مروری بر زندگی شهید نوجوان "منیره ولیزاده":
جانبازی که برات بهشت را از اهل بیت (ع) گرفت
شهید ولی زاده در دوسالگی در اثر بمباران دشمن جانباز به سختی مجروح شد، پس از سالها صبوری و سختی سرانجام بعلت پارگی شریان ها و رگ های خونی پاهایش به فیض شهادت نائل شد.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از سایت «زنان شهید»، «ای کسانی که مأمور دفن من خواهید بود، مرا در تابوت سیاهی قرار دهید تا مردم بدانند روسیاه بوده ام. دستانم را باز بگذارید تا مردم بدانند ازاین دنیا چیزی با خود نبرده ام. پاهایم را باز بگذارید تا مردم بدانند با این پاها کاری نکردهام. چشمانم را باز بگذارید تا مردم بدانند چشم انتظاربودهام. تکه یخی برمزارم بگذارید تا با اولین طلوع خورشید آب شود و به جای پدرم برایم گریه کند.» این بخشی از وصیت نامه شهید منیره ولی زاده است که از شهدای دفاع مقدس می باشد.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, ای کسانی که مأمور دفن من خواهید بود، مرا در تابوت سیاهی قرار دهید تا مردم بدانند روسیاه بوده ام. دستانم را باز بگذارید تا مردم بدانند ازاین دنیا چیزی با خود نبرده ام. پاهایم را باز بگذارید تا مردم بدانند با این پاها کاری نکردهام. چشمانم را باز بگذارید تا مردم بدانند چشم انتظاربودهام. تکه یخی برمزارم بگذارید تا با اولین طلوع خورشید آب شود و به جای پدرم برایم گریه کند.,درباره سیره و سبک زندگی این شهید 17 ساله ایلامی می توان گفت: پدرش عبدالحسین، پاسدار و دائما درجبهه های جنگ مشغول رزم با دشمن بود. منیره دو سال بیشتر نداشت که در اثر بمباران دشمن در ایلام به سختی مجروح شد و از آن زمان تا پایان عمر یار همیشگیاش ویلچر شد.
,او سال هارنج و درد ناشی ازجراحت را با شکیبایی و آرامش در حالی پشت سر گذاشت که پدرش درجنگ شهید شد.غم دوری پدر و نبود او از یک طرف و جانباز شدن منیره از طرفی دیگر مادر را حسابی مشغول کرده بود اما با صبوری و مهربانی پرستاری فرزندش را می کرد و همزمان مسئول تربیت بچه ها و مدیریت خانه را به عهده داشت.
,اواخر سال 76 بود که پاهای منیره بعلت جراحات زیاد عفونت کرد؛ مادر مجبور شد او را برای مداوا به تهران بیاورد؛ در تهران به مادرش گفتند: منیره فقط شش ماه دیگر زنده است! زیرا پارگی شریان ها ورگ های خونی پاهای او دیگر قابل ترمیم نیستند. حدود چهارماه از آن روزهای سخت وجانفرسا باتمام درد و رنج این مادر و دختر سپری شد.
,صبح یکی از روزها منیره به مادرش گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم دو نفر سادات، پای تختخوابم ایستاده بودند، بابا هم بالای سرم بود!. آن دو سید از من خواستند که از جایم بلند شوم، ولی من گفتم نمی توانم! آنها باز هم اصرارکردند و من دوباره گفتم« نمی توانم ازجایم بلندشوم! از پدرم بپرسید اوهم می داند که نمی توانم.»
,دراین لحظه بابا گفت: دخترم! به حرفشان گوش بده. سعی کردم که از جایم بلندشوم. وقتی داشتم قدم برمی داشتم انگار زمین زیر پایم مثل اسفنج، نرم بود.آن دو سید به من گفتند: دنبال ما بیا! دنبالشان راه افتادم! خیلی راه رفتیم. از شادی این که داشتم برای اولین بار راه می روم در پوستم نمی گنجیدم. همه چیز برایم تازگی داشت تا این که به یک خانه زیبا رسیدیم، خانه ای که مثل یک کاخ بود، روشن و زیبا..، پر از پنجره های بزرگ و دیدنی. پرسیدم: این خانه کیست؟ چقدر زیباست؟
,دوسید درجوابم گفتند: منیره! این خانه مال توست! بگذارید همین جا بمانم،اینجا خیلی خوب است!
