سلام بر باب الحوائج شش ماهه/ میلادت هم مرا به گریه می اندازد آقا!
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از آناج، چشم هایت به کربلا فهماند، مست بودن به قیل و قال که نیست؛ ظهر روز دهم نشان دادی مرد بودن به سن و سال که نیست...

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, آناج,

دهم رجب سال 60 قمری است. خانه امام حسین (ع) دو باره نور باران می شود و از پنجره کوچک آن، آسمان مدینه روشن می گردد. برای حسین (ع) دسته گلی زیبا فرو فرستاده بودند. اشک شوق و برق شادی او بر صورت نوزاد می نشیند و گلبرگ رخش را با شبنم صبحگاهی، با طراوت تر می سازد. خدا به حسین (ع) پسری دیگر عطا فرمود که نیازمند و غنی بر نامش دخیل بسته اند و قنداقه زیبایش را قبله نیازهای خود ساخته اند. 

نامش را علی نهاد. مانند دو پسر دیگرش و عشقی بیکرانه از محبت پدر و مولای خویش علی (ع) را به تصویر کشید. نامش را علی نهاد و فرمود که اگر خدا هزار پسر به او دهد، همه را علی نام خواهد نهاد. آری، او هم علی بود که شکوه و نامت، بلندتر از آسمان بود و زیباتر از صبح و روشن تر از باران. 

عبدالله رضیع (شیرخوراه) یا علی اصغر، فرزند سیدالشهداء، امام حسین (ع)، مادرش نیز، رباب، دختر امرء القیس بن‌ عَدِیّ. 

آغوش مهربان پدر تو را در خود جای می دهد و چشمان او بر تو می گرید. تو مولود کربلایی. تو شش ماهه عاشورایی. تو آمده بودی که فقط در قافله عشاق بمانی. تو آمده بودی که همسفر کربلا شوی. تو آمده بودی که حج را ناتمام بنهی. میلاد تو شادی را غریبانه کنار می زند و اشک را در چشمان همه جاری می سازد. آخر، تو از زندگی، فقط تشنگی و عطش و شهادت را دریافتی. تو آمده بودی که به شهادت آبرو دهی. تو کوچکترین قربانی هستی؛ اما با همه کوچکی، حماسه ات بی هماورد بود و نام تو در ردیف اول عشقبازان عاشورا حک شد. سلام بر نام بلندت که زمزمه مستان است، ای علی اصغر (ع). 

,
,
,
,
,
,
,

باب الحوائج شش ماهه! قدم بر خاک گذاشتی تا آسمان به وجد بیاید آمدن دردانه هستی را.

,

گریه کردی تا عرش، خندیدن آغاز کند تبسم آسمانی‏ات را.

,

چشم گشودی بر دنیا تا چشم عالم روشن شود به جمال بی‏مثال عشق.

,

... و دست و پا می‏زنی در گهواره تا پاسخی باشی به ندای «هل من ناصر» پدرت تا ثابت کنی که آخرین سربازی؛ تو هم می‏توانی با خون خویش، درخت اسلام را به ثمر بنشانی.

,

هر چند فاصله‏ ات شش ماه بیش نیست از این جهان، هر چند عمری را تجربه نکرده‏ ای؛ اما جهانی را به تفکر وا داشته  ‏ای.

,

خونت تا همیشه ایام، در رگ‏های تاریخ، جاری است، خونی که از حنجره‏ای شش ماهه جاری شد و جریان دارد تا همیشه.

,

خونی که از گلوگاه سرخ، به جریان درآمده است تا عالم را راهنمایی باشد به سمت رستگاری. تو سرباز کوچک پدرت هستی.

,

اگر چه شش ماه، فاصله چندانی نیست ولی پلک بر هم بگذاری، بر روی دستان پدرت باید دهان باز کنی و فریاد برآوری آزادی را و بندگی خداوند را، «لاشریک» را.

,

باید با سرخ‏ترین کلمات، زیباترین توصیف را از عشق به نمایش بگذاری.

,

چشم بر هم بگذاری، بر روی دستان پدرت. باید دست و پا بزنی در دریای بی‏کران دلدادگی، دست و پا بزنی بر روی دستان پدرت تا در آینه‏ها نقش ببندد تصویر شش ماهه‏ ای که روز آمدنش گریه کرد تا در روز پر گشودنش، خنده کند بر جهان، تا بخندد به اشک‏هایی که در فراق او سرازیر می‏شوند.

,

آری گریان آمدی تا خندان بروی...

]
چشم هایت به کربلا فهماند، مست بودن به قیل و قال که نیست؛ ظهر روز دهم نشان دادی مرد بودن به سن و سال که نیست...