شهید مازندرانی که پس از پرواز زنده شد
شاید شنیدن خاطرات دفاع مقدس به ویژه برای نسلی که بعد از جنگ به دنیا آمدند یا آن را به خاطر ندارد جالب یا کمی حیرتآور باشد.
[
شاید شنیدن خاطرات دفاع مقدس به ویژه برای نسلی که بعد از جنگ به دنیا آمدند یا آن را به خاطر ندارد جالب یا کمی حیرتآور باشد.
هشت سال دفاع مقدس، با توکل بر خدا و با دستان خالی در مقابل دشمنی که حمایت تمام ابرقدرتهای دنیا را داشت و تا دندان مسلح بود کمی عجیب است.
شاید پس از شنیدن این خاطرات باور بعضی شنیدهها برایمان دشوار باشد اما پس از همه اینها در کنار یکی از رزمندگان مخلص بیادعا بودن و شنیدن خاطرات او به عنوان فرماندهی گروهان در زمان جنگ برایم بسیار شورانگیز بود.
احمد رحمانی پاسدار جانباز از اهالی شهرستان نور مازندران متولد 1332 که در سال 61 وارد سپاه شد، از خاطرات خود برایمان میگوید که بسیار شنیدنی است.
آقای رحمانی از چه سالی و چگونه وارد جبهه شدید؟
پس از اینکه در سال 61 وارد سپاه شدم، بعد از آموزشهای منطقه 3 عازم جبهه حق علیه باطل شدم، نخستین بار 6 ماه در کردستان بودم و پس از چند عملیات درون مرزی که با موفقیت انجام شد به نور برگشتم، بعد از چند ماه عازم جبهه جنوب شدیم و پس از آموزش برای عملیات به منطقه کردستان در ماهوت عراق رفتیم.
آن عملیات چه نام داشت؟ برای شما در آن عملیات چه اتفاقی افتاد؟
عملیات کربلای 10 بود. چند شب قبل از عملیات خواب دیدم توسط دشمنان تیرباران شدم، من همیشه از خدا میخواستم زمانی که تیر میخورم نام خداوند را به زبان بیاورم.
رحمانی گفت: آن زمان حاج بصیر جانشین لشگر بود، حاج بصیر به من گفت: باید این قله را به هر شکلی هست آزاد کنیم. گفتم: حاج آقا هنوز اینجا را شناسایی نکردیم و در ضمن آنقدر منور میزنند که نمیشود حرکت کرد،حاج بصیر گفت: چشم دشمنان کور است، جایی را نمیبینند، تو وجعلنا را بخوان و حرکت کن و به لطف خداوند موفق شدیم قله را بگیریم.
وی افزود: دو یا سه ساعت قبل از عملیات خواب دیدم جایی هستم که همه دوستانی که شهید شدند برسر تختها نشستند و من ایستادم به آنها میگویم پس جای من کجاست؟ آنها اشاره کردند به میزی که کاسه شیری روی آن بود، کاسه شیر را خوردم اما مزه آن شیر طوری بود که حس کردم چنین شیری با این طعم در دنیا و جود ندارد.
این جانباز دفاع مقدس خاطرنشان کرد: چند لحظه بعد از خواب بیدار شدم، گفتند نیروی کمکی میخواهند، گروهان ما از قبل اعلام آمادگی کرده بودند. حرکت کردیم تا به قله رسیدیم. در بالای قله به سمت بعثیها تیراندازی میکردم که چند دقیقه بعد مورد اصابت تیر مستقیم از ناحیه پیشانی قرار گرفتم و الله اکبر را به زبان آوردم و در آن لحظه انگار لحظههای آخر عمرم بود، خیلی سبکبال شدم، فقط به بچههای گروهان گفتم تا حالا از من اطاعت میکردید، از این پس باید از معاونم اطاعت کنید(اتقائی اهل جویبار)، بعد از تیر خوردنم شهابی که از همشهریان ما بود خودش را به من رساند و مرا تا حدود 50 تا 100 متر به عقب آورد که یک خمپاره آمد و شهابی دچار موج گرفتگی شد و او را با زحمت به عقب بردند.
رحمانی یادآور شد: شهابی را که به عقب بردند به بچههای سپاه گفت رحمانی از ناحیه پیشانی تیر خورد و شهید شد، من یک تسبیح چوبی داشتم، وقتی نشانه تسبیح چوبی را گفت، آنها فهمیدند من هستم و پس از 7 روز مرا در بیابانها یافتند و با هواپیما همراه با شهدای دیگر برای انتقال به پشت جبهه بردند.
وی بیان کرد: وقتی در کنار شهدا در هواپیما بودم، ناگهان چشم باز کردم، چهره شخص را نمیدیدم، فقط متوجه شدم کسی اینجا است، به او گفتم یک لیوان آب به من بدهید که یک مرتبه آن شخص فریاد زد و گفت: یکی از مردهها زنده شد و افراد دیگری که در هواپیما بودند خندیدند و فکر کردن او خیالاتی شده ولی او دوباره اصرار کرد و آنها مجبور شدند به بالای سرم بیایند، در کمال تعجب دیدند که من زندهام و فوراً به من سرم وصل کردند و پس از آن از هوش رفتم.
این جانباز نوری اظهار کرد: وقتی به هوش آمدم متوجه شدم در بیمارستان گیلان هستم، سرم را دوباره عمل کردند و حدود چهار ماه در بیمارستان بستری بودم.
در چه عملیاتی غیر از کربلا 10 شرکت داشتید؟ از خاطرات دیگرتان هم برایمان بگویید؟
احمد رحمانی تصریح کرد: در عملیات کربلای 8، عملیات بدر، قدس1، قدس 2 و والفجر 8 حضور داشتم، در عملیات بدر زمانی که در کمین بودم، صبح زود شخصی سوار بر بلمی به ما نزدیک میشد، فکر کردم دشمن است، داخل آب شدم و از پشت بلم بیرون آمدم، او مرا ندید و آرام صدا میزد رحمانی رحمانی ... با نی به پشت او زدم او ترسیده بود، برگشت و به من نگاه کرد، وقتی مرا دید گفت تویی، داخل آب چه کار میکنی؟ گفتم فکر کردم دشمن است، او از بچههای اطلاعات عملیات بود، گفت اطلاعات مهم دارم، آمدم تا از طریق شما به فرماندهی لشکر برویم، با بیسیم جریان را اطلاع دادیم و با هم حرکت کردیم.
رحمانی از خاطرات خود در کردستان برای ما گفت: پس از 6 ماه برای مرخصی در کنار جاده منتظر ماشین بودم تا به سنندج بروم، اما این خود نیز خاطرهای شیرین و ماندنی شد، ابتدا که سوار شدم چند نفر داخل ماشین بودند و شروع کردند به تعریف و تمجید، بعد از چند دقیقه توهین و فحاشی کردند و به من گفتند: تو که سوار ماشین ما شدی میدونی ما کی هستیم؟ گفتم بندههای خدا هستید، آنها با عصبانیت گفتند ما بنده خدا نیستیم، ما کومله دمکرات هستیم، من سکوت کردم و با توکل به خدا فکری به ذهنم رسید، دستم را زیر پیراهنم بردم، آنها گفتند چرا این کار را کردی، گفتم من نارنجک دارم، شما که مرا میکشید، حداقل وقتی شهید شدم چند نفر از شماها را به جهنم فرستاده باشم.
وی ادامه داد: یکی از آنها گفت دروغ میگوید، دیگری با مشت بر دستم زد، چون دستان خود را مشت کردم آنها فکر کردند انگشتان من در زیر پیراهن نارنجک چهل تکه است و دیگر فقط فحاشی میکردند و از ترس نارنجک کاری به من نداشتند، نزدیک بیجار که رسیدیم گفتند اینجا منطقه شیعه نشین است و ما با تو کاری نداریم، همین طور که دستانم را در زیر پیراهن نگه داشتم، آرام از ماشین پیاده شدم و حدود 10 قدم که رفتم، دستانم را بیرون آوردم و به آنها نشان دادم و گفتم: چیزی نداشتم فقط مشت من بود که شما را ترساند، آنها بینهایت عصبانی شدند و دیگر کاری از دستشان بر نمیآمد.
