به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا، به نقل از سایت آزادگان، محمدرضا فرزانه اهل اردبیل، در منطقه ی «زبیدات» به دست بعثی های عراقی اسیر شد. سختی های مسیر را با همه ی شکنجه ها و تحمل گرسنگی و تشنگی پشت سر گذارد و به اردوگاه «۱۲» تکریت منتقل شد.
, شبکه اطلاع رسانی دانا,در زیر بخشی از خاطرات او از روزهای اسارت را می خوانید.
,مفقود بودیم و از چشم نمایندگان صلیب سرخ ما را پنهان کرده و هر بلایی بر سرمان می آوردند. برای این که روحیه ی خودمان را خوب نگه داریم، کلاس های قرآن، احکام و سوادآموزی را پنهانی برگزار می کردیم. من در آسایشگاه ۱۶ به سر می بردم.
,کوشش می کردیم تا از راه های مختلف اخبار کشورمان را به دست آوریم و در میان بچه های اردوگاه پخش کنیم تا از این راه همه را امیدوار و سرزنده نگاه داریم. گاهی از روزنامه های عراقی اخبار را بیرون می کشیدیم. گاهی بیماران که به بیمارستان می رفتند، خبرها را به اردوگاه می آوردند. چند بار هم تلویزیون داخل اتاق را دستکاری کردیم و توانستیم شبکه ی «یک» ایران را بگیریم. البته جاسوس ها ما را لو دادند.
,روزی همه را آزاد گذاشتند و اعلام نظافت عمومی کردند. در صف آمار که نشستیم، استوار ایرانی – که خائن و وطن فروش بود – یقه ام را گرفت و من را تکان داد. او با این کار به عراقی ها نشان داد که فرد مورد نظر من هستم.
,عراقی ها هم مرا صدا زدند و به طرف دفتر خودشان بردند. در بین راه و دفتر، بیش از سیصد ضربه ی کابل به من زدند. آنها داد می زدند و ضربه های کابل را بر بدنم فرود می آوردند و من هم بی هوش بر زمین افتادم.
,وقتی به خود آمدم بچه ها داشتند آب به سر و صورتم می زدند و مرا ماساژ قلبی می دادند.
,از آن لحظه من دچار بیماری شدم و هر روز بر ضعف و ناتوانی ام افزوده می گشت.
,چند روز پس از آن، دستور دادند که «علاوه بر نگهبانان عراقی به ارشدهای خودتان هم احترام نظامی بگذارید؛ یعنی جلوی آنها پا بکوبید!»
,من گفتم: آیا اسیر، احترام نظامی برای اسیر بگذارد؟
,مرا از صف بیرون کشیدند و وسط حیاط در آفتاب سر پا نگه داشتند. تا غروب این وضع ادامه داشت. و دوباره فردا نیز همین شکنجه تکرار شد. ۴۸ ساعت روی پا در وسط حیاط بودم و نمی توانستم تکان بخورم.
,همین باعث شد که از پا بیفتم. دو ماه نتوانستم تکان بخورم. پاهایم حس نداشتند.
,آزاده جانعلی ترابی هم اسارتی او می گوید:
,«محمد رضا فرزانه دیگر قادر به حرکت نبود. بچه ها کمکش می کردند و او را به دستشویی می بردند. لباس هایش را می شستند و هر کاری داشت برایش انجام می دادند. بعضی روزها هم او را به بهداری اردوگاه می بردند تا شاید پزشک عراقی به سراغش آید و دارویی برای بهبود حالش تجویز کند؛ ما حاصلی در بر نداشت.
,به دلیل آن که آقای فرزانه با بچه های آسایشگاه «۳» بیشتر همزبان بود با میانجی گری ارشد بلوک، او را به آن آسایشگاه که در کنار آسایشگاه ما بود انتقال دادند.»
,آزاده ایرج رحیمی نیز درباره ی حال و روز محمدرضا این گونه می گوید: «روزی نبود که ما را در حال دعا و راز و نیاز نبینیم. حتی زمانی که از درد به خود می پیچید نیز عبادات خود ادامه می داد. او روحیه ای بسیار قوی داشت.»
,هفت ماه دیگر نیز من زمین گیر بودم و در آسایشگاه «۳» دوستان با زحمت هایی که برایم می کشیدند شرمنده ام می کردند. هنگام آمار گیری نیز مرا روی دست بلند می کردند و بیرون اتاق جلوی در، روی زمین می نشاندند.
