دارنده 4 عنوان قهرمانی مسابقات روباتیک کشور:
مادرم برای کمک خرج تحصیلم گلدوزی میکرد
داود منوچهری گفت: همه موفقیتهایم را مدیون پدرو مادرم هستم؛ پدر بازنشستهام برای تامین مخارج زندگی با تاکسی کار میکند و مادرم برای تامین خرج تحصیلم گلدوزی میکند.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا، «زندگی هر آدمی یک قصه است، کسی باید بیاید و این قصه را پیدا کند و بخواند و بعد برای دیگری و دیگران روایتش کند.»این درس اول کارگاه داستان نویسی ما بود. قرار بود که هرکدام مان روایتگر شویم. فکر می کردیم که روایتگری یعنی سرک کشیدن در زندگی یک آدم اسم و رسم دار و پیدا کردن خاطرات گل دُرشتش تا به طرفداران پرو پاقرصش، یک دلیل دیگر برای سینه چاکی بدهیم... نمی دانستیم که بعدها- مثل همین حالا- زنگ خانه ای را می زنیم که آدم هایش نه وکیل اند و نه وزیر، نه ستاره اند نه شهیر و نه حتی دریک مسابقه بین المللی گلی زده اند!
, شبکه اطلاع رسانی دانا,آن ها فقط آدم های عادی این شهرند که قالب های معمول زندگی شان را شکسته و یک گام فراتر از آن برداشته اند.زنگ خانه «منوچهری» را در یک عصر داغ تابستانی در یکی از فرعی های خیابان آیت ا...عبادی می زنیم. آدم هایی ساده که مصداق احوالشان، همین جمله سید «احسان ا...» پدر خانواده است؛ «روزی ما به قدر همین امروزمان است، بخور و نمیر...اما با این وجود، برای موفقیت پسرم داوود، هر آن چه داشتیم و نداشتیم را به کار گرفتیم. حتی فیش های مکه مان را هم فروختیم تا او امروز به عنوان یک مخترع موفق و جوان شناخته شود...»
,,
* دعواهایمان شد، کمندِ عشق و محبت
, * دعواهایمان شد، کمندِ عشق و محبت,اما برای روایت احوال امروز این خانواده، باید برگردیم به اول قصه... آغاز زندگی مشترک آقا و خانم منوچهری با پیروزی انقلاب و اتفاقات آن گره خورده است. زهرا خانم برایمان از خط های اول دفتر زندگی اش این طور می گوید:من و همسرم جزو آن بسیج 20 میلیونی بودیم. سال 58، در مسجد امام حسین(ع) حوالی خیابان دارایی باهم آشنا شدیم، راستش را بخواهید ماجرای ما نگاه اول و عشق آتشین نداشت. آن روزهای اول حسابی باهم رقابت و کل کل هم داشتیم و همین باعث شده بود تا یک جورهایی حتی چشم دیدن هم را هم نداشته باشیم اما از آن جا که همه آن رقابت ها و لجبازی ها از خط مشترک فکری مان نشات می گرفت، خیلی زود آن دعواها جایش را داد به یک محبت پنهان.سید احسان ا... یادش می آید که زمستان 58 ازدواج می کنند اما چون دوران سربازی و دفاع مقدس می افتد وسطِ قصه آن ها، آغاز زندگی مشترک شان سه سال به تاخیر می افتد.او می گوید: جنگ تحمیلی و انقلاب اسلامی تاثیر زیادی بر زندگی ما داشتند. یعنی یاد گرفتیم که خیلی دورتر از خاکریزها، خط مقدم ها و گلوله ها و حتی در صلح هم رزمنده باشیم.آقای منوچهری بعد از ماه ها خدمت در جبهه، می شود کارمند ژاندارمری بیرجند و حالا هم که بازنشسته شده، هنوز به عنوان نگهبان خصوصی، مشغول به کار است.زهرا خانم برایمان می گوید که همسرش با خودش سوغاتی از تلخی های جنگ نیز آورده است: «احسان راننده آمبولانس بود، روزهای سخت و اتفاقات تلخی را از سر گذرانده بود، بعد از جنگ این آسیب ها گاهی خودشان را نشان می دادند، آنجا بود که من فقط صبر پیشه می کردم. هرکسی هم می پرسید، چرا صبر؟ می گفتم: اگر کسی دردی دارد و برای دلداری اش ادعا می کنیم که او را می فهمیم، پس باید در عمل هم این فهم مان را نشان دهیم. او عزیزم بود و من سعی می کردم دردهایش را بفهمم.»
,,
* پدر و مادرم، تنها حامیان واقعی من بودند
, * پدر و مادرم، تنها حامیان واقعی من بودند,اما رویِ شیران زندگی خانواده منوچهری دو فرزند صالح و موفق شان سید محمد و داوود است. محمد حالا خودش سکان دار یک خانواده است؛ اما داوود 22ساله، شده عصای دست خانواده اش. این جوان نخبه که با حداقل ها و به قول خودش با چنگ و دندان، به اینجا رسیده، برایمان از روزهایی می گوید که مادرش برای تامین خرج تحصیل و زندگی شان، خیاطی و گلدوزی می کرده یا به بچه های همسایه ها ریاضی درس می داده است و البته پدری که حتی بعد از بازنشستگی اش هم برای تامین معاش زندگی شان، پشت فرمان تاکسی می نشسته و دنده عوض می کرده است. او می گوید: من اگر امروز مهندس برق هستم، اگر 4عنوان اولی در مسابقات روباتیک کشور دارم، اگر 11اختراع و ابتکار دارم که دوتایش ثبت شده است؛ همه اش را مدیون پدر و مادری هستم که بی دریغ مرا حمایت کردند.او ادامه می دهد:در این سال ها بی مهری های زیادی از سوی مسئولان دیدم. حمایتی از طرح هایم نشد، حتی بعضی کارها و ایده هایم را هم عده ای به نام خودشان مصادره کردند و هنوز این همه تلاشم، کمکی به رفاه خانواده ام نکرده و تنها برایشان هزینه تراشیده است اما با این وجود پدر و مادرم دست از حمایت من برنداشته اند.در این سال ها بارها پیش آمد که در جشنواره ای رتبه ای را کسب کردم اما جایزه همان جشنواره شد، هزینه طرح بعدی ام، چون از حمایت دولتی و خصوصی خبری نبود.حرف که به اینجا می رسد، سید احسان ا... می گوید: داوود که در دانشگاه قبول شد، من و همسرم، فیش مکه ای را که با قناعت ها و پس اندازهایمان تهیه کرده بودیم، فروختیم و پولش را دادیم به این بچه و گفتیم: برو درس بخوان!
,,
* به خاطر خانواده ام، می مانم
, * به خاطر خانواده ام، می مانم,داوود این روزها خودش را آماده می کند برای خدمت سربازی، او می گوید که با وجود پیشنهادهایی که برای مهاجرت به خارج از کشور داشته است، اما ترجیح می دهد در ایران بماند و مهم ترین دلیلش برای ماندن خانواده اش هستند که خود را مدیون زحماتشان می داند.این جوان که برگزیده چند دوره جشنواره ایده های برتر و حرکت است، اختراعات جالبی انجام داده است، از بلوکه های خاکی که می توان با مواد بازیافتی و نخاله های ساختمانی آن را تولید کرد تا اتاق پرو سه بعدی و ده ها اختراع جالب دیگر.او عنوان می کند: برای بعضی اختراعات، حتی از کشورهای خارجی هم سراغم آمدند اما در ایران کسی حتی نپرسید، این تکه آجری که تولید کردی، چه ویژگی هایی دارد؟
,,
* زن و شوهر مثل لباسِ تن همدیگرند
, * زن و شوهر مثل لباسِ تن همدیگرند,دوباره حرف را می کشم سمتِ زندگی مشترک خانم و آقای منوچهری و سقف ساده و مهربانی که بالای سرشان ساخته اند، از آن ها می پرسم که با دشواری های زندگی چطور ساخته اند که سر سالم به در برده اند.پدر خانواده، قبل از همه بیان می کند: زن و شوهر مثلِ لباس همدیگرند، عیب هم را باید بپوشانند، هیچ کسی بی عیب نیست جز «او» که حواسش به همه ما هست و هوای همه مان را دارد.زهرا خانم پِی حرف را این طور می گیرد که؛ هیچ وقت نگفتیم، «من»! هر کار کردیم برای همدیگر کردیم. این که از هم دریغ نداشتیم، مربوط می شد به صداقتی که همسرم یادمان داده بود. این که نان خالی بخوری بهتر است از این که آن را در خون کسی بزنی و نوش کنی...داوود به حرف های مادرش این نکته را اضافه می کند که؛ من همدلی را زیر سقف این خانه یاد گرفتم. توکل را هم فراموش نکرده ایم. دست خدا هم همیشه روی شانه مان بوده و دلمان با «امید» قوی است.
,منبع:روزنامه خراسان
,انتهای پیام/گ
]
ارسال دیدگاه