اکنون گریزی میزنیم به کتاب پارچههای سبز رنگ تألیف مصیب معصومیان، در قسمتی از این کتاب عکسی از احمد رحمانی چاپ شده و خاطراتی به نام (به دنبال رحمانی) از این مرد بزرگ به چاپ رسیده است و در قسمتی از این کتاب آمده وقتی آقای رحمانی مورد اصابت مستقیم تیر قرار گرفت همه عزیزانی که بالای آن قله بودند لحظه تیر خوردن ایشان را دیدند و فکر کردند که شهید شده و شاید چندین بار برای آقای رحمانی فاتحه خواندیم.
همچنین در قسمت دیگری از کتاب آمده است با پیگیری آقای محمدعلی قاضی اهل محمودآباد شماره همراه آقای رحمانی را از برادر محمدی که در مقاومت نور مشغول بودند گرفتم، وقتی ایشان را دیدم پیشانی ایشان، همان جایی که عراقیها نشانه رفته بودند بوسیدم، خدا میداند به اندازه یک گردی بزرگ چالهای در پیشانی او است، زمانی که رحمانی و اتقائی همدیگر را دیدند، اتقائی معاون ایشان به او گفت: آقای رحمانی شما زندهاید؟ رحمانی گفت: لیاقت نداشتم که شهید شوم و اتقائی که بسیار شوخ طبع بود گفت: آقای رحمانی، عراقیها دیگر میبایست کجای شما را میزدند که شهید میشدید.
اتقائی از دلاوریهای رحمانی گفت: من دیدم آقای رحمانی بلند میشود و بعثیها را به جهنم واصل میکند، گفتم آقای رحمانی اینقدر بالای نوک قله نرو تیر میخوری و یک وقت متوجه شدم ایشان تیر خوردند و چندبار شهادتین را گفت، بعد رو به رحمانی کرد و گفت: راستی رحمانی تو زندهای!؟ باز خدا را شکر که شما صحیح و سالم هستید.
در آخر ماجرای «به دنبال رحمانی» از کتاب پارچههای سبز رنگ آمده: خدا را شکر کردم که پس از 22 سال، بار دیگر فرمانده گروهان، جانشین، معاون و پیک گروهان را این بار نه در چادر هفت تپه، بلکه در فضای دیگر، شب خوبی که همراه با خاطره بود را در کنار همدیگر سر کردیم.
یاد و خاطره همه شهدای دفاع مقدس به ویژه شهدای عملیات کربلای 10 و گردان حضرت صاحب زمان(عج) گرامی باد (مصیب معصومیان)
احمد رحمانی پس از جنگ در شهر نور به شغل تاکسیداری مشغول است.
از احمد رحمانی خواستیم تا از خانواده خود برایمان بگویید و گفت: در زمان جنگ از سال 63 تا 64 به منزل نیامده بودم، بعد از یک سال که به منزل آمدم، بچه کوچکی در خانه بود که با دیدن من گریه کرد، به مادرم گفتم این بچه کیه؟ حتماً چون مرا نمیشناسد غریبی میکند و مادرم گفت: ما، در خانه غریبه نداریم این محمدجواد توست که یک سال بزرگتر شده و نه تو او را شناختی و نه او تو را. آری، این است معنای معامله خالصانه با خدا که برای مبارزه با دشمنان اسلام و میهن این چنین از عزیزان خود بگذری و آنان نیز برای رضای خداوند شکیبایی پیشه کنند.
رحمانی گفت: همسرم نه تنها دوری مرا تحمل کرد بلکه او خواهر دو شهید و دو جانباز است. شهید معلم، رحمان مهدیپور که در دوران شاه نیز از مبارزان آن زمان بود و شهید اباذر مهدیپور و جانباز سعدالله مهدیپور و رمضان مهدیپور برادران همسرم هستند.
این شهید زنده یادآور شد: همسرم با صبر زینب گونهاش به تنهایی مسؤولیت 5 فرزند من(4 پسر و یک دختر) را در زمان جنگ به دوش کشید که زبان در مقابل زحمات او الکن است و اجرش با خداست.
گفتنی است تنها یادگار شهید اباذر مهدیپور به نام علی اصغر مهدیپور که پدر را ندیده و با خاطراتی که مادرش برای او تعریف میکرد با پدرش انس گرفت در سن 18 سالگی، در ساحل دریای نور، زمانی که همکلاسی خود را در حال غرق شدن دید، دل به دریا زد و دریایی شد و در کنار پدر شهیدش آرام گرفت، روحش شاد.
الست از ازل همچنان شان به گوش به فریاد قالو بلی در خروش
گروهی عمل دار عزلت نشین قدم های خاکی دم آتشین
چو بادند پنهان و چالاک پوی
چو سنگند خاموش و تسبیح گو
سحرها بگریند چندان که آب
فرشوید از دیدشان کحل خواب
چنان فتنه بر حسن صورت نگار که با حسن صورت ندارند کار
می صرف وحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد,
,
,
,
,
,
,
,
,
, آقای رحمانی از چه سالی و چگونه وارد جبهه شدید؟, آقای رحمانی از چه سالی و چگونه وارد جبهه شدید؟,
,
,
,
, آن عملیات چه نام داشت؟, آن عملیات چه نام داشت؟, برای شما در آن عملیات چه اتفاقی افتاد؟ , برای شما در آن عملیات چه اتفاقی افتاد؟ ,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
, در چه عملیاتی غیر از کربلا 10 شرکت داشتید؟ از خاطرات دیگرتان هم برایمان بگویید؟ , در چه عملیاتی غیر از کربلا 10 شرکت داشتید؟ از خاطرات دیگرتان هم برایمان بگویید؟ ,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از سرای نور، شهید زندهای که با اصابت مستقیم تیر بر پیشانیاش جنازه او را پس از 7 روز در بیابانهای کردستان یافتند و هنگام انتقالش با هواپیما به پشت جبههها ناگهان در میان جنازههای شهدا زبان گشود و درخواست آب کرد و کسانی که در هواپیما حضور داشتند ناباورانه از دیدن این صحنه، متحیر و مبهوت ماندند و شاید این تداعی از آیات قرآن و زنده شدن اصحاب کهف باشد و نشانی از عظمت خداوند و وعده الهی است که هر کسی خالصانه بر او توکل کند خداوند او را یاری میرساند.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, سرای نور,شاید شنیدن خاطرات دفاع مقدس به ویژه برای نسلی که بعد از جنگ به دنیا آمدند یا آن را به خاطر ندارد جالب یا کمی حیرتآور باشد.
هشت سال دفاع مقدس، با توکل بر خدا و با دستان خالی در مقابل دشمنی که حمایت تمام ابرقدرتهای دنیا را داشت و تا دندان مسلح بود کمی عجیب است.
شاید پس از شنیدن این خاطرات باور بعضی شنیدهها برایمان دشوار باشد اما پس از همه اینها در کنار یکی از رزمندگان مخلص بیادعا بودن و شنیدن خاطرات او به عنوان فرماندهی گروهان در زمان جنگ برایم بسیار شورانگیز بود.
احمد رحمانی پاسدار جانباز از اهالی شهرستان نور مازندران متولد 1332 که در سال 61 وارد سپاه شد، از خاطرات خود برایمان میگوید که بسیار شنیدنی است.
آقای رحمانی از چه سالی و چگونه وارد جبهه شدید؟
پس از اینکه در سال 61 وارد سپاه شدم، بعد از آموزشهای منطقه 3 عازم جبهه حق علیه باطل شدم، نخستین بار 6 ماه در کردستان بودم و پس از چند عملیات درون مرزی که با موفقیت انجام شد به نور برگشتم، بعد از چند ماه عازم جبهه جنوب شدیم و پس از آموزش برای عملیات به منطقه کردستان در ماهوت عراق رفتیم.
