اخبار داغ

به مناسبت روز مادر

هدیه روز مادر، «یس» خواندم

هدیه روز مادر، «یس» خواندم
یکی گل می خرید، یکی طلا، یکی لباس... و هدیه من برای مادرم، تنها یک "سوره ی یاسین" بود...
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا به نقل از  یزدرسا؛

, شبکه اطلاع رسانی دانا, یزدرسا,

به نام او که می آفریند…

کنار خیابان ایستاده بودم و خیره خیره زن و مرد، کوچک و بزرگ را نگاه می کردم که با شور و شوق خاصی یکی یکی مغازه ها را سرک می کشیدند تا بهترین هدیه را برای مادرنشان انتخاب کنند و من فقط حسرت می خوردم….

یادش بخیر وقتی مادرم بود چه آرزو هایی که برایش نداشتم…. پیش خودم می گفتم من هم وقتی بزرگ شدم برای مادرم این کار را انجام می دهم، این را می خرم، او را به بهترین جاها می برم. یادش بخیر در جلسات هفتگی کوچه امان ذکر … را می گفتم که زیارت خانه خدا قسمت مادرم شود. دوست داشتم زمانی که تو را می دیدم ساعت ها در چشمانت خیره می شدم؛ ولی تا چشمان زیبایت را می دیدم قدرت نگاهم را از دست می دادم.

دوستت دارم ولی نمی دانم چگونه بگویم؟!!

ولی می دانم کسی که من او را دوست دارم، کسی است که زندگی را با تمام خوب و بدش دوست داشت و تصمیم داشت روزی تمام تاریکی ها را با نور وجودش روشن کند.

می دانم که قلبی به پاکی باران و روحی به وسعت دریا داشت. می دانم رئوف و مهربان بود

ولی افسوس که ….

مادر نیستی تا ببینی چگونه زمان بدون تو می گذرد، نیستی تا ببینی روزگار تنهائیم را، نیستی تا ببینی اوضاع زندگی بیکسی ام را، نیستی تا ببینی نبود مادر یعنی چه؟!

در مقابل نبودنت چه کنم؟ جز اینکه بایستم و نگاه کنم و حسرت بخورم!

بگذریم……

دلم عجیب برایش تنگ شده، دلم هوای گریه دارد …

اگر می دانستی که چه شب ها به خاطر تو خواب ندارم و چه رنجی را تحمل می کنم، چگونه عشقم را به خاطر نبودنت زیر فشار منطق سرکوب می کنم و اگر واقعا اینها را می دانی تو هم به من نگاه کن و احساسم را درک کن.

افسوس که تو همه را می دانی ولی…..

گاهی اوقات در اوج ناامیدی و دلسردی از زندگی، ناگهان تصویری زیبا از چشمانی سرشار از برق شادی در خیالم نقش می بندد و این چشم ها باعث می شود که دوباره نور امید به زندگی در دلم روشن شود.

همیشه این جمله برایم نامفهوم بود: "حاضرم همه ی هستیم را بدهم تا یک بار دیگر وجود گرم مادر را در کنار خود احساس کنم." و اکنون چند سالی است که این جمله قسمتی از وجودم شده است. ولی افسوس که ثانیه های بی تو بودن چنان سخت می گذرد که دیگر مجالی برای تکرار آرزوهای کودکانه نیست!

همه ی اینها را می دانم، و می دانم که می دانی، ولی خسته شدم….

م. زهرایی

 

,

به نام او که می آفریند…

کنار خیابان ایستاده بودم و خیره خیره زن و مرد، کوچک و بزرگ را نگاه می کردم که با شور و شوق خاصی یکی یکی مغازه ها را سرک می کشیدند تا بهترین هدیه را برای مادرنشان انتخاب کنند و من فقط حسرت می خوردم….

یادش بخیر وقتی مادرم بود چه آرزو هایی که برایش نداشتم…. پیش خودم می گفتم من هم وقتی بزرگ شدم برای مادرم این کار را انجام می دهم، این را می خرم، او را به بهترین جاها می برم. یادش بخیر در جلسات هفتگی کوچه امان ذکر … را می گفتم که زیارت خانه خدا قسمت مادرم شود. دوست داشتم زمانی که تو را می دیدم ساعت ها در چشمانت خیره می شدم؛ ولی تا چشمان زیبایت را می دیدم قدرت نگاهم را از دست می دادم.

دوستت دارم ولی نمی دانم چگونه بگویم؟!!

ولی می دانم کسی که من او را دوست دارم، کسی است که زندگی را با تمام خوب و بدش دوست داشت و تصمیم داشت روزی تمام تاریکی ها را با نور وجودش روشن کند.

می دانم که قلبی به پاکی باران و روحی به وسعت دریا داشت. می دانم رئوف و مهربان بود

ولی افسوس که ….

