پیامبر خدا با دشمن امام حسین (ع) چه کردند؟
ای دشمن خدا! تو حرمتم را هتک، و عترتم را مقتول و حقم را ضایع کردی و هر چه از دستت آمد انجام دادی و اینک به من سلام می کنی؟!»[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا به نقل از افکارنیوز از ابن ریاح نقل شده است که گفت: مرد بینایی را دیدم که ناظر جریان قتل حسین علیه السّلام بود. از او پرسیدم چرا نابینا شده ای؟ گفت: من به همراه ده نفر دیگر برای کشتن حسین رفته بودم، اما من نه نیزه ای پرتاب کردم نه شمشیری زدم و نه تیری انداختم. فقط نظاره گر بودم و پس از آنکه حسین کشته شد، به منزل رفتم و بعد از خواندن نماز عشاء خوابیدم. در خواب پیکی نزد من آمد و گفت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم تو را می خواهد.
گفتم: مرا با او چه کار؟ تا این جمله را گفتم، گریبانم را گرفت و کشان کشان به نزد او برد. وقتی نزدیک پیامبر رسیدم دیدم آستین هایش را بالا زده و شمشیر به دست، در صحرایی نشسته است. و فرشته ای با شمشیر آتشین خود مشغول کشتن آن نه نفر دیگر است. و کشتن آنها به این صورت بود که هرگاه ضربتی بر یکی از آنان فرود می آورد، وجودشان یکپارچه به آتش تبدیل می شد.
من نزدیک تر رفتم و به حالت دو زانو در حضور پیامبر نشستم و گفتم: السلام علیک یا رسول الله!
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم سرش را پایین انداخت و جوابم را نداد. پس از درنگی طولانی سر برداشت و فرمود:
«یا عَدُوَّاللهِ إنتَهَکتَ حُرمَتی وَ قَتَلتَ عِترَتی وَلَم تَرعِ حَقّی وَ فَعَلتَ ما فَعَلتَ؛ ای دشمن خدا! تو حرمتم را هتک، و عترتم را مقتول و حقم را ضایع کردی و هر چه از دستت آمد انجام دادی و اینک به من سلام می کنی؟!»
گفتم: ای رسول خدا به خدا قسم من نه شمشیری زدم، نه نیزه ای پرتاب نمودم و نه تیری رها ساختم.
فرمود: «صَدَقتَ، وَلکِنَّ کَثَّرتَ السَّوادَ، أُدنُ مِنّی.» راست می گویی، اما جزء لشکر آنان که بودی. اکنون بیا جلو، وقتی جلو رفتم، طشتی پر از خون را به من نشان داد و فرمود: «هذا دَمُ وَلَدی الحُسَینِ علیه السّلام». این خون فرزندم حسین است.
سپس آن را همچون سرمه بر چشمم کشید. وقتی بیدار شدم دیگر چیزی را ندیدم و نابینا گشتم.
منبع: لهوف، ص۱۸۲-۱۸۳.
گفتم: مرا با او چه کار؟ تا این جمله را گفتم، گریبانم را گرفت و کشان کشان به نزد او برد. وقتی نزدیک پیامبر رسیدم دیدم آستین هایش را بالا زده و شمشیر به دست، در صحرایی نشسته است. و فرشته ای با شمشیر آتشین خود مشغول کشتن آن نه نفر دیگر است. و کشتن آنها به این صورت بود که هرگاه ضربتی بر یکی از آنان فرود می آورد، وجودشان یکپارچه به آتش تبدیل می شد.
من نزدیک تر رفتم و به حالت دو زانو در حضور پیامبر نشستم و گفتم: السلام علیک یا رسول الله!
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم سرش را پایین انداخت و جوابم را نداد. پس از درنگی طولانی سر برداشت و فرمود:
«یا عَدُوَّاللهِ إنتَهَکتَ حُرمَتی وَ قَتَلتَ عِترَتی وَلَم تَرعِ حَقّی وَ فَعَلتَ ما فَعَلتَ؛ ای دشمن خدا! تو حرمتم را هتک، و عترتم را مقتول و حقم را ضایع کردی و هر چه از دستت آمد انجام دادی و اینک به من سلام می کنی؟!»
گفتم: ای رسول خدا به خدا قسم من نه شمشیری زدم، نه نیزه ای پرتاب نمودم و نه تیری رها ساختم.
فرمود: «صَدَقتَ، وَلکِنَّ کَثَّرتَ السَّوادَ، أُدنُ مِنّی.» راست می گویی، اما جزء لشکر آنان که بودی. اکنون بیا جلو، وقتی جلو رفتم، طشتی پر از خون را به من نشان داد و فرمود: «هذا دَمُ وَلَدی الحُسَینِ علیه السّلام». این خون فرزندم حسین است.
سپس آن را همچون سرمه بر چشمم کشید. وقتی بیدار شدم دیگر چیزی را ندیدم و نابینا گشتم.
منبع: لهوف، ص۱۸۲-۱۸۳. , افکارنیوز,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
]
ارسال دیدگاه