آن عملیات چه نام داشت؟ برای شما در آن عملیات چه اتفاقی افتاد؟
عملیات کربلای 10 بود. چند شب قبل از عملیات خواب دیدم توسط دشمنان تیرباران شدم، من همیشه از خدا میخواستم زمانی که تیر میخورم نام خداوند را به زبان بیاورم.
رحمانی گفت: آن زمان حاج بصیر جانشین لشگر بود، حاج بصیر به من گفت: باید این قله را به هر شکلی هست آزاد کنیم. گفتم: حاج آقا هنوز اینجا را شناسایی نکردیم و در ضمن آنقدر منور میزنند که نمیشود حرکت کرد،حاج بصیر گفت: چشم دشمنان کور است، جایی را نمیبینند، تو وجعلنا را بخوان و حرکت کن و به لطف خداوند موفق شدیم قله را بگیریم.
وی افزود: دو یا سه ساعت قبل از عملیات خواب دیدم جایی هستم که همه دوستانی که شهید شدند برسر تختها نشستند و من ایستادم به آنها میگویم پس جای من کجاست؟ آنها اشاره کردند به میزی که کاسه شیری روی آن بود، کاسه شیر را خوردم اما مزه آن شیر طوری بود که حس کردم چنین شیری با این طعم در دنیا و جود ندارد.
این جانباز دفاع مقدس خاطرنشان کرد: چند لحظه بعد از خواب بیدار شدم، گفتند نیروی کمکی میخواهند، گروهان ما از قبل اعلام آمادگی کرده بودند. حرکت کردیم تا به قله رسیدیم. در بالای قله به سمت بعثیها تیراندازی میکردم که چند دقیقه بعد مورد اصابت تیر مستقیم از ناحیه پیشانی قرار گرفتم و الله اکبر را به زبان آوردم و در آن لحظه انگار لحظههای آخر عمرم بود، خیلی سبکبال شدم، فقط به بچههای گروهان گفتم تا حالا از من اطاعت میکردید، از این پس باید از معاونم اطاعت کنید(اتقائی اهل جویبار)، بعد از تیر خوردنم شهابی که از همشهریان ما بود خودش را به من رساند و مرا تا حدود 50 تا 100 متر به عقب آورد که یک خمپاره آمد و شهابی دچار موج گرفتگی شد و او را با زحمت به عقب بردند.
رحمانی یادآور شد: شهابی را که به عقب بردند به بچههای سپاه گفت رحمانی از ناحیه پیشانی تیر خورد و شهید شد، من یک تسبیح چوبی داشتم، وقتی نشانه تسبیح چوبی را گفت، آنها فهمیدند من هستم و پس از 7 روز مرا در بیابانها یافتند و با هواپیما همراه با شهدای دیگر برای انتقال به پشت جبهه بردند.
وی بیان کرد: وقتی در کنار شهدا در هواپیما بودم، ناگهان چشم باز کردم، چهره شخص را نمیدیدم، فقط متوجه شدم کسی اینجا است، به او گفتم یک لیوان آب به من بدهید که یک مرتبه آن شخص فریاد زد و گفت: یکی از مردهها زنده شد و افراد دیگری که در هواپیما بودند خندیدند و فکر کردن او خیالاتی شده ولی او دوباره اصرار کرد و آنها مجبور شدند به بالای سرم بیایند، در کمال تعجب دیدند که من زندهام و فوراً به من سرم وصل کردند و پس از آن از هوش رفتم.
این جانباز نوری اظهار کرد: وقتی به هوش آمدم متوجه شدم در بیمارستان گیلان هستم، سرم را دوباره عمل کردند و حدود چهار ماه در بیمارستان بستری بودم.
در چه عملیاتی غیر از کربلا 10 شرکت داشتید؟ از خاطرات دیگرتان هم برایمان بگویید؟
احمد رحمانی تصریح کرد: در عملیات کربلای 8، عملیات بدر، قدس1، قدس 2 و والفجر 8 حضور داشتم، در عملیات بدر زمانی که در کمین بودم، صبح زود شخصی سوار بر بلمی به ما نزدیک میشد، فکر کردم دشمن است، داخل آب شدم و از پشت بلم بیرون آمدم، او مرا ندید و آرام صدا میزد رحمانی رحمانی ... با نی به پشت او زدم او ترسیده بود، برگشت و به من نگاه کرد، وقتی مرا دید گفت تویی، داخل آب چه کار میکنی؟ گفتم فکر کردم دشمن است، او از بچههای اطلاعات عملیات بود، گفت اطلاعات مهم دارم، آمدم تا از طریق شما به فرماندهی لشکر برویم، با بیسیم جریان را اطلاع دادیم و با هم حرکت کردیم.
رحمانی از خاطرات خود در کردستان برای ما گفت: پس از 6 ماه برای مرخصی در کنار جاده منتظر ماشین بودم تا به سنندج بروم، اما این خود نیز خاطرهای شیرین و ماندنی شد، ابتدا که سوار شدم چند نفر داخل ماشین بودند و شروع کردند به تعریف و تمجید، بعد از چند دقیقه توهین و فحاشی کردند و به من گفتند: تو که سوار ماشین ما شدی میدونی ما کی هستیم؟ گفتم بندههای خدا هستید، آنها با عصبانیت گفتند ما بنده خدا نیستیم، ما کومله دمکرات هستیم، من سکوت کردم و با توکل به خدا فکری به ذهنم رسید، دستم را زیر پیراهنم بردم، آنها گفتند چرا این کار را کردی، گفتم من نارنجک دارم، شما که مرا میکشید، حداقل وقتی شهید شدم چند نفر از شماها را به جهنم فرستاده باشم.
وی ادامه داد: یکی از آنها گفت دروغ میگوید، دیگری با مشت بر دستم زد، چون دستان خود را مشت کردم آنها فکر کردند انگشتان من در زیر پیراهن نارنجک چهل تکه است و دیگر فقط فحاشی میکردند و از ترس نارنجک کاری به من نداشتند، نزدیک بیجار که رسیدیم گفتند اینجا منطقه شیعه نشین است و ما با تو کاری نداریم، همین طور که دستانم را در زیر پیراهن نگه داشتم، آرام از ماشین پیاده شدم و حدود 10 قدم که رفتم، دستانم را بیرون آوردم و به آنها نشان دادم و گفتم: چیزی نداشتم فقط مشت من بود که شما را ترساند، آنها بینهایت عصبانی شدند و دیگر کاری از دستشان بر نمیآمد.
اکنون گریزی میزنیم به کتاب پارچههای سبز رنگ تألیف مصیب معصومیان، در قسمتی از این کتاب عکسی از احمد رحمانی چاپ شده و خاطراتی به نام (به دنبال رحمانی) از این مرد بزرگ به چاپ رسیده است و در قسمتی از این کتاب آمده وقتی آقای رحمانی مورد اصابت مستقیم تیر قرار گرفت همه عزیزانی که بالای آن قله بودند لحظه تیر خوردن ایشان را دیدند و فکر کردند که شهید شده و شاید چندین بار برای آقای رحمانی فاتحه خواندیم.
همچنین در قسمت دیگری از کتاب آمده است با پیگیری آقای محمدعلی قاضی اهل محمودآباد شماره همراه آقای رحمانی را از برادر محمدی که در مقاومت نور مشغول بودند گرفتم، وقتی ایشان را دیدم پیشانی ایشان، همان جایی که عراقیها نشانه رفته بودند بوسیدم، خدا میداند به اندازه یک گردی بزرگ چالهای در پیشانی او است، زمانی که رحمانی و اتقائی همدیگر را دیدند، اتقائی معاون ایشان به او گفت: آقای رحمانی شما زندهاید؟ رحمانی گفت: لیاقت نداشتم که شهید شوم و اتقائی که بسیار شوخ طبع بود گفت: آقای رحمانی، عراقیها دیگر میبایست کجای شما را میزدند که شهید میشدید.
