به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از سایت خبری کریمه، در سال ۱۳۳۸ در "ورنامخواست" در شهرستان "لنجان" در استان "اصفهان" در یک خانواده مذهبی و متدینبه دنیا آمد، خانواده وی از عشایر بودندو کسی گمان نمیکرد روزی یکی از اعجوبههای جنگ و در ردیف نامآورترین فرماندهان جنگ شود...
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, سایت خبری کریمه،, سایت خبری کریمه،, سایت خبری کریمه،,این توصیفات متعلق است به "شهید محمدعلی شاهمرادی"، کسی که پایان تحصیلات متوسطه او همزمان با شروع انقلاب اسلامی بود، کس که در ترویج افکار انقلابی و آگاهی مردم محل خویش به واسطه نوشتن شعارهای انقلابی بر دیوارها و تهیه و تکثیر عکس و اعلامیههای حضرت امام نقش موثری داشت.
,
محمدعلی تنها 23 سال بیشتر نداشت که جنگ تحمیلی شروع شد، با شروع این جنگ در سال 1360، وی به جبهه های جنوب اعزام و به دارخوین رفت و درعملیات فرمانده کل قوا شرکت کرد، در همین عملیات بود که محمد علی مجروح شد.
,همچنین وی در عملیات های فتح المبین و بیت المقدس فرماندهی یکی ازگردانهای عملیاتی را به عهده داشت که بار دیگر در عملیات بیت المقدس مجروح شد.
,علاوه بر این با ازتشکیل تیپ مستقل 44حضرت قمربنی هاشم (ع)، "شهید محمدعلی شاهمرادی"، به عنوان مسوول طرح وعملیات شد که پس از آن، از سوی فرماندهی کل سپاه به قایم مقامی تیپ حضرت قمربنی هاشم (ع)منصوب گردید.
,
وی انگیزه حضور خود در جبههها را اینگونه بیان میکند: «امروز تهاجم ما در حقیقت یک دفاع است، دفع از آزادی و توحید انسانها، دفاع از مقدسترین دین خدا. بنابراین دفاع از حوزه توحید ایجاب میکند که با آنان، که مانع شنیدن پیام شادی توحید میباشند، بجنگیم؛ زیرا آزادی مردم را از بین بردهاند. اینجاست که دفاع از محرومین و مستضعفین بهعنوان یک هدف مقدس و جهاد ضرورت پیدا میکند.»
,از دیگر فعالیت های این شهید بزرگوار در هشت سال دفاع مقدس، حضور در درعملیات های والفجر، خیبر، بدر و کربلای پنج بود، تا اینکه در عملیات «کربلای 5» به آرزوی همیشگی خود که همانا شهادت بود، رسید...
,
گزیده ای از وصیتنامه شهید محمدعلی شاهمرادی
, گزیده ای از وصیتنامه شهید محمدعلی شاهمرادی,به نام خدای شهید و به نام خدای یکتا
,ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
,جبهه حق علیه باطل و حملات تجاوزکارانه سیاهدلان بعث به مرزها و شهرهای میهنمان زمینهای وسیع را برای مسلمانان متعهد و جوانان غیور میهنمان در جهت آزمایش الهی فراهم ساخت و جناحهای اسلامی و غیراسلامی را بیش از پیش بر امت مسلمان آشکار نمود و چه بسیار دلاوران متعهد که از اقصی نقاط دور کشورمان نیازمند و مشتاق به میدان آموزش شتافتند و با نثار خون خود در راه الله افتخارنامه پیروزی در این آزمایش را مهر کردند. پس این تنها راه و آخرین راه بود.
,هدفهای بزرگ را باید از راه عملهای بزرگ به ثمر رساند. اسلام، مهم و هدفهای اسلامی، عظیم و فوقالعاده بود و برای رسیدن به آن میبایست از سر و جان گذشت، در طریق آن باید مال و جان را فدا کرد و هر تلاشی که جز آن باشد، کوتاهی است. ما اندیشیدیم که جز خون دادن نمیتوان اسلام را بر پای داریم و جز با خون ریختن به پای درخت اسلام نمیتوان آن را سرسبز و شاداب نمود. بدین سان با حماسه هستیساز و حیاتبخش به پای خاستیم و تنها چیزی که داشتیم و قابل تقدیم بود، یعنی جان را فدای اسلام و هدف اسلامی خود کردیم.
,ولی شما ای متعهدان و روشنفکران، ما خون خویش را نثار اسلام کردیم تا خون شما رنگ گیرد. ما تاریکی و دشواری را برای خود پذیرفتیم تا راه شما روشن باشد. ما جان خود را چون جرقهای در فضا قرار دادیم تا آسمان شما مهتابی گردد و اینک اگر از این پس تباهی پدید آمد باید بر شما افسوس خورد و اگر ستم کردند، بر شما باید گریست.
,مراقب خود و جامعه خود و وظیفه و تعهد خود باشید تا حماسهتان را از ذهن شما بیرون نکنند. روح قدرتمندتان را از شما نگیرند. ما پاسداران اسلام به خاطر اسلام و دفاع از آن زیر تانک و خمپاره رفتیم و توهینها شنیدیم، بیحرمتیها دیدیم، در بند خصم افتادیم تا اسلام از بندها آزاد شود. تن به مرگ سپردیم تا اسلام زندگی را از سر گیرد. ما از اسلام دفاع کردیم؛ با زبان، با تفنگ، با دست خالی و دندان؛ آخرین رمق خود را در این راه باختیم؛ موجودی خود را مایه گذاریم؛ در هیچ حال یگانگی و اتفاق و وحدت کلمه خود را از دست ندادیم. به اندیشه نیشزدنها، بیتوجهیها، عدم جلب و جذبها نبودیم...
,
ماجرایی خواندنی از کتک کاری فرمانده ایرانی با درجه دار بعثی!
, ماجرایی خواندنی از کتک کاری فرمانده ایرانی با درجه دار بعثی!,محمد حسن خلیفی نقل میکند: شهید شاهمرادی متخصص شناسایی بود؛ قیافهاش به اهالی جنوب بیشتر شبیه بود؛ به خصوص چهره آفتاب سوخته و قدبلند او. شنیده بودم که در شناساییها به راحتی وارد مقر عراقیها شده، با آنها غذا میخورد و برمیگشت.
,در عملیات «والفجر 8» جمعی اسیر از دشمن گرفته، در گوشهای نشانده بودیم و منتظر ماشین جهت انتقال آنها به عقب بودیم؛ شاهمرادی نیز در خط قدم میزد؛ ناگهان یکی از درجهداران بعثی در حالی که با انگشت به او اشاره میکرد، چیزهایی میگفت؛ آن درجهدار بعثی شلوارش را بالا زده، پای کبود شدهاش را نشان میداد.
,یکی از بچههایی که به زبان عربی آشنا بود، آوردیم ببینیم چه میگوید؛ درجهدار بعثی میگفت: «این عراقی است! اینجا چه کار میکند؟! از نیروهای ماست، چرا دستگیرش نمیکنید؟» در حالی که متعجب شده بودیم، پرسیدم: «از کجا میگویی؟» گفت: «چند روز قبل در صف غذا بود؛ با من دعوایش شد و من را کتک زد؛ این جای لگد اوست» و پای سیاهشدهاش را نشان داد. شاهمرادی که متوجه این صحنه شده بود، از دور دستی تکان داد و جلوتر نیامد.
,روحش شاد و راهش پر روهرو باد...
]