,ولی آنها گفتند: نه! منیره .تو باید با ما به همان جای اول برگردی.ازبابت این خانه خیالت راحت باشد، این خانه مال توست؛ حالا بیا برگردیم. قول می دهیم، یک هفته دیگر، دوباره تو را به خانه ات برگردانیم..
,مادر با شنیدن این رویا به دخترش گفت:عزیزم! خیر است ان شاءالله .این خواب ثمره نیک نمازه ها و روزه های توست!
,اما منیره هم مثل مادر به خوبی تعبیر خواب خود را می دانست. برای همین به مادرگفت: من می دانم که می میرم.
,او برای مرگ آماده بود! با وجود آنکه همه عمر را در ویلچر نشسته و از بیماری های خود درد کشیده بود،اما در آخرین روزهای زندگی نمی خواست درد جدیدش را به مادر بگوید. خواهرش را صدا کرد وگفت: دستت را روی شکمم بگذار. احساس می کنم چیز سفتی درشکمم است!
,حق با منیره بود. خواهر، شکم او را لمس کرد و متوجه سفتی آن شد، اما منیره گفت: خواهش می کنم به مامان چیزی نگو چون که واقعا او راخسته کردم از بس مرا این دکتر و آن دکتربرده، دیگرکلافه شده، نفسش درآمده، از این موضوع باخبر نشود.
,این درحالی بود که آپاندیس منیره پاره شده و برآمدگی شکمش تلنباری ازجراحت وعفونت سال های گذشته درناحیه پاهایش بود. عفونت در خون او نفوذ کرده و تمام بدنش را در برگرفته بود اما او با این حال باز هم شکرگزار خداوند بود و راضی نبود مادر را به رنج بیشتری بیاندازد. برای رفتن لحظه شماری می کرد تا آنکه فقط چند روز بعد مرغ جانش بی تابانه در بیمارستان به پرواز درآمد.
,در وصیت نامه منیره می خوانیم :ای کسانی که مأمور دفن من خواهید بود، مرا در تابوت سیاهی قراردهید تا مردم بدانند روسیاه بوده ام.دستانم را باز بگذارید تا مردم بدانند ازاین دنیا چیزی با خود نبرده ام. پاهایم را باز بگذارید تا مردم بدانند با این پاها کاری نکرده ام. چشمانم را باز بگذارید تا مردم بدانند چشم انتظاربوده ام.تکه یخی برمزارم بگذارید تا با اولین طلوع خورشید آب شود و به جای پدرم برایم گریه کند.
,با خواندن سطر سطر زندگی شهدا این انسان های خدایی این افرادی که صبر و شجاعت و درایت و بصیرت را با هم چنان آمیخته بودند که لایق قرب الی الله شدند ، درمی یابیم که داشتن روحیه شکرگزاری نشان دهنده احساس و عاطفه سالم و انسانی است .
,تشکر از صاحب نعمت؛ باعث میشود که آسیب های روحی و روانی چون، غرور، بخل، کینه وحسادت در فرد وجود ندارند.
,قدرشناسی در تمام لحظات زندگی، درهای بسته را به روی انسان بازمی کند. ازطرفی شکرگزاری به ما اجازه می دهد به آن چیزی که از بابت آن سپاسگزاریم، نزدیکترشویم. اگرقلب کسی آکنده از شکر و سپاس باشد، نسبت به همه چیز قدرشناس است و به نداشته های خود فکر نمی کند.
,همیشه نعمت ها یا مستقیم از سوی خدا می رسند و یا بندگان خدا واسطه ی نعمت می شوند واحسان خدا به دست آنان به ما می رسد. درهردو صورت قدرشناسی و شکرگزاری بر ما واجب است، هم از خالق وهم ازمخلوق.
,انتهای پیام/
]
ارسال دیدگاه