به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ یکبار دیگر سلام کربلا! چلهها برایت گرفتم تا با دلی آرام بروی و بازگردی...چهل یاسین...چهل الرحمان...
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا,
چهل شب برایت خواندم "امن یجیب المضطر اذا دعاه ویکشف السوء"... چه آشوبی بود دلم در این چهل روز... بیشتر از همه لالایی هر شب رباب ... یاد بیتابی "علی اصغر" آتشی بود بر جان خستهام. هر روز سلام آفتاب را که می شنیدم...دوست داشتم یک بار دیگر حالت را بپرسم: "حالتان چطور است بی بی؟! اینجا ملالی نیست جز درد فراق تو از حسین... که قرار زندگیمان را ربوده است." چشمانم را بر زمین میدوزم تا قامت خمیدهات را نبینم...
,
شمع شدهام در این چهل روز...تند تند آب میشوم....دلم میخواهد مثل" تو" تمام این روزها را بسوزم...
,
چهل شب را...به تو اندیشیدم... و هر روز را که بر تو چه گذشت....بهانه های رقیه برای بابا...اشکی در چشمان رباب مانده است دگر؟! امام زمانت ...غل و زنجیر ...سکینه...و تو که _ زبانم لال_بیشتر از همه کتک خوردی...
,
آرام آرام هرشب دانه های اشک بچهها را از سیاهی چشمانشان زدودی...و خود به جایشان گریستی...چه می کنی تو با این کاروان دلشکسته، زینب! حالا این قطره های خون است که از دلم برایت میچکد...چهل منزل بی حسین... و تو هرشب در کجاوه تنهایی خویش با او خلوت کردی و ناله سر دادی... اما حسین! چشمانش را میبندد... او را تاب نیست تا تو را اینگونه ببیند...
,
صدایش را میشنوی که میگوید خواهر، خودت را حفظ کن زینب!!! کار تو هنوز به پایان نرسیده است...
در این چهل روز، لقمه ها راحت از گلویمان پایین نرفت....با دیدن آب چقدر دلمان آتش گرفت که تو در کاروانت شهید لب تشنه داشتی... حسین _ عباس_ علی اکبر_ علی اصغر_و گرسنگی بچههای حسین همیشه در خاطرمان بود و من همیشه میگفتم حتما بی بی در طی این مسیر سخت روزهایی را مرور میکرد که که مادر در مدینه برایشان نان میپخت... موهایش را شانه می کرد و بالای سر حسین هر شب ظرفی آب میگذاشت. آخ که چقدر دلش شور تشنگی حسین را می زد...
عمه برای کودکان کاروان اسارت آل الله از مهربانیهای عمو عباس می گفت...از داداش علی اکبر... و باز سرخی اشک ها بر گونه های بچه ها می درخشد...و باز نوازشهای عمه آتشی به پا کرد...
و حالا کوفیان که روزگاری، زنانش تو را برترین بانویش میشمردند و مردانش بر صلابت عقیله بنی هاشم سجده میبردند...چرا چشمانشان به تو غریبانه دوخته است...
اگر جرعه ای بصیرت بر دلشان چکیده بود حالا این سر حسین نبود که بر بالای نی شمع وجود زینب را ذره ذره آب کند...
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک...
ذره ذره بسوز دل من... خرابه را یادت نمیآورم که داغ مادر را برایت زنده کرد... زهرایی دیگر ...کنار سر بابا... چقدر دوست داشتی تا امانت حسین را به مدینه برسانی... اما روح بلند دختر حسین...تاب ماندن بی "بابا" را دگر نداشت...
آرام بگیر...زینب! تو باید خون حسین را تا ابد زنده نگه داری...!!! و اینک کربلا دوباره انتظار میکشد..و تو چقدر خسته ای زینب!!!!
شوق زیارت در سر داری...تا در آغوشش بگیری...از رنج نامه این چهل منزل با او نجوا کنی...و او هم ...چه عطر خوشی در کربلا پیچیده است...بوی حسینِ تو را میدهد....و من دگر هرگاه دلتنگ یاد او شدم باید به سوی این قبله عشق قامت ببندم...
چقدر درس بصیرت داد به ما زینب در این چهل روز... فدای غمهای تو...
انتهای پیام/
صدایش را میشنوی که میگوید خواهر، خودت را حفظ کن زینب!!! کار تو هنوز به پایان نرسیده است...
در این چهل روز، لقمه ها راحت از گلویمان پایین نرفت....با دیدن آب چقدر دلمان آتش گرفت که تو در کاروانت شهید لب تشنه داشتی... حسین _ عباس_ علی اکبر_ علی اصغر_و گرسنگی بچههای حسین همیشه در خاطرمان بود و من همیشه میگفتم حتما بی بی در طی این مسیر سخت روزهایی را مرور میکرد که که مادر در مدینه برایشان نان میپخت... موهایش را شانه می کرد و بالای سر حسین هر شب ظرفی آب میگذاشت. آخ که چقدر دلش شور تشنگی حسین را می زد...
عمه برای کودکان کاروان اسارت آل الله از مهربانیهای عمو عباس می گفت...از داداش علی اکبر... و باز سرخی اشک ها بر گونه های بچه ها می درخشد...و باز نوازشهای عمه آتشی به پا کرد...
و حالا کوفیان که روزگاری، زنانش تو را برترین بانویش میشمردند و مردانش بر صلابت عقیله بنی هاشم سجده میبردند...چرا چشمانشان به تو غریبانه دوخته است...
اگر جرعه ای بصیرت بر دلشان چکیده بود حالا این سر حسین نبود که بر بالای نی شمع وجود زینب را ذره ذره آب کند...
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک...
ذره ذره بسوز دل من... خرابه را یادت نمیآورم که داغ مادر را برایت زنده کرد... زهرایی دیگر ...کنار سر بابا... چقدر دوست داشتی تا امانت حسین را به مدینه برسانی... اما روح بلند دختر حسین...تاب ماندن بی "بابا" را دگر نداشت...
آرام بگیر...زینب! تو باید خون حسین را تا ابد زنده نگه داری...!!! و اینک کربلا دوباره انتظار میکشد..و تو چقدر خسته ای زینب!!!!
شوق زیارت در سر داری...تا در آغوشش بگیری...از رنج نامه این چهل منزل با او نجوا کنی...و او هم ...چه عطر خوشی در کربلا پیچیده است...بوی حسینِ تو را میدهد....و من دگر هرگاه دلتنگ یاد او شدم باید به سوی این قبله عشق قامت ببندم...
چقدر درس بصیرت داد به ما زینب در این چهل روز... فدای غمهای تو...
انتهای پیام/
صدایش را میشنوی که میگوید خواهر، خودت را حفظ کن زینب!!! کار تو هنوز به پایان نرسیده است...
در این چهل روز، لقمه ها راحت از گلویمان پایین نرفت....با دیدن آب چقدر دلمان آتش گرفت که تو در کاروانت شهید لب تشنه داشتی... حسین _ عباس_ علی اکبر_ علی اصغر_و گرسنگی بچههای حسین همیشه در خاطرمان بود و من همیشه میگفتم حتما بی بی در طی این مسیر سخت روزهایی را مرور میکرد که که مادر در مدینه برایشان نان میپخت... موهایش را شانه می کرد و بالای سر حسین هر شب ظرفی آب میگذاشت. آخ که چقدر دلش شور تشنگی حسین را می زد...
عمه برای کودکان کاروان اسارت آل الله از مهربانیهای عمو عباس می گفت...از داداش علی اکبر... و باز سرخی اشک ها بر گونه های بچه ها می درخشد...و باز نوازشهای عمه آتشی به پا کرد...
