اخبار داغ

«شبه شرح‌حال» کتابی از مجموعه یادداشت‌های یک ادیب عرب‌زبان مصری

«شبه شرح‌حال» کتابی از مجموعه یادداشت‌های یک ادیب عرب‌زبان مصری
کتاب شبه شرح‌حال یک کتاب کوچک از یک ادیب عرب‌زبان مصری است که در قالب‌های مرسوم ادبی جا نمی‌گیرد و تنها عنوان مجموعه یادداشت مناسب این کتاب است.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ کتاب شبه شرح‌حال مجموعه‌ای از یادداشت‌های کوتاه نویسنده و ادیب مصری نجیب محفوظ با ترجمه محمدحسین میرفخرائی از انتشارات مان که مدتی است به چاپ رسیده است.


شبه شرح حال به‌واقع نوشته یک ادیب عرب‌زبان مصری است


 نجیب محفوظ نخستین و تنها مصری و عربی است که برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات شده است. او در طول ۷۰ سال فعالیت حرفه‌ای یعنی از دههٔ ۱۹۳۰ تا ۲۰۰۴، ۳۵ رمان، بیش از ۳۵۰ داستان کوتاه، ۲۶ فیلمنامه و هفت نمایشنامه منتشر کرد همچنین مطالب زیادی برای روزنامه‌ها نوشت. او بیشتر به‌خاطر رمان‌هایش مانند سه‌گانهٔ قاهره (بین القصرین، قصر الشوق و سکریه) و بچه‌های محلهٔ ما شناخته می‌شود.

این کتاب در دوران نقاهت بعد از عمل جراحی نوشته شده است، چنانچه خود او می‌گوید؛

«بعد از عمل جراحی در لندن، باحال جسمانی نامساعد به مصر بازگشتم. دوست داشتم بنویسم، اما موضوع معینی نداشتم. شروع کردم به نوشتنِ برخی خاطره‌ها. عنوان اولیه‌ای که برایش انتخاب کرده بودم «تأملات» بود. هم می‌دیدم بسیاری از درون‌مایه‌های آن برآمده از زندگانی خودم است، هم می‌دیدم نمی‌توانم نام زندگینامه بر آن بگذارم.» 
 در ابتدا بخش‌هایی از این کتاب در قالب پاورقی هفتگی در روزنامه به چاپ می‌رسد که به علت نارضایتی محفوظ از نحوه چاپ این امر متوقف شده و بعدها به‌صورت کتاب حاضر چاپ می‌شود.

این کتاب را نمی‌توان در هیچ کدام از قالب‌های مرسوم ادبی دسته‌بندی کرد. چرا که نه رمان است، نه در دسته خاطره نگاری و نه کاملاً در قالب جستارنویسی جا نمی‌گیرد، شاید تنها عنوان مجموعه یادداشت برای این کتاب مناسب باشد. خود من هم در ابتدای مطالعه این کتاب نمی‌توانستم با یادداشت‌هایش همراه شوم، ولی رفته‌رفته برخی از این یادداشت‌های را نزدیک به شعرهای برگردان شده به فارسی و بعضی را مانند کلمات قصار، دیدم و ارتباط بهتری با این کتاب برقرار کردم.

 در بخشی از این کتاب می‌خوانیم؛ 
 «دیدار اتفاقی
 زیر مجسمه، اتفاقی به هم برخوردیم. از حرکت ماندم. او لبخند می‌زد و من دستپاچه بودم. محترمانه، آن طور که شایسته‌اش بود، با او دست دادم. پرسید: «چطوری؟» 
 مؤدبانه و شرم‌زده پاسخ دادم: «خدا را شکر. خوبی‌ات یادم نمی‌رود.» 
 با صدایی که از سرزنشی رقیق خالی نبود گفت: «خوب است که به خودت متکی باشی، اما خیال کردم فراموشم کرده‌ای.» 
 شرم‌زده گفتم: «نمی‌خواهم اذیتت کنم، اما هیچ‌وقت نمی‌شود از تو بی‌نیاز بود.» 
 جدا شدیم و مایه اندوهم شد. یاد آن دوران طولانی‌ای افتادم که با هم بودیم، همان وقتی که همه چیزِ زندگی‌ام بود. همچنین به یاد خوبی‌هایش افتادم و روزگاری که می‌گذراند. عادت‌های دیگرش هم یادم آمد: دوری‌کردنش، بی‌مهری‌اش و بی‌توجهی‌اش، آن هم بی‌آنکه دلیل داشته باشد که دل را آرام کند.
 با همه این‌ها، این دیدار را تصادف خوشایندی به‌حساب آوردم.» 
 
 

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه