به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ مصطفی کیایی در کارنامه سینمایی خود، حتی در آثاری که از نظر مضمونی یا کیفی محل بحث بودهاند، یک ویژگی ثابت داشته است: ریتم قابل قبول. فیلمهای او معمولاً میدانستند چگونه روایت را جلو ببرند و مخاطب را درگیر نگه دارند. با این حال، «هزار و یک شب» در چهار قسمت ابتدایی، بهطرز قابلتوجهی این امتیاز را از دست داده و به یکی از کندترین و بیرمقترین آثار کارگردانش تبدیل شده است.
کارگردانی؛ از کنترل ریتم تا رهاشدگی
بزرگترین ضعف سریال در مرحله کارگردانی، فقدان ضربآهنگ است. پس از گذشت چهار قسمت، نهتنها گره اصلی داستان شکل نگرفته، بلکه احساس میشود روایت هنوز در مرحله مقدمه باقی مانده است. صحنهها کش میآیند، موقعیتها تکرار میشوند و لحظات دراماتیک پیش از آنکه شکل بگیرند، فرسوده میشوند.
این کندی ریتم، نه انتخابی آگاهانه برای تعلیقسازی، بلکه حاصل ناتوانی در هدایت روایت است. سریال بهجای حرکت رو به جلو، مدام درجا میزند و همین مسئله، انرژی درام را از همان ابتدا تخلیه میکند.
قصهای که راه نمیافتد
در یک سریال بلند، انتظار میرود پس از چند قسمت ابتدایی، جهان داستان تثبیت و مسیر اصلی روایت مشخص شود. اما در «هزار و یک شب»، بعد از چهار قسمت، این پرسش جدی مطرح میشود که قصه دقیقاً از کجا قرار است شروع شود؟ روایت نه وارد بحران اصلی میشود، نه تعلیق مؤثری میسازد و نه حتی وعده مشخصی برای ادامه میدهد. نتیجه، سریالی است که بیشتر شبیه پیشدرآمدی طولانی و فرساینده است تا آغاز یک داستان.
بازیگری؛ انتخابهای مسئلهدار
بازیها نیز کمکی به جانگرفتن سریال نکردهاند. سحر دولتشاهی، بهرام رادان و محسن کیایی در نقشهایی ظاهر شدهاند که نه از نظر سن و فیزیک باورپذیرند و نه از نظر اجرایی عمق لازم را دارند. بازیها غالباً خنثی، کنترلشده و فاقد تنش درونیاند؛ گویی بازیگران نیز در انتظار شروع واقعی داستان ماندهاند.
در این میان، یک معضل تکرارشوندهی سریالهای ایرانی بار دیگر خودنمایی میکند: چرا نقش نوجوانان و جوانان باید به بازیگران میانسال سپرده شود؟ تا چه زمانی قرار است بازیگران چهل یا پنجاهساله، نقش شخصیتهای بیستوچند ساله را بازی کنند؟ این انتخاب نهتنها به باورپذیری ضربه میزند، بلکه انرژی و سرزندگی لازم را نیز از شخصیتها میگیرد و آنها را پیرتر و خستهتر از آنچه باید باشند نشان میدهد.
شخصیتپردازی؛ فقدان هویت و مسیر
شخصیتها در چهار قسمت نخست، فاقد هویت مستقلاند. گذشته، انگیزه و مسیر آنها یا بهدرستی تعریف نشده یا صرفاً در حد چند اشاره سطحی باقی مانده است. شخصیتها نه تصمیمهای تعیینکننده میگیرند و نه در موقعیتهایی قرار میگیرند که آنها را به چالش بکشد. در نتیجه، رابطه مخاطب با آنها شکل نمیگیرد و همذاتپنداری به تعویق میافتد.
در واقع «هزار و یک شب» تا پایان قسمت چهارم، بیش از آنکه شروع یک سریال باشد، تعلیقی ناتمام در نقطه آغاز است. کارگردانیِ فاقد ریتم، قصهای که هنوز راه نیفتاده، بازیهای کماثر و شخصیتپردازی ضعیف، همگی نشان میدهند که سریال از مهمترین سرمایه خود یعنی زمان، بهدرستی استفاده نکرده است. اگر این روند ادامه پیدا کند، حتی نام و سابقه مصطفی کیایی و نغمه ثمینی و حضور بازیگران مطرح نیز نمیتواند مانع از فرسودگی زودهنگام این پروژه شود.