و حالا کوفیان که روزگاری، زنانش تو را برترین بانویش میشمردند و مردانش بر صلابت عقیله بنی هاشم سجده میبردند...چرا چشمانشان به تو غریبانه دوخته است...
اگر جرعه ای بصیرت بر دلشان چکیده بود حالا این سر حسین نبود که بر بالای نی شمع وجود زینب را ذره ذره آب کند...
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک...
ذره ذره بسوز دل من... خرابه را یادت نمیآورم که داغ مادر را برایت زنده کرد... زهرایی دیگر ...کنار سر بابا... چقدر دوست داشتی تا امانت حسین را به مدینه برسانی... اما روح بلند دختر حسین...تاب ماندن بی "بابا" را دگر نداشت...
آرام بگیر...زینب! تو باید خون حسین را تا ابد زنده نگه داری...!!! و اینک کربلا دوباره انتظار میکشد..و تو چقدر خسته ای زینب!!!!
شوق زیارت در سر داری...تا در آغوشش بگیری...از رنج نامه این چهل منزل با او نجوا کنی...و او هم ...چه عطر خوشی در کربلا پیچیده است...بوی حسینِ تو را میدهد....و من دگر هرگاه دلتنگ یاد او شدم باید به سوی این قبله عشق قامت ببندم...
چقدر درس بصیرت داد به ما زینب در این چهل روز... فدای غمهای تو...
انتهای پیام/
صدایش را میشنوی که میگوید خواهر، خودت را حفظ کن زینب!!! کار تو هنوز به پایان نرسیده است...
,در این چهل روز، لقمه ها راحت از گلویمان پایین نرفت....با دیدن آب چقدر دلمان آتش گرفت که تو در کاروانت شهید لب تشنه داشتی... حسین _ عباس_ علی اکبر_ علی اصغر_و گرسنگی بچههای حسین همیشه در خاطرمان بود و من همیشه میگفتم حتما بی بی در طی این مسیر سخت روزهایی را مرور میکرد که که مادر در مدینه برایشان نان میپخت... موهایش را شانه می کرد و بالای سر حسین هر شب ظرفی آب میگذاشت. آخ که چقدر دلش شور تشنگی حسین را می زد...
,عمه برای کودکان کاروان اسارت آل الله از مهربانیهای عمو عباس می گفت...از داداش علی اکبر... و باز سرخی اشک ها بر گونه های بچه ها می درخشد...و باز نوازشهای عمه آتشی به پا کرد...
,
و حالا کوفیان که روزگاری، زنانش تو را برترین بانویش میشمردند و مردانش بر صلابت عقیله بنی هاشم سجده میبردند...چرا چشمانشان به تو غریبانه دوخته است...
,
اگر جرعه ای بصیرت بر دلشان چکیده بود حالا این سر حسین نبود که بر بالای نی شمع وجود زینب را ذره ذره آب کند...
,
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک...
,
ذره ذره بسوز دل من... خرابه را یادت نمیآورم که داغ مادر را برایت زنده کرد... زهرایی دیگر ...کنار سر بابا... چقدر دوست داشتی تا امانت حسین را به مدینه برسانی... اما روح بلند دختر حسین...تاب ماندن بی "بابا" را دگر نداشت...
,
آرام بگیر...زینب! تو باید خون حسین را تا ابد زنده نگه داری...!!! و اینک کربلا دوباره انتظار میکشد..و تو چقدر خسته ای زینب!!!!
,
شوق زیارت در سر داری...تا در آغوشش بگیری...از رنج نامه این چهل منزل با او نجوا کنی...و او هم ...چه عطر خوشی در کربلا پیچیده است...بوی حسینِ تو را میدهد....و من دگر هرگاه دلتنگ یاد او شدم باید به سوی این قبله عشق قامت ببندم...
,
چقدر درس بصیرت داد به ما زینب در این چهل روز... فدای غمهای تو...
,
انتهای پیام/
,]