به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ خانهای ساده در گوشهای از قم. پیدا کردنش کمی سخت بود. نابلدی و راهنماییهای عجیب و غریب عابران یک ساعتی وقتمان را گرفت. آخرین خوان، خیابان ابوذر شرقی بود. خیابانی پر از خاطرات شهید مهدی. پدر شهید با مهربانی از ما استقبال کرد. در کلام اول لهجه افغانیاش واضح نبود اما کم کم که صحبتها گل کرد میشد اصلیتش را تشخیص داد. آرامشش مثال زدنی بود. با پدر که بیشتر آشنا شدیم، خاطرات مهدی یک ضرب المثل را به ذهن تداعی میکرد. پسر کو ندارد نشان از پدر!
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا,
,
من خودم از 1365 همزمان با دفاع مقدس و جنگ تحمیلی به ایران آمدم.
,,
من نوجوان بودم و 14 سالم بود.
,,
نه! تنها آمدم. من همراه تعدادی از دوستانم که برای کار آمده بودند، برای تحصیل آمدم. زمانی که جنگ افغانستان شروع شد، حضرت امام (ره) دستور داده بودند مرزها باز شود. تفتان مرز رسمی دو کشور بود و ما هم از آنجا آمدیم.
,,
چون پدرم عاشق علما و روحانیت بود، من را مخصوص برای درس خواندن فرستاد. دامادمان روحانی بود. در منطقه ما هر روحانی که از نجف میآمد پدرم حتماً او را دو سه شب مهمان میکرد و یک هفتهای با آنها بود. علاقه زیادی به علما داشت. ایشان در آن سن 5، 6 سالگی به من قرآن خواندن آموخت. در افغانستان اولین کتابی که بعد از قرآن میخوانند حافظ است. مخصوصاً در زمانهای سابق که مدرسه دولتی نبود، بعد از قرآن حافظ را میخواندند.
,,
من آمدم و وارد حوزه شدم. بعد تقریباً دو سال پدرم آمد اهواز برای دیدن برادرم. برادرم پادگان صراط المستقیم اهواز بود. آن زمان تقریباً اکثر مناطق مرزی نزدیک خط مقدم همه دست برادران افغانی بود. یعنی پادگانهای مهم تدارکات، نگهبانی، مهمات و اسلحه و اینها کلاً به دست همین نیروهای افغانستانی بود.
,,
بله، از سال 65 که وارد شدم در حوزه بودم. فقط یک مدت 5، 6 ماهی، کار کردم.
,,
تهران
,,
فکر میکنم سبزی کاری بود. خوب یادم نمانده است. فامیلهایم آن جا کار میکردند و من هم آن جا کنار آنها بودم. راستی مرغداری بود. یک مرغداری بعد پل شریف آباد!
,,
من خیلی زود ازدواج کردم. پدرم که این جا آمد میخواست برگردد افغانستان لذا گفت من که این جا آمدم حتماً شما بیا با من برویم افغانستان، آنجا ازدواج کن. من سال 67 ازدواج کردم.
,,
بله
,,
نه. مشهد. داییام ساکن مشهد بود، من هم دختر داییام را گرفتم.
,,
بله درسم را ادامه دادم. البته چون اینجا فامیل نداشتیم برای ولادت مهدی رفتیم مشهد. یک ماه و چند روز آنجا بودیم. مهدی مشهد به دنیا آمد. 14 فروردین 1368.
,,
وقتی که خداوند مهدی را داد، زندگی ما شیرینتر شد. مهدی از همان کوچکیاش واقعاً بچه شیرینی بود بچه رویش باز بود. لطف و عنایت خداوند با تولد مهدی شامل حال ما شد. الحمدالله خیلی مولود بابرکتی بود.
,,
با آمدن ایشان زندگی ما رونق گرفت. زندگی ما خوب شد.
,,
هم وضع مالی، هم وضع تحصیلی. از همه لحاظ خوب بود. نمیدانم چه حکمتی بود، من از همان کوچکی که مهدی تازه صحبت میکرد، به مهدی میگفتم مورخ تاریخ بابا! الآن نگاه میکنم، واقعاً به تاریخ پیوسته است.
,,
نمیدانم چه منظوری بود. افتاده بود سر زبانم. الان وقتی که نگاه میکنم، مهدی خودش یک تاریخ شد. در تاریخ ثبت شد.
,,
در همان دوره پیش دبستانی، حدوداً یک جزء قرآن را حفظ بود. الحمدالله حافظه قوی داشت. حافظه خوبی داشت. تا رسید کلاس اول، دوم ابتدایی. آن زمان سید طباطبایی که حافظ قرآن است، کوچک بود. پدرشان یک موسسهای داشت. موسسه حفظ قرآن در یک سال. یک آزمونی داشتند که سوره بقره و سوره آل عمران را 200 دانش آموز حفظ میکردند و از بین اینها حدوداً 80 نفر انتخاب میشدند که حافظ کل شوند. در آن جا هم امتحان داد و قبول شد. منتهی بعدش من در افغانستان مشکلاتی برایم پیش آمد که ایشان نتوانست ادامه دهد.
,,
من برای مسافرتی رفتم افغانستان، بنا بود دو ماهه برگردم ولی مشکلاتی پیش آمد که نتوانستم و حدوداً 6 ماه آنجا ماندم و ایشان هم اینجا تنها بود. چون مسیرش طولانی بود دیگر نتوانست ادامه بدهد.
,,
بعد از کلاس پنجم و ششم ایشان با هیئت آشنا شد. ما سمت خاک فرج قم مینشستیم. هیئتی داشتیم به نام هیئت ام ابیها. ایشان همان طور که در سن کوچکی حافظ بود صدای خیلی خوبی هم داشت. معلم خیلی خوبی داشت که الآن هر جا هست خداوند نگهدارش باشد به نام آقای جعفری، خیلی پرورش میداد مهدی را، به اصطلاح قرائت صبحگاهی قرآن به عهده ایشان بود. معلمش در یک مسجدی فعالیت میکرد. ایام مناسبتها مهدی را میبرد آن مسجد تا نوحه بخواند، مخصوصاً در ایام محرم. مهدی از زمان کوچکی با هیئت بزرگ شد. صدای خیلی قشنگی داشت. آن زمان تازه شبکه قم راه افتاده بود. یک نوحه سینه زنی حضرت ابوالفضل العباس را خوانده بود و شبکه قم ضبط کرده بود و پخش میکرد. خیلی قشنگ میخواند.
,,
الحمدالله در مدرسه تا دوره دبیرستان همیشه معدلش از 18 به پایین نیامد. همیشه 18 و 19 و 20 بود تا رسید دوره دانشگاهش که آمدیم یزدان شهر. ما اول ابوذر شرقی مینشستیم. آن جا یک هیئتی داشت. هیئت دیگری هم سمت ابوذر غربی بود به نام «حضرت علی اکبر». ایشان چون عاشق حضرت علی اکبر بود میآمد در این هیئت. شهید مهدی در هیئت حضرت علی اکبر(ع) بزرگ شد و رشد کرد. در هیئت سختترین کارها را انجام میداد مثلاً توزیع و پختن غذا، ظرف شستن. ماه محرم و صفر اصلاً مهدی از ما نبود.
,
,
رشته زمین شناسی.
, .,,
بله مخصوصاً در رشته کشاورزی و حشرات از کوچکی علاقه داشت. شهید مهدی شخصیت چند بعدی داشت. برای خودم جالب بود که از دوره دبیرستان علاقه خاصی به وسایل نظامی داشت. به اسلحه و مهمات علاقهمند بود و مجلات تخصصی مربوط به جنگافزار را میخرید. علاوه بر این به کوهنوردی هم علاقه داشت. عضو هیئت دوچرخه سواری قم هم بود. عضو امداد و نجات هلال احمر هم بود. تقریباً تا دوره پیشرفته کمکهای اولیه و امداد کوهستان، امداد نجات و زلزله را گذرانده بودند.
,,
دانشگاه پیام نور قم بود. فکر میکنم دانشگاه دولتی نیشابور هم قبول شده بود اما قم را ترجیح داد.
,,
ایشان همیشه مؤدبانه صحبت میکرد. در دانشگاه، خانه و حتی در نوشتههایش. کسی را با اسم کوچک صدا نمیکرد یا اینکه «آقا» یا «خانم» اولش اضافه میکرد.
,,
همیشه حضرت علی اکبر (ع) را میگفت شاهزاده علی اکبر(ع) یا علی اکبر لیلا. ادبیات خاصی نسبت به این بزرگواران داشت. از دوره دبیرستانش علاقه خاصی به حضرت علی اکبر (ع) داشت. از گفتارش هم مشخص بود. آقای صدرزاده میگفت ما مسئولیت گروهان را به اینها دادیم و گفتیم که هر کسی اسمی برای گردان و گروهانش بگذارد. یک شب فرصت دادیم. ایشان در همان جلسه گفت که اسم گروهان من گروهان حضرت علی اکبر (ع) است.
,,
در وصیتنامهاش پس از بسم الله، یا شاهزاده علی اکبر (ع) نوشته و بعد از آن هم شعری درباره ایشان است و بعدش وصیتنامه شروع میشود.
,,
,
نه ازدواج نکردند. شاید این هم یک حکمت و مصلحت الهی بود. من و مادرش اصرار داشتیم که ازدواج کند. منتهی ایشان راضی نمیشد. حتی قبل از رفتنش به سوریه ما یک موردی برایش پیدا کردیم. راضی نمیشد تا مادرش قسم داد. رفتیم آنجا. یک سری شرط و شروط برای آنها گذاشت که قبول نکردند. به جای این که دختر خانم شرط و شروط بگذارد این شرط و شروط گذاشته بود! وقتی برگشتیم خیلی خوشحال بود. اینقدر خوشحالی کرد که من ناراحت شدم. گفتم کسی که رد میشود از یک جایی ناراحت میشود. تو برای چه خوشحال شدی؟
,,
این بود که من میخواهم سوریه بروم.
,,
سال 92. البته از همان ابتدای شروع بحران ایشان تلاش میکرد تا برود. از زمانی که نیروهای فاطمیون اعزام شدند، ایشان پیگیر بود. اینقدر اصرار کرد که من از همان اول اجازه دادم و گفتم که از طرف من هیچ مشکلی ندارد اما به شرطی که رضایت مادرت را هم بگیری. چون تنها پسر خانواده بود برای مادرش خیلی سخت بود. اجازه نمیداد. اوایل سال 93 خودم رفتم افغانستان. افغانستان خودش مرکز القاعده و طالبان است. ما هر وقت میخواهیم برویم از خانواده اجازه میگیریم. مهدی گفت اجازه میدهم اما به شرطی که شما برگشتید اجازه بدهید من بروم سوریه. من گفتم چشم اما تا من بر میگردم رضایت مادرت را هم بگیر. وقتی که من برگشتم تقریباً برج 5 بود خیلی خوشحال بود. مادرش را راضی کرده بود لذا اوایل شهریور رفت.
,,
وقتی قبر حجر بن عدی را تخریب کردند؛ ایشان خیلی ناراحتی کردند. شب گریه کرده بودند. مادرش میگفت وسطهای شب بود که دیدیم گریه میکند. آمدم، گفت که چه شده قبر اصحاب امیرالمؤمنین را تخریب کردند؟ اگر دستشان به حرم حضرت زینب (س) برسد قطعاً تخریب میکنند. بعد به مادرش گفته بود عیبی ندارد. شما اجازه نمیدهید من نمیروم اما فردای قیامت اگر حضرت زینب(س) سؤال کرد که چرا نیامدی؟ چرا جوانت را نفرستادی؟ جواب حضرت زینب(س) به عهده خود شما! دیگر مادرش مجبور شده بود. مادرش میگفت صبر کن بعداً برو. گفت دری است که باز شده، مشخص نیست که تا چه وقت باز باشد. شاید بسته شد. به هر حال مادرش اجازه داد.
,,
زمانی هم که میخواست برود اول صبح بود به من گفت بابا از ته دل راضی هستی؟ گفتم اگر از ته دل راضی نبودم که نمیگذاشتم شما بروی! من را کسی اجبار نکرده بود. گفت اگر از ته دل راضی هستی من دوست دارم خودت من را ببری. گفتم چشم. لباس پوشیدم و خودم او را تا پیش ماشینی که قرار بود آنها را ببرد فرودگاه رساندم. آنجا گفتم اگر میماندی و سال آخر دانشگاهت را تمام میکردی بعد میرفتی بهتر بود. بنده خدا گریه کرد. گفت من دست خودم نیست. الآن درست است میروم دانشگاه پای درس استاد مینشینم اما روحم جای دیگری است. آرامش ندارم. بگذارید بروم. آرام که شدم دیگر نمیروم.
,,
جریان فاطمیون از مشهد آغاز شد. بنیانگذار این نیرو شهید ابوحامد، سردار توسلی بود. بعد از مشهد که مرکز کار بود، قم دومین شهری بود که اعزام داشت. کسی که اعزام میکرد با مهدی آشنا بود. بعدها با ما هم آشنا شد. میگفت تا زمانی که رضایت پدر و مادرت نباشد من شما را نمیفرستم.
,,
قبلاً دورههای کوهنوردی و ... را دیده بودند. عضو فعال بسیج مسجد هم بود اما همان طور که عرض کردم در قسمت اسلحه آموزشی واقعاً ندیده بود. 1 ماه هم همینجا آموزش دیدند.
,,
ایشان تقریباً چهار ماه آن جا بودند تا برگشتند.
