به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا، به نقل از سایت آزادگان، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات خلبان آزاده هوشنگ شیروین میگوید:
, شبکه اطلاع رسانی دانا, خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات خلبان آزاده هوشنگ شیروین میگوید:,تنهایی آزارم می داد. فکر می کردم تو شهر غریب احتیاج به همزبان دارم. به خودم می گفتم: «اگر این دفعه رفتم تهران، درباره اش با مادرم حرف می زنم.»
,بعد از فکرش خجالت می کشیدم.
,بالاخره خواهرم سهیلا برام آستین بالا زد. یک روز تلفنی گفت: «دختری را برات دیده ام. همکارم است. زود بیا تهران و ببینش. اگر همدیگر را بپسندید، ما باید به فکر ازدواج باشیم.»
,آن شب، بعد از تلفن خواهرم، تا صبح فکر زندگی و آینده ام بودم. به فکر دختری که ندیده بودمش و نمی دانستم کیست. به فکر کسی که مونس و همدمم باشد.
,صبح اول وقت مرخصی گرفتم و پرواز کردم به تهران. مادر و خواهرم تو خانه منتظرم بودند و خوشحال از این که می خواهم سر و سامانی به زندگی ام بدهم. رسیده و نرسیده شال و کلاه کردیم رفتیم خواستگاری. دختری را که خانواده ام انتخاب کرده بودند، مناسب دیدم. با همسر آینده ام و خانواده اش صبحبت کردم. رسم و رسوم معمول را گذراندیم و قرار ازدواج را گذاشتیم و به خوشی ازدواج کردیم. دست همسرم را گرفتم آوردمش به مهمانسرای پایگاه. تنهایی بی معنی شد. از زندگی لذت می بردیم و خوشبخت بودیم.
,هوای دمدار بوشهر برامان بهشت شده بود. هر وقت خسته می شدیم، می رفتیم تماشای دریا و قایقرانی و گاهی هم ماهیگیری. همۀ اینها با هم جور می شد و کار کردن را برام شیرین می کرد. درس می خواندم و دنبال فن و فوت حرفه ام بودم. چیزی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که کودتای "نوژه" نامی لو رفت. کسانی که دستی در ماجرا داشتند، گیر افتادند. بیشترشان را این طرف و آن طرف دیده بودم و آشنا بودند. کنجکاو شدم ببینم کی سر و گوش اش می جنبیده. دستم آمد که چند نفر شان آدم های ساواک بوده اند و بعضی هایشان هم ژیگولوهای عاشق آمریکا. این وسط کسانی هم بودند که گول خورده بودند.
,بعد از کودتا بعضی از خلبان ها را از بوشهر فرستادند همدان. من هم جزوشان بودم. آن وقت ها ما انتظار دنیا آمدن فرزندمان را می کشیدیم. بالاخره انتظار سر آمد و خدا به ما دختری داد. اسمش را گذاشتیم "آزاده".
,انتهای پیام
,]