اتقائی از دلاوریهای رحمانی گفت: من دیدم آقای رحمانی بلند میشود و بعثیها را به جهنم واصل میکند، گفتم آقای رحمانی اینقدر بالای نوک قله نرو تیر میخوری و یک وقت متوجه شدم ایشان تیر خوردند و چندبار شهادتین را گفت، بعد رو به رحمانی کرد و گفت: راستی رحمانی تو زندهای!؟ باز خدا را شکر که شما صحیح و سالم هستید.
در آخر ماجرای «به دنبال رحمانی» از کتاب پارچههای سبز رنگ آمده: خدا را شکر کردم که پس از 22 سال، بار دیگر فرمانده گروهان، جانشین، معاون و پیک گروهان را این بار نه در چادر هفت تپه، بلکه در فضای دیگر، شب خوبی که همراه با خاطره بود را در کنار همدیگر سر کردیم.
یاد و خاطره همه شهدای دفاع مقدس به ویژه شهدای عملیات کربلای 10 و گردان حضرت صاحب زمان(عج) گرامی باد (مصیب معصومیان)
احمد رحمانی پس از جنگ در شهر نور به شغل تاکسیداری مشغول است.
از احمد رحمانی خواستیم تا از خانواده خود برایمان بگویید و گفت: در زمان جنگ از سال 63 تا 64 به منزل نیامده بودم، بعد از یک سال که به منزل آمدم، بچه کوچکی در خانه بود که با دیدن من گریه کرد، به مادرم گفتم این بچه کیه؟ حتماً چون مرا نمیشناسد غریبی میکند و مادرم گفت: ما، در خانه غریبه نداریم این محمدجواد توست که یک سال بزرگتر شده و نه تو او را شناختی و نه او تو را. آری، این است معنای معامله خالصانه با خدا که برای مبارزه با دشمنان اسلام و میهن این چنین از عزیزان خود بگذری و آنان نیز برای رضای خداوند شکیبایی پیشه کنند.
رحمانی گفت: همسرم نه تنها دوری مرا تحمل کرد بلکه او خواهر دو شهید و دو جانباز است. شهید معلم، رحمان مهدیپور که در دوران شاه نیز از مبارزان آن زمان بود و شهید اباذر مهدیپور و جانباز سعدالله مهدیپور و رمضان مهدیپور برادران همسرم هستند.
این شهید زنده یادآور شد: همسرم با صبر زینب گونهاش به تنهایی مسؤولیت 5 فرزند من(4 پسر و یک دختر) را در زمان جنگ به دوش کشید که زبان در مقابل زحمات او الکن است و اجرش با خداست.
گفتنی است تنها یادگار شهید اباذر مهدیپور به نام علی اصغر مهدیپور که پدر را ندیده و با خاطراتی که مادرش برای او تعریف میکرد با پدرش انس گرفت در سن 18 سالگی، در ساحل دریای نور، زمانی که همکلاسی خود را در حال غرق شدن دید، دل به دریا زد و دریایی شد و در کنار پدر شهیدش آرام گرفت، روحش شاد.
الست از ازل همچنان شان به گوش به فریاد قالو بلی در خروش
گروهی عمل دار عزلت نشین قدم های خاکی دم آتشین
چو بادند پنهان و چالاک پوی
چو سنگند خاموش و تسبیح گو
سحرها بگریند چندان که آب
فرشوید از دیدشان کحل خواب
چنان فتنه بر حسن صورت نگار که با حسن صورت ندارند کار
می صرف وحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد
,
,
,
,
,
,
,
,
, آقای رحمانی از چه سالی و چگونه وارد جبهه شدید؟, آقای رحمانی از چه سالی و چگونه وارد جبهه شدید؟,
,
,
,
, آن عملیات چه نام داشت؟, آن عملیات چه نام داشت؟, برای شما در آن عملیات چه اتفاقی افتاد؟ , برای شما در آن عملیات چه اتفاقی افتاد؟ ,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
, در چه عملیاتی غیر از کربلا 10 شرکت داشتید؟ از خاطرات دیگرتان هم برایمان بگویید؟ , در چه عملیاتی غیر از کربلا 10 شرکت داشتید؟ از خاطرات دیگرتان هم برایمان بگویید؟ ,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
انتهای پیام/
]