,,
بله. دو سه روز اینجا ماند. بعد با مادرش رفت مشهد. مادرش میگفت موقع برگشت از زیارت در صحن حوض طلا دیدم میخندد. پرسیدم چرا میخندی؟ گفت مادر من اجازه شهادتم را از آقا گرفتم. قول داده بود برود، آرام شود دیگر برنگردد. گفت من دفعه اول واقعاً به خاطر خودم رفتم. به خاطر این که آرامش پیدا کنم اما الآن که میروم به عنوان انجام وظیفه است. آنجا واقعاً غربت حضرت زینب (س)، غربت حرم حضرت رقیه (س) را هر شیعهای که ببیند برایش وظیفه و تکلیف است که برود. ثانیاً نیروهای فاطمیون از نظر فرهنگی خیلی ضعیف هستند. برای افرادی مثل من که یک مقداری آگاهی دارد. مخصوصاً برای طلبه و روحانی اصلاً واجب است که برود. چون جوانهایی هست اینجا که واقعاً عاشق اهل بیت (ع) هست اما از نظر مسائل دینی خیلی سطح پاییناند.
,,
مهدی واقعاً طلبه نبود اما از یک طلبه و یک روحانی بیشتر اطلاعات داشت. عقیدههایش نسبت به مسائل دینی و مذهبی زیاد بود. روحانی و استاد خودش با ما رفت و آمد دارد. هنگام شهادتش هم آن جا بود. تقریباً 20، 25 روز با شهید مهدی هم اتاق بودند. میگفت شب که میشد ما دو سه نفر روحانی بودیم، جمع میشدیم و در رابطه با فضائل حضرت علی (ع) یا امام حسین (ع) صحبت میکردیم. مهدی از همه محفوظاتش بیشتر بود. هم در قسمت شعر و هم در قسمت احادیث. مخصوصاً این شعر و نوحهها. الآن سیستمش را نگاه کنید همه مداحان را ایشان میشناخت. از بس که زیاد مداحی گوش کرده بود. من خودم تعجب میکنم که علاقه عجیبی به مداحی داشت. در ماشین که می نشست روشن میکرد یا خودش شروع میکرد به خواندن.
,,
یکی از ویژگیهای مهدی به اصطلاح حفاظت و کارهای امنیتی بود. بعضی مدافعان از سیر تا پیاز را صحبت میکنند. بعضی چیزهایی که نباید در گروهها گفته شود را میگویند. اما واقعاً ایشان خیلی حفاظتی کار میکرد. سید ابراهیم میگفت در سوریه ناراحتیاش از این بود که پدر من هر سال میرود افغانستان و من باید خیلی مسائل امنیتی را رعایت کنم که برای پدرم مشکلی ایجاد نشود. اینجا حتی برای دوستانش نمیگفت من کجا هستم.
,,
دفعه دوم که میخواست برود عاشقتر از مرحله اول بود. برای برگشت خیلی عجله داشت. اینکه میگوید شهید از شهادتش خبردار میشود واقعاً ایشان همین طور بود. من شب قبل از رفتنش بیرون بودم. وقتی گفت که فردا وقت دارید تا محضر برویم؟ گفتم محضر برای چه؟ گفت من ماشین را به نام شما زدهام، همه کارهایش را انجام دادهام، فقط امضای شما مانده است. گفتم برای چه؟ گفت من میروم، به نام شما باشد راحتتر هستم. یک وقت خدایی نکرده تصادف میشود. بعد من شوخی میکردم که سفر قندهار که نمیخواهی بروی، برمی گردی! گفت نه به اسم شما باشد بهتر است.
,,
به مسئول هیئت آقای فاطمی گفته بود که من دیگر برنمیگردم. چندتا وصیت کرده بود. یکی این بود که پرچم حضرت علی اکبر (ع) که از حرم حضرت معصومه به هیئت اهدا کردهاند را روی تابوت من بیندازید. بعد گفته بودند تابوتم را به یارید خانمان، حاج آقا میرزا محمدی را به یارید روضه بخواند و مداحی کند. شما گریه کنید و سینه بزنید.
,,
تا قبل از شهادت مهدی، شهدای مدافع حرم مظلوم بودند. حتی تشییع جنازه عمومی هم نمیشدند. اعلام هم نمیشد اینها مدافع حرم بودند. همان طور بندگان خدا را مظلومانه میبردیم دفن میکردیم. مهدی اولین شهید در قم بود که در خانه و محله تشییع شد. از طرفی هم چون هیئتیهای زیادی او را میشناختند، جمعیت زیادی آمد. بعد آن دیگر تشییعها علنی شد.
,,
منبع: دانشجو
]