منجیل شهری که می توان آن را با وجود قومیت ها و تنوع آب و هوایی ایران کوچک نامید، دید.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, زیتون خبر,

قریب به یک دهه از آشنایی مان می گذرد، همه آنچه را که گفتم، را طی این سالها به عنوان یک همکار و دوست در وجودش دیدم و به عینه لمس کردم. هر چند سالهای اولیه خبر همدلی ها بیشتر بود و هرچه جلوتر آمدیم عده ای پا روی هم قطار های خود گذاشتند تا سکویی بسازند برای خواسته هایشان.

,

قرار مصاحبه مان ساعت سه و نیم بعد از ظهر است، ساعت سه که می شود، کیفم را بدست می گیرم، ضبط خبرنگاریم، دوربینم را مهیا می کنم می دانم مصاحبه سختی را در پیش دارم، اندک اندک مهیای رفتن سمت منجیل می شوم.

,

تا به منجیل برسم یک دهه خاطره عین برق و باد از جلوی چشمانم می گذرد، روزهایی که خبرهایی را خیلی عامیانه و بدور از حاشیه می نوشت، روزهایی که هروقت به مغازه اش می رفتم از جایش بلند می شد و به استقبالمان می آمد، روزهایی که هروقت از بی مهری ها در خبرنگاری گله می کردم یک خنده بر چهره خسته اش، خستگی را از تنم دور می کرد.

,

آنقدر خاطره دارم که مرورش حواسم را پرت می کند که کجا باید پیاده شم، کوچه خبرنگار را به همراه حمید طالبی که قرار است مرا در این مصاحبه همراهی کند، دنبال می کنیم. با خودم می گویم سرد و گرم روزگار را می بینی رفیقی که تا دیروز تا خبری از منجیل می شد اسمش در ذهن مردم خونگرمش تداعی می یافت امروز باید از نبودنش بنویسم، از دلتنگی های فرزندانش و ناگفته هایی که همسرش برایمان می گوید.

,

این حرفها را مرور می کردیم که جلوی خانه اش توقف می کنیم، حمید می گوید: رسیدیم، خانه سیدمحمد اینجاست. زنگ را می زنیم و پله های ساختمان را بالا می رویم. همسر و پدرخانمش به استقبالمان می آیند. وارد اتاق که می شویم نگاهم به نگاه چوبی سیدمحمد مصطفوی که روی قاب چوبی اتاق نقش بسته گره می خورد. نگاهش در قاب عکس هم برایم حرف ها دارد.

,

می نشینم کنار پدر خانمش، سلیمان ایرانپاک.

,

می گوید: طی این سالها جز خوبی از سیدمحمد چیز دیگری ندیدم و با رفتنش آنقدر شکسته شدم که هنوز که هنوز است نمی تونم رفتنش و باور کنم.

,

photo_2015-11-28_10-26-37

, photo_2015-11-28_10-26-37, photo_2015-11-28_10-26-37,
  • مهر سید محمد در دلم نشست
,
  • مهر سید محمد در دلم نشست
  • , مهر سید محمد در دلم نشست,

    سال ۷۰ بود که به خواستگاری دخترم اومد، آن موقع بیشتر وقتش را در بسیج می گذروند. بهش گفتم سید کار چی داری؟ گفت: مشغول خطاطی و موسیقی ام البته اون موقع ها خطاطی و موسیقی در منجیل زیاد رونق نداشت و محمد جزو خطاط های اول محسوب می شد.

    ,

    اینطور بود که رفتار و خلق خوش سیدمحمد مهرش را در دلم نشاند و دخترم را به عقدش در آوردم و مهریه شو ۱۴ سکه نوشتم با ۵۰۰ تومن پول.

    ,

    یادم میاد در کنار خطاطی عکاسی هم می کرد و بعدش وارد حرفه خبرنگاری شد. گاهی وقتا بهش می گفتم سید یکم به زن و بچه ات برس چرا تا دیر وقت دنبال تهیه خبری. اما انگار به هیچ چیز جز نظام و انقلاب فکر نمی کرد.

    ,

    محمد خیلی باحیا بود، همیشه احترام مان را نگه می داشت. خلاصه، از خوبی هایش هرچی بگم کم گفتم.

    ,
    • رفتن سیدمحمد در باورم نمی گنجد
    ,
  • رفتن سیدمحمد در باورم نمی گنجد
  • , رفتن سیدمحمد در باورم نمی گنجد,

    روز حادثه هم بازار بودم که برام تماس گرفتن که دامادت تصادف کرده، سریع خودمو به دوراهی باباییان رسوندم. روی زمین افتاده بود و خون زیادی ازش رفته بود. آمبولانس که اومد سریع گذاشتیمش تو آمبولانس و به راننده ای هم که با محمد تصادف کرده بود گفتیم گوشه ای پارک کنه.

    ,

     ۲ ساعتی از تصادفش گذشته بود که محمد از بین مان رفت. روز تصادف مشغول توزیع دعوت نامه های روز عرفه بود و وقتی تصادف کرده بود تمام دعوت نامه ها دور و برش ریخته بودن.

    ,

    کمی بغض می کند و ادامه می دهد:که خبرنگاران مظلوم ترین قشر جامعه هستن، این روزها که نبودن محمد را می بینم برای اینکه آرام بشم کمی سر مزار سید می رم.

    ,

    آقای ایرانپاک وقتی از زحمات احمدی فرماندار، اداره کار و رفاه و تامین اجتماعی و… تشکر می کرد و برای تکمیل روند پرونده سیدمحمد استمداد می طلبید.

    ,

    صحبت هایش که تمام می شود، آخرین یادگار سیدمحمد وارد اتاق می شود، وقتی می بینمش خنده های سید را در صورت کوچکش می بینم. یادگاری که باید نام سید را سالیان سال در ذهن ها زنده نگه دارد.

    ,
    • ناگفته های همسر سید محمد
    ,
  • ناگفته های همسر سید محمد
  • , ناگفته های همسر سید محمد,

    وقتش رسیده بود تا پای ناگفته های همسر سیدمحمد بنشنیم. همسری که چند صباحی است دلخوش به خاطرات محمد است.

    ,

    می گوید: محمد در خیابان ابوریحان مغازه داشت و از طریق بستگان به خواستگاری ام آمد و بخاطر برخورد و متانت و ساده گی اش جواب مثبت بهش دادم. حاصل ازدواج منو و محمد سه بچه دو تا دختر و یه پسره. بابام اوایل کمی مخالفت می کرد ولی مامانم دوست داشت این وصلت سر بگیره.

    ,

    زندگی مان ساده بود، محمد وقتی خبرنگار شد کمتر با خانواده بود و بیشتر اوقات درگیر خبر بود حتی جمعه ها هم در کنار ما نبود ساعت ده می رفت و تا به خونه بر می گشت ساعت سه بود.

    ,

    روزها مشغول تهیه خبر بود و وقتی هم به خونه می اومد تا ساعت یک شب درگیر بارگذاری اخبار تو سایت منجیل نیوز می شد. گاهی وقتا گله می کردم می گفتم کمی هم به فکر ما باش. آخه تمام هم و غم خانه بدوشم بود و شاید محمد رو تنها دوساعت در روز می دیدم.

    ,

    خدا رو شکر در زندگی مون کم و کسری نداشتیم ولی نبودش و حس می کردیم چون دلش به حال مردمش می تپید و دوست داشت سهمی برای رفع مشکلات مردم شهرش داشته باشه منم حرفی نمی زدم.

    ,
    • دلش برای مردم شهرش می تپید
    ,
  • دلش برای مردم شهرش می تپید
  • , دلش برای مردم شهرش می تپید,

    خاطرات روزهای زندگی سیدمحمد از زبان همسرش شنیدنی بود خوبه شما هم بدونید یک خبرنگار چقدر سختی می کشه تا یک خبر رو تهیه کنه و تحویل مخاطب بده.

    ,

    می گفت: محمد به مادیات فکر نمی کرد، اکثر اوقات وقتی باهاش تماس می گرفتم می گفت تو جلسه ام، بهش می گفتم آخه از این جلسات چی بهت می رسه. اینقد می ری جلسه و براشون« مسئولا» خبر می نویسی چیزی می دن بهت. می گفت شاید چیزی بدن.

    ,

    بعد از رفتنش بود که فهمیدم چقدر سختی کشیده و تو این مدت خم به ابرو نیاورده، فهمیدم چقدر درگیر بوده اما هیچوقت به روش نیاورده.

    ,

    وقتی اسم سیدمحمد برا حج عمره دراومد من بی خبر بودم، بچه ام چهار ماهش بود امیر رضا رو می گم. وقتی خواست بره گفت بذار برم قول می دم بفرستمت کربلا زیارت امام حسین(ع)، تابستان امسال هم رفت برام پاسپورت گرفت تا برم کربلا اما با رفتنش حسرت کربلا هم به دلم ماند.

    ,

    خیلی محکم و صبور بود محمد، گاهی وقتا که گلایه می کردم می گفت خدا بزرگه و خودشو با نماز و روزه سبک می کرد.

    ,
    • روزی که سیدمحمد تصادف کرد…
    ,
  • روزی که سیدمحمد تصادف کرد…
  • , روزی که سیدمحمد تصادف کرد…,

    روزی که سید محمد تصادف کرد من و دخترم خونه تنها بودیم، آماده شده بودم برم مجلس زیارت عاشورا. صبح همون روزم رفته بودیم خونه دیده بودیم تا به خونه جدید بریم که غروبش خبر دادن محمد تصادف کرده. فامیلین اوایل دلداری می دادن که چیزی نشده و پاش شکسته وخوب می شه اما نزدیک بیمارستان پورسینا که بودیم خبر دادند سید از بین مان رفته.

    ,

    به اینجای صحبت ها که می رسیم فضای خانه عوض می شود، آخر روایت وداع با کسی است که نبودش در خانه هم خاطره بوده، خنده هایش، رفتار نیکش دنیایی از خاطره ها رو در ذهن تدایی می کرد.

    ,

    اشک هایش جاری می شود وقتی می خواهد از باور رفتن سید محمد بگوید.

    ,
    • امیررضا هنوز چشم انتظار باباشه…
    ,
  • امیررضا هنوز چشم انتظار باباشه…
  • , امیررضا هنوز چشم انتظار باباشه…,

    همیشه دعا می کنم خدا برای عزیزان کسی مرگ ناگهانی رقم نزنه، پسرم امیررضا هنوز که هنوزه می گه مامان ما اومدیم خونه جدید بابا که آدرس خونه رو بلد نیست، باید بهش بگیم تا بیاد پیشمون. نیمه شبها هروقت از خواب بیدار می شدم می دیدم سجاده محمد پهنه و داره با خدا راز و نیاز می کنه. با اینکه خیلی کار و گرفتاری داشت اما سه روز اعتکاف رو باید شرکت می کرد و تو اعتکاف تماس می گرفت که بچه رو بیار من ببینم.

    ,

    شاید به خاطر همین پاکی دلش بود که روز عرفه تشییع شد و مراسم های ختمش در ماه محرم و ایام سوگواری امام حسین(ع) برگزار شد.

    ,

    بغضش رو که فرو میبره می گه، کسی جای محمد رو پر نمی کنه، روز اول مدرسه به امیررضا گفته بود باید خودم قرآن خوندن رو بهت یاد بدم تا بتونی قرآن بخونی. دخترم می گه کاش بابا بود باهامون سرود تمرین می کرد آخه نزدیک دهه فجریم.

    ,

    تلخ و شیرین خاطرات دوران زندگی محمد هم شنیدنی است.

    ,

    محمد همیشه تو کارهاش ما رو غافلگیر می کرد. قرار بود ما رو بفرسته مشهد اما از ما که خداحافظی کرد بزور خودشو تو کابین جا داد و به مشهد اومد و آخرین زیارت ما هم همون بود.

    ,

    من نذر کرده بودم من بابای امیررضا یه روز تو صحن آقا امام رضا(ع) قدم بزنیم وقتی دست امیررضا تو دست من و محمد بود حسی عجیب داشتم و انگار به آرزوم رسیده بودم.

    ,

    یادمه شب یلدای سالی که باباشو از دست داده بود پیامکی غمگین برا بچه ها فرستاد که ببینید شما کنار باباتونید و من بابا ندارم، خودش نمی دونست که امسال باید بچه هاش و تو شب یلدا تنها بذار و بره.

    ,

    آخرین حرفشم این بود که خیلی دوست داشت یه بار دیگه بریم مشهدالرضا.

    ,

    روایت روزهای تلخ نبودن سید محمد آنقدر سخت بود باید ساعت ها وقت گذاشت اما چه حیف که آن روزها تکرار نمی شد. وقتی به آخر گفتگویمان رسیدیم یاد آخرین آرزوی سید افتادم زیارت آقا امام رضا(ع)، در پستوی خاطراتم یادم آمد اربعین امسال کربلا، وقتی آلبوم عکسهای گوشیم را ورق می زدم عکس سیدمحمد به چشمم خورد و گفتم یادت بخیر سید با اینکه نیستی اما یادت در کربلای حسین(ع) زنده است.

    ,
    • سیدمحمد را نباید از یاد برد
    ,
  • سیدمحمد را نباید از یاد برد
  • , سیدمحمد را نباید از یاد برد,

    گفتگویمان تمام شد اما آنچه ننوشتم سئوالی است که باید الان بپرسم محمد با همه خوبی هایش، با خبرهای خوبش تنها باید تا سوم، هفتم یا چهلمش خلاصه شود و بس؟ بعد آن باید فراموشش کنیم برای همیشه، یعنی یادمان برود این سیدمحمد بود که تریبون نمازجمعه و مراسمها جایگاهی داشت قرآن و دعا می خواند، یادمان نرود امیررضای سید، چشم انتظار آن است ببیند کسانی که پدرش عمری برایشان قلم فرسایی کرده، مزد زحماتش، خون دل خوردن هایش، شب بیدار ماندن هایش و و و را چگونه می دهند.

    ,

    یادمان باشد یادگاران محمد الان بعد چند ماه هنوز دلتنگ بابا هستند و چشم انتظار گره گشایی برخی کارهای زمین مانده، از سوی مسئولینی که وعده داده بودند. اینها را نوشتم و گفتم تا یاد خود من هم باشد که یعنی مزد زحمات و قلم زنی محمد و امثال من باید بشود فراموشی؟

    ,

    به اینجا که می رسم دلم به قسم خدا قرص می شود که هر آنچه می نویسم باقیاتی باشد برایمان و دلخوش به وعده و وعید و قلم به مزد این و اون نباشم چون می دانم:

    ,

    کسی کوشد به نام نیک و مشهور

    ,

    پس از مرگش بزرگان زنده دانند

    ,

    ولی آن کَس که بد فعل است و بد نام

    ,

    اگر چه زنده باشد مرده دانند

    ,

    انتهای پیام/رض

    ]
    • برچسب ها
    • #
    • #
    • #

    به اشتراک گذاری این مطلب!

    ارسال دیدگاه