ماجرای روزی که شهید آوینی تا چند قدمی اسارت رفت
مصطفی دالایی از فیلمسازان روایت فتح، ماجرای حضور شهید سیدمرتضی آوینی در جبهه در سال ۱۳۶۵ و لحظه شهادت رضا مرادی نسب را روایت کرد.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ مصطفی دالایی با حضور در ویژه برنامه نردبان شبکه مستند سیما که به مناسبت هفته دفاع مقدس روی آنتن میرفت درباره تجربههای فیلمبرداری در عملیات کربلای 5 و حضور آوینی در این عملیات سخن گفت. او ضمن بیان خاطره شهادت رضا مرادینسب از صدابرداران روایت فتح، یاد و خاطره این شهید را نیز گرامی داشت.
دالایی با اشاره به اینکه شهادت علی طالبی ضربه بزرگی به آوینی بود، گفت: سید مرتضی آوینی بعد از شهادت علی طالبی دچار یک نوع شوک شد و به همین دلیل تا مدتها فیلم جنگ نمیساخت و حتی تدوین هم نمیکرد. نریشنی که برای علی طالبی مینویسد بسیار عجیب و غریب است و نشان میدهد که واقعا ما علی را نمیشناختیم. من فکر میکنم اگر از آوینی میپرسیدند در جمع شما بچههای گروه جهاد، چه کسی اولین نفر و چه کسی آخرین نفر شهید میشود؟ میگفت: خودم اولین نفرم و علی طالبی آخرین!
وی ادامه داد: به هر حال، علی طالبی همراه با حاج آقا کیهانی از سینمای فارسی آمده و آن فضا را دیده بود؛ علاوه براین، او فیلمبردار بسیار توانمندی بود. با این حال، آوینی در یکی از نریشنهایش به درستی اشاره میکند و میگوید: «ما علی را نشناخته بودیم.» من معتقدم شوک وارده به آوینی بعد از شهادت علی طالبی وصف نشدنی است. ماجرای کار نکردن آوینی در فیلمهای جنگ ادامه داشت تا اینکه در سال 1364، یک اتفاق مهم توسط محمد یوسفزادگان با فیلم «عروج» رقم خورد. فیلمی که بسیار قشنگ بود و به نظرم مرتضی آوینی با دیدن این اثر و فیلمهای بقیه بچهها، انرژی دوبارهای برای کار کردن گرفت. از اینجا به بعد بود که آقا مرتضی به فیلمهای تولید شده در سالهای 1361 تا 1364 مربوط به عملیاتهای خیبر، بدر و ... بازگشت.
او درباره تجربه همکاری با آوینی در این عملیات گفت: در سال 1365، آقا مرتضی تصمیم میگیرد بعد از سالها به جبهه برگردد. وقتی خبر را شنیدم که قرار است مرتضی به جبهه بیاید واقعا شوکه شدم. به ایشان گفتم: شما کارگردان باشید و من فیلمبردار؛ هر تصویری که لازم است را بفرمایید تا من بگیرم! مرتضی گفت: نه؛ همان کاری که همیشه انجام میدهید را بکنید و من فقط صدابرداری میکنم. واقعا هم همین کار را کرد و کل زمان فیلمبرداری در کنار من حضور داشت. نمیدانم چرا این کار را کرد؟ شاید فکر میکرد سالهاست ارتباطی با جبهه نداشته و باید دوباره خودش را با حال و هوای عملیات کربلای 5 تازه کند!
دالایی درباره حضور رضا مرادینسب به عنوان صدابردار در جبهه گفت: رضا مرادینسب که برای جابهجایی خانهاش به جبهه نیامده بود، بعد از 2-3 روز از تهران آمد و به ما ملحق شد. فکر میکردم با آمدن رضا، آقا مرتضی برمیگردد اما نرفت. فکر میکنم تازه مزه جبهه به مذاقاش خوش آمده بود! جالب است بدانید که مرتضی دوست داشت در همین عملیات، درباره پشتیبانی جهاد در جبهه نیز کار کند. همیشه از جهاد به ما اعتراض میکردند که چرا نقش پشتیبانی جهاد در جبهه را نشان نمیدهید؟ اعتراض به حقی هم بود و باید این کار را هم انجام میدادیم.
او ماجرای شهادت مرادینسب را اینچنین آغاز کرد: خاطرم هست در لابهلای تصویربرداریهایمان به جزیره بواریان رسیدم. این جزیره در عملیاتهای کربلای 4 و 5 قصه داشت. حجم آتش خیلی زیاد بود و همه رزمندگان در سنگرهایشان پناه گرفته بودند. به آقا مرتضی گفتم: حس خوبی ندارم، بهتر است به عقب برگردیم و یک روز دیگر تصویربرداری کنیم. مرتضی مخالف حرف من بود و چالش بین ما ادامه داشت. رضا مرادینسب ناگهان گفت اگه جلو برویم، تصاویر بسیار خوبی میتوانیم بگیریم! وقتی نظرات رفتن به جلو، 2 تا شد، مکثی کردم و گفتم: برویم. با پای پیاده در پشت یکی از امدادگران شروع به حرکت کردیم، اما در مسیرمان پر از شهید بود که روی زمین افتاده بودند. صحنههای عجیب و غریبی بود.
وی ادامه داد: به هوای اینکه امدادگر بلد است که ما را کجا ببرد، پشت سر او حرکت میکردیم، تا اینکه این قدر جلو رفتیم که چهره عراقیها را میدیدم. ناگهان داد زدم: اینها عراقیاند! همین فریاد من انگار ضربهای به آن امدادگر بود تا بفهمد چه اشتباهی کرده؛ وقتی فهمید که تا چند متری عراقیها رفتیم، داد زد: فرار کنید که اسیر میشویم! عراقیها که فهمیده بودند ماجرا از چه قرار است، مسلسل به دست شدند و شروع به تیراندازی به سمت ما کردند. تیرها مثل برق و باد از کنار ما رد میشد و ما هم فرار میکردیم. نه سنگری بود و نه خاکریزی، حتی اسلحه و کلاه هم نداشتیم. وضعیت بسیار عجیب و غریبی بود و کاملا بیپناه بودیم. ناگهان به عقب برگشتم تا ببینم آیا ما را دنبال میکنند یا خیر که دیدم رضا مرادینسب روی زمین افتاده و از بدنش خون میآید. حتی فرصت نکردم دوباره نگاهش کنم و مجددا دویدم. آنجا بود که فهمیدیم عراقیها پاتک زدند و کل جزیره در اختیار آنها بوده است. شهیدانی هم که روی زمین میدیدیم، همانهایی بودند که تا آخرین فشنگشان با دشمن مبارزه کرده بودند.
دالایی خاطرنشان کرد: خاطرم هست کمی عقبتر که برگشتیم یکی از فرماندهان میدان را دیدیم، مرتضی با او دعوایش شد که چرا به ما نگفتی کل جزیره دست عراقیهاست؟ نمیدانم چرا چیزی به ما نگفت و گذشت. در همین احوالات به یاد رضا مرادینسب افتادم و گفتم یک برانکارد به من بدهید که شاید رضا زنده باشد. آن فرمانده بلافاصله قبول کرد و 3 تا از بچهها را صدا زد و یک برانکارد داد و اسلحه داد و گفت بروید! از بچهها خداحافظی کردم و دوباره به سمت همان مسیر کذا برگشتم. در طول مسیر فقط به دنبال رضا میگشتم اما هیچ اثری از او نبود. نیروهای همراه من میپرسیدند رضا کجاست و من نمیدانستم. ناگهان او را از روی ضبط صوتی که گردنش بود پیدا کردم. بدنش داغ بود و همین که بلندش کردیم تا روی برانکارد قرارش بدهیم، دوباره تیراندازیها شروع شد، اما مثل دفعه قبل پرحجم نبود. کمی به سمتشان تیراندازی کردم تا شاید بتوانیم قسر دربرویم.
این مستندساز در پایان گفت: رضا را به عقب برگرداندیم و او را به تعاون دادیم. خیلی تیر خورده و به شهادت رسیده بود. در نهایت به سنگری رسیدیم که آقای مهدی همایونفر حضور داشت. دید همه هستند به جز رضا! رضا مرادینسب برادر زن همایونفر بود و همدیگر را بسیار دوست داشتند. پرسید رضا کو؟ گفتیم شهید شد! همایونفر گفت به تهران برمیگردم تا کارهای رضا را انجام بدهم و یک صدابردار برای شما میفرستم.
ارسال دیدگاه