از مسولین تدارکات و خود بابا خبری نبود انگار آب شده بودند، رفته بودند توی زمین، همه دنبالشان میگشتند. مخصوصا بابارا. چند دقیقهای که گذشت غرولند بچهها شروع شد. بچهها شوخی میکردند و هرکس چیزی میگفت: فکر کنم جنگ تمام شده، دیگر به ما نیازی ندارند. ولمان کردند و رفتند. دیگری میگفت...[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا به نقل از صاحب نیوز، روز سی و یک شهریور، همین امسال با حمله هواپیماهای عراقی به فرودگاهها وضعیت جدیدی پیش آمد و دیگر اتفاقها، بیخ گوش آدم نبود. آن طرف کشور، در شهرهای مرزی بود و اگر میخواستی عکس و گزارش بگیری، باید شال و کلاه میکردی میرفتی آنجا. همان شب یعنی همان شب اولین روز حمله عراقیها، من هم به این فکر افتادم که بروم در متن حادثه، همیشه میخواستم حرفهای کارکنم، میخواستم پیشرفت کنم. اما نمیدونستم کجا بروم، با چه وسیلهای. نمیدانستم آنجا وضعیت چطوری است. آیا امکان فعالیت هست. با سرپرستی روزنامه در مشهد صحبت کردم. گفت: صبر کن ببینم تهران چه میگویند. روز بعد بود که شنیدم سپاه مشهد دارد نیرو جمع میکند تا به جنوب اعزام کند. سریع دوربینم را برداشتم و رفتم سپاه، تو خیابان کوهسنگی. دم در سپاه گفتم: خبرنگار روزنامه جمهوری هستم و شنیدهام سپاه دارد نیرو اعزام میکند. من هم به عنوان خبرنگار آمادهام. نگهبان در را باز کرد و مرا راهنمایی کرد. رفتم داخل. رفتم توی اتاق فرمانده عملیات. دیدم جوانی درشت اندام با ریش تو پُر و درشت هیکل نشسته است. با این که یکی از فرماندهای سپاه بود، جلوی پای من بلند شد سلام کرد. دستم را گرفت و با چهرهای خندان سلام و علیک و روبوسی کرد و بعد هم پرسید: «امرتان»! جریان را گفتم، لبخندی زد و گفت: چه خوب! الان نیروهای ما توی پادگان لشکر ۷۷ خراسان مشغول آموزشاند. یکی دو روز طول میکشد. شما هم گوش به زنگ باش. گفتم: یعنی میتوانم همراهتان بیایم؟ گفت: بله! اتفاقا خوب است که عکاس و خبرنگاری همراه نیروهای ما باشد. تا عکس و خبر تهیه کند. باید مردم در جریان کارها باشند. خوشحال شدم و از سپاه آمدم بیرون.
, شبکه اطلاع رسانی دانا, صاحب نیوز،,– در آن لحظه چه احساسی داشتی؟
,-احساس دوگانهای داشتم.هم خوشحال بودم و هم شک داشتم، با آن تصوری که از سپاه و بچههای آنجا در ذهنم بود فکر نمیکردم این قدر راحت مرا بپذیرند.
,–یعنی فکر میکردی دنبال نخود سیاه فرستادهاندت؟ -تقریبا. برای همین هم همان روز و روز بعدش چندین بار آمدم، در آن نزدیکیها دور زدم و برگشتم. میخواستم در لحظه اعزام، آنجا حاضر باشم. روز سوم دیگر داشتم ناامید میشدم. باز رفتم دم در و گفتم: میخواهم بروم خدمت فرمانده عملیات. جوانی که نگهبان دم در بود. در را باز کرد و گفت: اتاق بابا آن جاست.
,نسرین حرف شوهرش را قطع کرد و گفت: چه اسم قشنگی ! چقدر صمیمی! بابا! تا حالا چنین اسمی نشنیده بودم.
,, ,
- آره، من هم آن روز همین حالت را داشتم. واقعا هم بابای همه بود. دلسوز و پدرانه رفتار میکرد. جزو معدود اسمهای با مسما بود. رفتم توی اتاق بابا، با دیدن من بلند شد. خندید و بلند گفت: به به! آقای خبرنگار! گفتم: چی شد؟ گفت: به احتمال زیاد امروز حرکت میکنیم. دنبال جور شدن اتوبوس هستیم. شاید امروز جور شود. آره آماده میشود.
,گفتم: مگر سپاه خودش اتوبوس ندارد؟ خندید و گفت: سپاه اتوبوسش کجا بود. سپاه آه ندارد که با ناله عوض کند. محلی برای آموزش نیروهایش ندارد. همین حالا برای همین اعزام بچه های ما دارند توی مرکز آموزشارتش آموزش میبینند. برایم گفته بود که برای آموزش نیروهایش هم از ارتش کم گرفته است و…
,پرسیدم: این اتوبوس، از کجا قرار است بگیرید؟
,گفت : یک ارگانی قول داده که همین امروز فردا، بچههای ما را ببرد اهواز. ما منتظریم. گفتم: پس من حاضر باشم. گفت: تو که همیشه باید حاضر باشی! مگر نیستی! و دستی به شانهام زد و گفت: بقای انقلاب به حاضر بودن شما جوانهاست. با همان چند جمله و در همان چند دقیقه، آنقدر با او صمیمی شده بودم که گفتم: پس من میروم ساکم را برمیدارم میآورم میگذارم اتاق شما. خودم هم همین جاها هستم تا برویم. گفت: باشد. برو بیاور! اول رفتم روزنامه، جریان را به سرپرست نمایندگی گفتم. چند تا فیلم و باطری مقداری کاغذ برداشتم. بعد رفتم خانه، یکی دو دست لباس برداشتم. با مادرم خداحافظی کردم و رفتم سپاه، جلو در سپاه که رسیدم دیدم غلغله است. شاید نزدیک به هزار نفر جوان سپاهی آنجا جمع شده بودند. بعضی خانوادههایشان هم آمده بودند برای خداحافظی.
,نسرین پرسید: آن روزها، ما هنوز با هم آشنا نشده بودیم، نه؟ خندیدم و گفتم: نه هنوز سرکار افسار بنده را به دست نگرفته بودید. نسرین با اخم گفت: محسن! دارم حرفهایت را ضبط میکنمها! اصلا جای شوخی کردن را نمیدانی. بگو بابا…
, , , ,–بله بعدظهر همان روز حرکت کردیم اتوبوس راه افتاد توی خیابانهای مشهد. مردم چه شور وحالی داشتند. دوتا ماشین جیپ آهو همراهمان بود. روی ماشین اولی یک پرچم سبز با نوشتهی لا اله الا الله وروی ماشن دومی یک تیر بار سوار کرده بودند که برای محافظت از بچهها بود و جلوگیری از حمله ضد انقلاب.از مشهد تا قم یکسره رفتیم. البته غیر از جاهایی که برای نماز و ناهار یا شام ایستادیم. اما وقتی به قم رسیدیم بابا گفت: بروید زیارت بروید خدمت خانم معصومه و هر چه دلتان میخواهد ازش بخواهید. بچهها از اتوبوس پیاده شدند و ریختند توی حرم. آن شب تا صبح آنجا بودیم. صبح رود سوار شدیم و حرکت کردیم رفتیم تا سه راهی سلفچگان. آنجا جلوی کافهای اتوبوسها ایستادند. سی تا اتوبوس کنار هم. بچهها هم آمدند پایین و توی محوطهی جلوی کافه پهن شدند. همه فکر میکردند برای صبحانه ایستادهایم. اما از مسولین تدارکات و خود بابا خبری نبود انگار آب شده بودند، رفته بودند توی زمین، همه دنبالشان میگشتند. مخصوصا بابارا. چند دقیقهای که گذشت غرولند بچهها شروع شد. بچهها شوخی میکردند و هرکس چیزی میگفت: فکر کنم جنگ تمام شده، دیگر به ما نیازی ندارند. ولمان کردند و رفتند. دیگری میگفت: نخیر، میخواهند این کافه ها حوصلهشان سر نرود، به زور بیایند به ما صبحانه بدهند و از این جاده ردمان کنند. من بین بچهها میگشتم، میخواستم مثلا نقش خبرنگار حرفه ای بازی کنم. همه جا باشم. و از همه چیز بنویسم و عکس بگیرم. همین طور که داشتم میگشتم و راه میرفتم. رسیدم به کافهای که کمی دورتر با یک مقدار فاصله بود، رسیدم. پشت دیوار کافه، بابا را دیدم که سر گذاشته بود به دیوار اتوبوس و گریه میکرد. ترسیدم جلو بروم. اما میشنیدم که زمزمهای میکند. انگار با کسی حرف میزد. آهسته آهسته جلو رفتم. حالا زمزمه بابا کمی شنیده میشد. بابا میگفت: خدایا! یعنی میخواهی آبروی این بندهی کوچکت را ببری؟ یعنی میخواهی جلوی این همه نیرو مرا ضایع کنی. من که به کس دیگری فکر هم نکرد. مگر خودت نگفته بودی که در راه من حرکت کنید، من کمکتان میکنم …
