در امتداد سفر به جنوب(3)؛
روایت ناتمام/ هروله هایی که «صفا»یش، هویزه است

وارد مزار شهدای هویزه که می شوی؛ سربندهای «یا حسین» به تو می گوید خاک این جا زیر آتش خمپاره، کاتیوشا و توپخانه ها رفته است و شهر هویزه را به تپه ای از خاک تبدیل کرده است.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا و به نقل از سفیرافلاک، هفت روز است؛ بی آن که بدانم و بفهمم همه چیز تاریک و سرد است. عذابی جانکاه روحم را و قلبم را چنگ می زند؛ چنگ زدن هایی که تمامی ندارد و با هیچ کسی توان گفتنش نیست.
, شبکه اطلاع رسانی دانا,میان گریه هایی که تمامی ندارد؛ تو دلت می خواهد هویزه را و جنوب را دوباره لمس کنی؛ هویزه ای که هروله هایش به «صفا» رسیده است.
,وارد مزار شهدای هویزه که می شوی؛ سربندهای «یا حسین» به تو می گوید خاک این جا زیر آتش خمپاره، کاتیوشا و توپخانه ها رفته است و شهر هویزه را به تپه ای از خاک تبدیل کرده است.
,
فاطمه دانشجو است و اهل شهرستان کوهدشت. خودش را کنار مزار شهید حسین زارعی برده است. چادرش را «یا زهرا» عزادار کرده است؛ چادری که خودش می گوید وامدار شهدا است.
,
فاطمه می گوید: مادر شهیدی را دیدم که پسرش مفقود الاثر شده بود. مادر شهید خاک هویزه را لای دست هایش می ریخت و می گفت اگر پسرم را دیدید؛ سلام مرا به او برسانید.
,فاطمه دیگر نمی تواند حرف بزند. سرش را لای مزار و چادر می برد و می گوید دلم می خواهد یکی از سربندهای شهدای هویزه را با خودم سوغات ببرم.
,
سربندهای شهدای هویزه بوی عجیبی دارند. نزدیکشان که می روی؛ سبز می شوی. راوی پشت سربندها است و از جنگ که می گوید؛ دست هایش تر می شود.
,
راوی می گوید:«در آذر 1359، بیش از دو گردان از نیروهای عراقی در جنوب سوسنگرد شکست خوردند و یک گروهان از برادران سپاه اهواز برای پدافند شهر هویزه، از سوسنگرد به آن شهر اعزام شدند.»
,دورِ راوی را اشتیاق هایی که آن روزها هنوز دنیا نیامده بودند؛ انگار دوباره متولد کرده است. راوی به اشتیاق ها و تولدهای در چشم نگاه می کند و ادامه می دهد:«افراد این گروهان، پس از رسیدن به منطقه و استقرار، عهده دار حفاظت از جنوب تا جنوب غربی شهر هویزه شدند. نیروهای عراقی در این منطقه از واحدهای تانک از نوع «تی – 62»، «تی -55»، موشک های زمین به زمین و امکانات نظامی پیشرفته و بیش از 6 هزار نفر پیاده بودند.»
,راوی از پیشروی هویزه تا کرخه و مین گذاری جاده ها می گوید و عملیات دو تیپ از لشکر 16 زرهی قزوین و یک تیپ از لشکر 92 زرهی اهواز.
,راوی از عملیات ها که می گوید؛ شانه هایش می لرزد. میان گریه می گوید به دستور فرمانده ی نیروهای عراقی (خلیل الدوری)، تعدادی از مردم بی گناه، دست بسته در یک گودال قرار می گیرند و به شهادت می رسند.
,حالا اشتیاق ها هم گریه می شوند. اشتیاق هایی که نمی توانند راوی را و حرف هایش را نگاه کنند. این ها خودشان را به کنار مزار شهدا می برند و از دور، نگاه شان روی راوی است و سینه ای که محرم است.
,
راوی را به واگویه های آن روزهایش سلام می دهم. قرآن های شهدای هویزه، حلقه می شود؛ حلقه در حق. آیه ها خوانده می شود و هویزه را ترتیل می کند.
,
زهرا مفاتیح الجنانش را باز کرده است و خودش را به مزار شهید علم الهدی می رساند. این جا هم حلقه است؛ حلقه های به حضور رفته.
,او راوی را که خانم است؛ نگاه می کند. راوی نمی خواهد به تصویر بیاید. او از شهید علم الهدی می گوید؛ شهیدی که دانشجوی سال دوم رشته ی تاریخ در دانشگاه مشهد بود.
,
زهرا، مزار شهید را لمس می کند و تسبیح ها به لب می آیند و نجوا می شوند؛ نجواهایی که بر زهرا نهیب می زند و او را به کنار دست خطی بر سر مزار شهدا می برد.
,
زهرا می گوید: حتا دیوارهای این جا هم تبرک دارد. او دست هایش را در دیوار به طواف می برد. زهرا دست خط را با صدای بلند می خواند. خودش را گوشه ای شبیه محراب می برد.
,گوشه با سربندها عجین است. زهرا می ایستد. سلام می دهد. نور، صورتش را محو می کند و می گوید: سبک شده ام.
,
حالا زهرا و سربندها و گوشه با هم خلوت کرده اند. خلوتی که هروله است و دست می شود؛ دستی که مادر است و مزار شهید، دخیلش.
,
ارسال دیدگاه