,روزی دم در اتاق روی زمین نشسته بودم که عراقی ها چند نفر را بیرون کشیدند و آنها را با تمام توان کتک زدند. گویا آن مردان خدا شب گذشته نماز جماعت را بر پا کرده بودند.
,دیدن آن صحنه روحم را آزار داد و از غصه نمی دانستم چه کار کنم.
,آن شب، هفدهم اسفندماه ۶۸ بود. و چهار روز مانده به نیمه شعبان ولادت آقا امام زمان پس از نماز مغرب و عشاء، بچه ها تکه روزنامه هایی پهن کردند تا لقمه نانی را در آن قرار دهند و به عنوان شام بخورند. من دلم گرفته بود و زودتر از هر شب، بی حال و اندوهگین روی همان پتوی ساده ی اسارتی دراز کشیدم و به خواب فرو رفتم.
,در خواب دیدم که آقایی وارد اتاق شد. خودم را دیدم که روی همان زمین دراز کشیده ام و آن آقا در حالی که لباس شخصی بر تن داشت و عمامه ای کهنه بر سر، بالای سرم آمد.
,به او گفتم: چه می خواهید؟
,او حرفی نزد. گویا بار کوچکی مانند کیسه بر دوش داشت. من سرم را در خواب به طرف دیگر برگرداندم. لحظاتی بعد برگشتم و نگاه کردم، دیدم هنوز بالای سرم ایستاده است. گفتم: یک دانه نان بیشتر ندارم.آن را بگیرید و بروید!
, ,او جلو تر آمد و به من گفت: چرا خوابیده ای؟ بیدار شو!
,گفتم: مریض هستم و فلج شده ام. شما تشریف ببرید! ما اینجا اسیر هستیم.
,او پایش را روی پایم گذاشت و گفت: بلند شو! و دستش را نیز بر سرم کشید. بیشتر به او دقت کردم. گفت: شما برای اسلام فعالیت کرده اید. این عراقی ها هم که شما را اذیت می کنند گمراهند.
,به تولد آقا کم مانده است. تولد آقا را جشن بگیرید و نگران نباشید که بی نگهبان نیستید. بیمار دیگری هم هست که من باید به او هم سر بزنم. الان بلند شو و آقا را هم زیارت کن!
,یکباره دیدم که سیدی با لباسی مرتب ایستاده و روی صورتش پارچه ای قرار دارد. یک لحظه پارچه را کنار زد و نوری از چهره ی مبارکش تابید. زود بر خاستم که آقا را ببوسم. دیدم کسی نیست و بچه ها دارند مرا می گیرند.
,آزاده محمود آقاکثیری این صحنه را توصیف می کند: «حدود یک ساعت از نیمه شب گذشته بود. بچه ها ریختند دور آقای فرزانه. او روی پایش راه می رفت و گویا هنوز در خواب بود. پیراهنش را به عنوان تبرک تکه تکه کردند. دست بر صورتش می کشیدند و او را می بوسیدند.»
,اسماعیل شفیق نیز می گوید: «نصف شب دیدم که در اتاق شماره «۳» سر و صدا به هوا رفت. همه صلوات می فرستادند. چون درها بسته بود تا صبح هیچ اطلاعی از ماجرا به دست نیاوردیم.»
,صبح، ما دیگر محمدرضا فرزانه را جلوی در روی زمین ندیدیم. او مانند دیگر اسیران اتاق ۳داخل صف نشسته بود. سرباز عراقی هم، چندبار آمار گرفت و از دیدن او شفا یافتنش شگفت زده شده بود.
,ایرج رحیمی نیز شفا یافتن محمدرضا این گونه تعریف می کند: «پس از آمار بچه های دیگر اتاق ها می آمدند و آقای فرزانه را می دیدند و صلوات می فرستادند. شفا یافتن او در محیط خفقان آور اسارت، روح تازه ای به کالبد همه دمید و موجی از شعف و شادی اردوگاه را فرا گرفت. پس انتشار این خبر، مراسم شکرگزاری به جا آوردیم و به رغم کمبود امکانات، حلوا درست کردیم و بین همه ی بچه ها پخش کردیم»
,روایت جانعلی ترابی نیز این است: «چهار روز بعد نیز جشن ولادت امام زمان (عج) را در ۲۱ اسفند ۶۸ بی هیچ ترس و واهمه ای برگزار کردیم.»
,انتهای پیام
]