,نسرین پرسید: مگر چی شده بود؟ اتفاقی افتاده بود؟
,-برایت میگویم. اتفاقا من هم درآن لحظه، همین سوال به ذهنم رسید. چی شده بود که من خبردار نشده بودم. داشتم به این چیزها فکر میکردم که دوتا از بچههای سپاه رسیدند به پشت دیوار و با دیدن بابا،جلو دویدند. یکی که بعدها فهمیدم اسمش سیدحمید است. دست روی شانهی بابا گذاشت و گفت: سلام بابا! اما بابا حوصله نداشت. خیلی سرد و بی حوصله جواب سلام سید حمید را داد. حمید با همان لحن شوخش گفت: غصه نخور بابا، خداخودش درست کرد. مگر تو به خدا توکل نکرده بودی! بیا این هم پول! و کیسه نایلونی سیاه رنگی که چند بسته پول در آن بود به بابا داد. بابا به کیسه پول نگاه کرد و گفت: از مشهد فرستادند؟
,-نه ،از پولهای قبلی است. همان که بین راه سقز به سنندج به من داده بودی.من مجروح شدم. مرا به بیمارستان بردند. پولها همراهم بود. دیروز رفتم مشهد. حاجی جریان را برایم گفت. من هم معطل نکردم بایک سواری آمدم دنبالتان. این جا که رسیدم، دیدم بچهها دارند دنبالت میگردند، فهمیدم چه شده، گشتم واین جا پیدایت کردم.
,نسرین گفت:چی شد، من نفهمیدم چقدر گنگ و مبهم تعریف میکنی.
,محسن گفت: اتفاقا خیلی ساده است. بابا بدون پول کافی از مشهد، با این همه نیرو حرکت میکند. فرمانده سپاه موقع حرکت میگوید، یک روز دیگر صبر کن. من الان پول کافی ندارم که همراهت کنم. اما بابا میگوید: مابرای خدا کار میکنیم، خدا هم ما را تنها نمیگذارد و به موقع خودش جور میکند.
,نسرین پرسید: مگر با چقدر پول راه افتاده بودید؟
,-با یک چند هزار تومانی. برای این همه نیرو. برای چهل، پنجاه نفرآدم!!
,–بله، این بیست و دوهزار تومان، همان روز اول خرج میشود. صبحانهی روز دوم دیگر بابا هیچ پولی نداشت. دربین راه، مانده بودکه چه کار کند. میترسید آبرویش برود که خدا سید حمید را رساند.
,نسرین گفت: پس درست توکل کرده بود! خلاصه آنجا بچهها صبحانه خوردند و راه افتادیم و یکسره رفتیم تا پل دختر. ازآن جا به بعد دیگر منطقهی جنگی حساب میشد. پاسگاه قبل از پل دختر به ما گفته بود که اگر روز حرکت کنیم. هواپیماهای عراقی ما را میبینند و همه اتوبوسها را بمباران میکنند. مخصوصا که ستون پنجم هم شدیدا فعال بود و اعزامها را به عراقیها خبر میداد. بعد از پل دختر کنار رودخانهای اتراق کردیم تا هوا کاملا تاریک شد. در این مدت بچهها وضو گرفتند و نماز مغرب و عشا را خواندند. هوا که تاریک شد، بابا دستور داد که سوار بشویم. سوار شدیم واتوبوسها حرکت کردند. اما کمی جلوتر پاسگاه بین راه جلویمان را گرفت.
,بابا محمد- حسین فتاحی- بر اساس زندگی سردار شهید محمد بابا رستمی- ص ۱۶-۲۴
]
ارسال دیدگاه