بخشی از کتاب «دست خدا»؛
انتظار به سر آمد و پدر شهید اسدالله بختیاری به فرزندش پیوست
نویسنده کتاب «دست خدا» به بهانه درگذشت پدر شهید اسدالله بختیاری بخشی از کتاب «دست خدا» را که مربوط به این پدر شهید است، بازگو میکند.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از آوای سیدجمال؛ قاسمعلی زارعی نویسنده کتاب «دست خدا» در پی درگذشت یکی از پدران شهدای شهر اسدآباد بخشی از کتاب دست خدا را مربوط به پدر شهید الله بختیاری انتخاب و برای ما ارسال کرده است.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, آوای سیدجمال,بهار سال ۱۳۶۶ در روابط عمومی سپاه مشغول کار بودم اول صبح مردی با چهره نورانی آرام وارد دفتر کارم شد و پرسید امروز شهید آوردند؟
,نگاهش مهربان بود و لبخندی بر لب اما در پشت پلکهایش کمی نگرانی بود و انتظار؛ مجذوب نگاهش شدم اصلاً انگاری سالها بود که میشناختمش، جوابش را با مهربانی دادم؛
,بعدازظهر دوباره همان نگاه و همان سؤال و جوابش باحوصله و توجیه بیشتر؛
,صبح روز بعد قبل از ورودم به محل کار او بیرون از ساختمان انتظارم را میکشید این بار بدون سؤال؛ نگاه منتظرش برایم هزاران سؤال بود و با چشمانمان دیالوگهای زیادی ردوبدل شد، دستش را گرفتم و باهم وارد اتاق کارم شدم، او این بار حرف دلش را به زبان آورد، گفت من به حرف شما اعتماد دارم ولی مادرش منو مجبور میکند الآن دو شب است که آرام و قرار ندارد و دائم اسم اسد را میاورد و بیقراری میکند.
,تازه شناختمش گفتم آقای بختیاری من و اسد مثل برادر هستیم ماهها در جبهه کنار هم بودیم، مطمئن باش اگر اتفاقی افتاده باشد الآن بیشتر از شما نگران بودم؛
,گفت: باید خودت بیایی و با مادرش حرف بزنید دو شب پیش نصف شب هراسان از خواب بیدار شد و گفت اسد شهید شد و از آن موقع تا الآن ناراحت است و دائم گریه میکند.
,آرام دستم را روی چشمم گذاشتم و قول دادم تا غروب برای دلداری به حاجخانم و اطمینان از سلامتی اسد شخصاً به منزلشان بروم؛
,بعدازظهر همان روز اسامی چند شهید از طریق تعاون سپاه ناحیه همدان اعلام شد، و قرار بر این شد تا غروب برای انتقال اقدام کنیم.
,غروب همان روز بهاتفاق همکارم جناب کاکایی آماده رفتن بر سر قرارمان بودیم، اسامی شهدا و تاریخ شهادت و ساعت تشیع جنازهها را برداشتم تا به خانواده بختیاری برای اطمینان بیشتر نشان دهم.
,هنوز از اتاق خارج نشده بودم که تلفن آخرین زنگ را در حضورم به صدا درآورد برای برداشتن گوشی دستم میلرزید اصلاً این زنگ تمام وجودم را میلرزاند، نگاهی به کاکایی انداختم و انگاری او هم منتظر بود، انتظاری مبهم؛
,پشت خط تماس، دوستپرست مسئول تعاون سپاه همدان بود ، گفت اسامی و شهدای شیمیایی در منطقه خرمشهر همین الآن به دستم رسید یک شهید هم مربوط به اسدآباد است، دلم نمیخواست اسم شهید و بپرسم ولی او طبق معمول نام شهید را هم گفت.
,دلم از جا کنده شد و آرام گوشی و گذاشتم و گفتم این بار رفتنمان به خانه بختیاری واجب شد؛ از خیابان ۱۵ خرداد به داخل کوچه ایی پیچیدیم بیرون از خانه خانم چادری انگاری انتظارمان را میکشید، با هیجان وارد حیاط شد و گفت آمدند.
,از پلهها که بالا میرفتیم زمزمهایی با تهلهجه کردی به گوشم رسید که حاجخانم میگفت بوی اسدم میآید روله کجایی ،....بیا مهمانداریم ،...دوستانت آمدند،...
,حاجیآقا به استقبالمان آمد این بار از وسط چشمانش غمی سنگین نشسته بود، دوباره چشمانمان حرفهای زیادی برای گفتن داشت، بغض به گلویم فشار آورده بود دلم میخواست سرم را روی شانهاش بگذارم و عقده دلم رازگشایم.
,برادران و بستگانش دورتادور خانه نشسته بودند ، با خودم گفتم اینها از کجا فهمیدن ، فکر کردم شاید بهرسم مهمانداری اینجا انتظار ما را میکشند.
,دلم نمیآمد چیزی بگویم اضطراب تمام وجودم را گرفته بود از طرفی نگاههایی که به چشمم میخورد سنگین و هزاران سؤال و جواب در خود داشت، بنا چار سرم را پایین انداختم، همینطوری که نشسته بودم آرام به کاکایی گفتم من باید جایی بروم ، خودت یه کارش بکن ، منظورم این بود که من نمیتوانم خبر را بدهم، سرم را بالا آوردم و گفتم :حاجیآقا قول دادم که خدمت برسم، انجاموظیفه کردم، بلافاصله از جایم بلند شدم خداحافظی کردم، قبل از خارج شدنم حاجیآقا پرسید آقای زارعی تشیع جنازه اسد کی شد؟
,برگرفته از کتاب دست خدا
,انتهای پیام/
]
ارسال دیدگاه