مادر نیستی تا ببینی چگونه زمان بدون تو می گذرد، نیستی تا ببینی روزگار تنهائیم را، نیستی تا ببینی اوضاع زندگی بیکسی ام را، نیستی تا ببینی نبود مادر یعنی چه؟!

در مقابل نبودنت چه کنم؟ جز اینکه بایستم و نگاه کنم و حسرت بخورم!

بگذریم……

دلم عجیب برایش تنگ شده، دلم هوای گریه دارد …

اگر می دانستی که چه شب ها به خاطر تو خواب ندارم و چه رنجی را تحمل می کنم، چگونه عشقم را به خاطر نبودنت زیر فشار منطق سرکوب می کنم و اگر واقعا اینها را می دانی تو هم به من نگاه کن و احساسم را درک کن.

افسوس که تو همه را می دانی ولی…..

گاهی اوقات در اوج ناامیدی و دلسردی از زندگی، ناگهان تصویری زیبا از چشمانی سرشار از برق شادی در خیالم نقش می بندد و این چشم ها باعث می شود که دوباره نور امید به زندگی در دلم روشن شود.

همیشه این جمله برایم نامفهوم بود: "حاضرم همه ی هستیم را بدهم تا یک بار دیگر وجود گرم مادر را در کنار خود احساس کنم." و اکنون چند سالی است که این جمله قسمتی از وجودم شده است. ولی افسوس که ثانیه های بی تو بودن چنان سخت می گذرد که دیگر مجالی برای تکرار آرزوهای کودکانه نیست!

همه ی اینها را می دانم، و می دانم که می دانی، ولی خسته شدم….

م. زهرایی

 

,

به نام او که می آفریند…

,

کنار خیابان ایستاده بودم و خیره خیره زن و مرد، کوچک و بزرگ را نگاه می کردم که با شور و شوق خاصی یکی یکی مغازه ها را سرک می کشیدند تا بهترین هدیه را برای مادرنشان انتخاب کنند و من فقط حسرت می خوردم….

,

یادش بخیر وقتی مادرم بود چه آرزو هایی که برایش نداشتم…. پیش خودم می گفتم من هم وقتی بزرگ شدم برای مادرم این کار را انجام می دهم، این را می خرم، او را به بهترین جاها می برم. یادش بخیر در جلسات هفتگی کوچه امان ذکر … را می گفتم که زیارت خانه خدا قسمت مادرم شود. دوست داشتم زمانی که تو را می دیدم ساعت ها در چشمانت خیره می شدم؛ ولی تا چشمان زیبایت را می دیدم قدرت نگاهم را از دست می دادم.

,

دوستت دارم ولی نمی دانم چگونه بگویم؟!!

,

ولی می دانم کسی که من او را دوست دارم، کسی است که زندگی را با تمام خوب و بدش دوست داشت و تصمیم داشت روزی تمام تاریکی ها را با نور وجودش روشن کند.

,

می دانم که قلبی به پاکی باران و روحی به وسعت دریا داشت. می دانم رئوف و مهربان بود

,

ولی افسوس که ….

,

مادر نیستی تا ببینی چگونه زمان بدون تو می گذرد، نیستی تا ببینی روزگار تنهائیم را، نیستی تا ببینی اوضاع زندگی بیکسی ام را، نیستی تا ببینی نبود مادر یعنی چه؟!

,

در مقابل نبودنت چه کنم؟ جز اینکه بایستم و نگاه کنم و حسرت بخورم!

,

بگذریم……

,

دلم عجیب برایش تنگ شده، دلم هوای گریه دارد …

,

اگر می دانستی که چه شب ها به خاطر تو خواب ندارم و چه رنجی را تحمل می کنم، چگونه عشقم را به خاطر نبودنت زیر فشار منطق سرکوب می کنم و اگر واقعا اینها را می دانی تو هم به من نگاه کن و احساسم را درک کن.

,

افسوس که تو همه را می دانی ولی…..

,

گاهی اوقات در اوج ناامیدی و دلسردی از زندگی، ناگهان تصویری زیبا از چشمانی سرشار از برق شادی در خیالم نقش می بندد و این چشم ها باعث می شود که دوباره نور امید به زندگی در دلم روشن شود.

,

همیشه این جمله برایم نامفهوم بود: "حاضرم همه ی هستیم را بدهم تا یک بار دیگر وجود گرم مادر را در کنار خود احساس کنم." و اکنون چند سالی است که این جمله قسمتی از وجودم شده است. ولی افسوس که ثانیه های بی تو بودن چنان سخت می گذرد که دیگر مجالی برای تکرار آرزوهای کودکانه نیست!

,

همه ی اینها را می دانم، و می دانم که می دانی، ولی خسته شدم….

,

م. زهرایی

,

 

,

 

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه