اخبار داغ

در گفت‌وگو با معصومه تاجیک، خواهر سه شهید دفاع مقدس مطرح شد (بخش پایانی)

روایت 13 سال گمنامی شهیدی که تا لحظه آخر شهادت ذکر می‌گفت/ داوود بعد از شهادت برادرانم طاقت ماندن نداشت

روایت 13 سال گمنامی شهیدی که تا لحظه آخر شهادت ذکر می‌گفت/ داوود بعد از شهادت برادرانم طاقت ماندن نداشت
معصومه تاجیک خواهر شهیدان داوود و علی اکبر تاجیک می گوید: فرمانده داوود وقتی فهمید برادران داوود شهید شده اند قسم خورد که نگذارد او جلو برود، در مقابل اصرارهای داوود برایش شرط عبور با پای برهنه از ارتفاعات صعب العبوری را گذاشت که زمینش خارهای تیز، سنگ های برنده داشت. داوود قبول کرد، با وجود جراحات زیاد مسیر را با پای برهنه رفت، وقتی پاهاهایش را پانسمان کردند رو به فرمانده اش کرد و گفت: شرط شما را انجام دادم و آماده رفتن هستم!
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس، در بخش اول این گفت وگو " معصومه تاجیک" خواهرشهیدان علی اکبر، حسین و داوود تاجیک، روایت زندگی پدر و مادر و گوشه ای از خاطرات شهید جاویدالاثر علی اکبر را تعریف کرد. در این بخش به بازخوانی زندگی شهیدان حسین و داوود تاجیک می پردازیم.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, بخش اول ,

 

,

 از شهید حسین تاجیک، برایمان بگویید؟

,  از شهید حسین تاجیک، برایمان بگویید؟,

, ,

 حسین، از ابتدای تولد بسیار مظلوم و مهربان بود. از نظر چهره به پدرم شباهت داشت. بسیار به مسائل عقیدتی مخصوصا مسئله محرم و نامحرم حساس بود، کلا اعتقاد مذهبی قوی داشت و مدتی در حوزه علمیه قم تحصیل کرد.  

,

برادرم چشمان زیبایی داشت، اما تا لحظه شهادت هیچ کدام از بانوان فامیل و همسایه متوجه نشده بودند که رنگ چشمان حسین خاکستری است! او به هیچ عنوان به نامحرم به صورت مستقیم نگاه نمی کرد؛ معقتد بود که چشم دروازه گناه است. به یاد دادم در دوران بچگی یک بار تلویزیون خراب شد، حسین آن را تنظیم می کرد و دائم از ما می پرسید: بچه ها درست شد؟ معترض شدیم که چرا خودت نگاه نمی کنی؟ او نمی خواست حتی زنان خارجی بی حجاب را در فیلم ببیند! می گفت: «به گفته امام علی(ع) چشم، مرکز گناه است هر چیزی ارزش دیدن ندارد .»

,

حسین، از بچگی تحت تربیت قرآنی مادرم قرار داشت. از دوسالگی مادرم به او و سایر بچه ها مثل محمدکاشانی و شهید حسین حسینی که بعدها در پارچین شهید شد، آموزش قرآن داده بود.

,

سرهنگ کاشانی که در دوره دبستان با حسین همکلاسی بود، خاطره ای از کلاس دوم دبستان شان نقل می کند:« معلم قرآن کلاس دوم مان، خانم بی حجابی بود. وقتی حسین دید این خانم بی حجاب وارد کلاس شده و قصد دارد قرآن درس بدهد، گفت: بلند شوید از کلاس برویم بیرون! بچه ها بعد از بیرون آمدن از کلاس علت را از حسین می پرسند؟ می گوید:«معلم قرآنی که حجاب نداشته باشد، نمی تواند به ما درس قرآن بدهد.»

,

آقای خسروی مدیر مدرسه بچه ها را بیرون از کلاس می بیند و علت را جویا می شود، حسین می گوید: من سر کلاس نمی نشینم به خاطر اینکه معلم قرآن حجاب ندارد و نمی خواهم از معلم قرآن بی حجاب آموزش ببینم و با تدبیر مدیر بچه ها به کلاس درس یک معلم مرد می روند.»

,

روزهایی را به یاد دارم که داداش حسین و علی اکبر با هم در زمین کارخانه قند مشغول ساختن خانه ای بودند، صبح خیلی زود از خانه خارج می شدند تا بتوانند قبل از شروع ساعت کاری، مقداری از کارهای ساختمانی را انجام دهند، آنها معتقد بودند تا زمانی که خودشان می توانند سر زمین کار کنند، نیازی به کارگر نیست.

,

 

,

 

,

                                                                          

, ,

آن روزها حسین آقا در پارچین و علی اکبر در صنایع دفاع کار می کرد. صبح های خیلی زود از خانه خارج می شدند، دوستش قاسم تاجیک تعریف کرد که مقداری کیک و نوشابه خریده و رفته سر زمین تا به بچه ها سری بزند، علی اکبر به او گفته بود« این بار چیزی گرفتی ولی دفعه بعد این کار را نکن، شاید من نتوانم این محبت تو را جبران کنم.» بچه ها در حساب و کتاب بسیار دقیق بودند.    

,

 آنها روزها پارچین زیرنظر آلمانی ها بود و آنها بسیار دقیق بودند چه در مورد شروع ساعت کاری و چه درباره تراشیده بودن صورت! می گفتند نباید یک تار مو در صورت کارگران باشد. به همین دلیل حسین عکسی از آن دوران داشت که صورتش تراشیده بود، هرگز آن عکس را دوست نداشت و می گفت:«چرا اختیار ما باید دست یک مشت دیوانه باشد. ان شاالله روزی بیاید تا اختیار کشورمان را خودمان داشته باشیم .»

,

 

,

                                                                                                    

, ,

همانطور که گفتم، حسین آقا بسیار مهربان بود. شجاعت علی اکبر را نداشت. روزهای کارگری در زمین کارخانه قند یک روز بعد از نماز، بچه ها تصمیمی می گیرند سطل خاک دیگری از چاهی که در حال کندنش بودند خارج کنند بعد به سمت سرویس محل کار بروند. "علی اکبر" داخل چاه می شود و "حسین" او را پایین می فرستد. از قضا متوجه می شود که وقت رسیدن سرویس محل کار است، تعریف کرد برایمان که « یک لحظه فراموش کردم، علی در چاه است! رفتم پارچین؛ وسط کار گفتم وای علی در چاه مانده! و "علی اکبر" تا غروب در چاه ماند...

,

وقتی غروب برای بیرون آوردن علی اکبر به سمت چاه رفتم با ترس صدا کردم "علی" با عصبانیت گفت: مرض! چرا مرا جا گذاشتی؟ با ترس و لرز، آوردمش بالا و فرار کردم ..اما علی اکبر ورزشکار بود و به سرعت به من رسید و گفت: حیف که خیلی دوستت دارم. از صبح در چاه ماندم ، یک ذره فکر می کردی...»

,

حسین نیز مانند علی اکبر در راهپیمایی ها و مبارزات مردم علیه رژیم طاغوت شرکت فعالی داشت.  بک بار برای مادر خبر آوردند که علی اکبر و حسین در راهپمایی 17 شهریور تهران خبایان لاله توسط ساواک دستگیر و در زندان ساواک هستند. یادم نمی رود که مادرم از لحظه شنیدن این خبر تا دو روز بعد که آزاد شدند، دائم با اشک چشم قرآن می خواند و دعا می کرد، حالا شما در نظر بگیرید که در سال های بی خبری از "علی اکبر" اصلا لب به گلایه نمی گشود. در حالی که دعای مادرم این بود: « خدایا شوهرم و خودم در راه تو شهید شویم، اما در بی خبری از فرزندانم نباشم و آنها را اسیر در دست دشمن نبینم .» اما تقدیر خدا چیز دیگری بود برادرم علی اکبر از سال 61 جاویدالاثر شده و حسین بعد از گذشت  13 سال و 4 ماه و یک روز، پیکر مطهرش به آغوش خانواده برگشت.

,

 

,

                                                                      

, ,

 بعدها برادم حسین، عاشق شد اما دختر مورد نظرش ازدواج کرده بود. با معرفی والدینم دختر یکی از دوستان پدرم  را عقد کرد.  حسین بی اندازه خانواده دوست بود هر خواسته ای داشت آنقدر محجوب؛ آرام و متین ابراز می کرد که شاید در اجابتش آنطور که باید و شاید دقت نمی شد.

,

مثلا یاد دارم، زن برادرم مدتی حجابش را به خوبی رعایت نمی کرد. حسین آقا چند باری به ایشان گفته بود اما تأثیری نداشت! و از آن طرف "علی اکبر" به شدت روی این قضیه واکنش نشان می داد. 

,

حسین آقا آن روزها در پارچین معلم قرآن بود و مردم پشت سرش نماز می خواندند در حوزه علمیه قم تحصیل می کرد و همین چیزها باعث شده بود بیشتر نسبت به این قضیه ناراحت باشد.

,

روزی شهید کاشانی حسین را گرفته و ناراحت می بیند و جویای علت آن می شود. برادرم قضیه را براش تعریف می کند. شهید کاشانی ترفندی به حسین یاد می دهد که تا امروز کارساز بوده است! او به برادرم یاد داد که به همسرت بگو خانم های طلبه نه تنها چادر که مقنعه سر کرده و  دو تا جوراب به پا می کنند، اگر شما رعایت نکنید من می روم با یکی از آنها ازدواج می کنم. حسین همین حرف ها را به زهره خانم همسرش می زند و از آن به بعد تا به امروز زن برادرم، چادر و مقنعه سر و دو تا جوراب به پا می کند! این محبت و عشق دو طرفه را نسبت به هم نشان می دهد.

,

 

,

چه زمانی عازم جبهه شدند؟ در مورد نحوه شهادتشان بگویید؟

,

 

,

, ,

دو سال در شمال غرب کردستان و سنندج بود و یکسال و نیم توی جنوب . رفتار کومله ها در کردستان روحیه ی لطیفش را خیلی به هم ریخته بود تصمیم گرفت برود جنوب برای دفاع.

,

حسین آقا بعد از علی اکبر به جبهه رفت، زمانی که عازم جبهه های حق علیه باطل شد دو فرزند به نام های مهدی و فاطمه داشت، سال 1365 در زمان شهادت پدر مهدی 8 ساله و فاطمه دو سال و نیمه بود.  دو سال در شمال غرب کردستان و سنندج خدمت کرد رفتار کومله ها در کردستان روحیه لطیفش را بسیار بهم ریخته بود و تصمیم گرفت به جبهه های جنوب برود و یک سال و نیم در جبهه های جنگید.

,

او در عملیات کربلای 5 فرمانده گردان بود، به گفته همرزمانش وقتی از کانال ماهی می گذشتند، تیر قناصه به پیشانی اش اصابت کرده و در دم به شهادت می رسد، به گفته دوستان همرزمش تا لحظه آخر ذکر از دهانش تلاوت می شد. پیکر مطهرش 13 سال و چهار ماه و یک روز بعد از شهادت به آغوش خانواده بازگشت.

,

می خواهم بگویم که شهدا با مردم عادی فرقی ندارند، در زندگی می خندند، شوخی می کنند، کار می کنند و ... فقط اینکه شهیدان راه آسمان و عشق به خدا را فراموش نکرده  و سعی کردند نه تنها آن را فراموش نکنند بلکه  خود را به سویش سوق دهند.  

,

 

,

 

,

 

,

 

,

   

, ,

از شهید داوود تاجیک بگویید.

, از شهید داوود تاجیک بگویید.,

قبل از اینکه صحبت در مورد برادر شهیدم داوود را آغاز کنم، باید بگویم که علاقه ای عجیب و عشقی وصف نشدنی، بین من و داوود از بچگی وجود داشت. علاقه ای که اجازه نمی داد حتی یک لحظه جدا شدن از او را تحمل کنم . بعد از رفتن داوود چه حال بدی داشتم. عشقی که هم دردم شد و هم دوایم.

,

بعد از شهادت علی اکبر و حسین، داداش داوود دیگر توان ماندن نداشت. گویی درونش غوغایی برای رفتن بود. هدفی داشت. می خواست « انتقام خون برادران شهیدم را بگیرد.»

,

داوود؛ بعد از شهادت علی اکبر و حسین، عصای دست پدرم شده بود. جوان زیبا و خوش تیپی بود که مهربانی را چاشنی تمام کارهایش می کرد. همین مسئله باعث شده بود حتی مشتری های مغازه پدرم نیز بعد از شهادتش جویایی احوال او باشند. نمی گذاشت آب در دل پدرم تکان بخورد. پدرم به او تکیه کرده بود.

,

تا اینکه بالاخره تصمیمش برای رفتن به جبهه، قطعی شد. چه شب ها و روزهایی را بدون او سر کردم. هر روز به عشق نامه نوشتن برای داوود از خواب بیدار می شدم، نامه می نوشتم و برایش پست می کردم. این شده بود کار هر روز من. طوری که دوستانش در جبهه سربه سرش می گذاشتند که براستی خواهرت برایت اینقدر نامه می نویسید یا نامزد داری؟  جواب نامه هایم را اوایل خیلی کوتاه می داد، اواخر نامه هایش طولانی تر شده بود تا دل مرا به دست بیاورد. آنقدر که برادرم مظلوم و  مهربان بود.

,

 

,

, ,

در منطقه به فرمانده شان – آقای عباس عسگری - نگفته بود که برادرانش شهید و مفقودالاثر هستند تا اینکه روزی فرمانده خبر از سفر مشهد می دهد و اینکه خانواده شهدا در اولویت هستند. آنجا متوجه می شوند که برادران داوود شهید شده اند. بعد از بازگشت از آن سفر مشهد، تغییراتی در منطقه به وجود می آید و داوود به گردان دیگری منتقل می شود و باز هم سفری به مشهدالرضا علیه السلام اما این بار با رزمندگان و بچه های گردان تازه.

,

بعد از اینکه از سفر دوم مشهد برگشت، آمد خانه و گفت: « معصومه! می خواهم چیزی به تو بگویم، باید تحملت را بالا ببری. گفتم: داوود! اگر فکر می کنی تحمل شنیدنش را ندارم نگو. گفت: نه! باید بشنوی: در مشهد خواب "حسین" را دیدم، گفت به زودی یکی دیگر از خانواده ما کم شده و شهید می شود، بعد دستش را به سینه اش زد و گفت: آن فرد من هستم.» خیلی ناراحت شدم و گریه کردم مادر روی سجاده اش نشسته بود و دعا می خواند، دو زانوی کنار مادرم نشست و گفت: مادر می خواهم چیزی به شما بگویم. مادرم گفت: بگو عزیزم. داوود خوابش را برای مادر هم تعریف کرد. مادرم دستانش را به آسمان برد و خدا را  شکر کرد که بچه هایی تربیت کرده که راه شان راه خداست.

,

داوود این بار که رفت، آرامش مرا هم با خود برد. آن روزها باردار بودم و حال خوشی نداشتم. مادر و پدرم چه سختی هایی که از نبود فرزندانشان می کشیدند و چه رنج هایی که از حال من می بردند. اما دست خودم نبود، من عاشق بودم!

,

 

,

                                                                              

, ,

شهید داوود در کدام منطقه عملیاتی خدمت می کردند؟

, شهید داوود در کدام منطقه عملیاتی خدمت می کردند؟,

داوود در جبهه های غرب کشور بود. او جوانی رشید و هیکلی با دستانی قدرتمند بود و همین امر باعث می شد با اسلحه های سنگین کار کند. آرزوهای قشنگی داشت. او می گفت: « سه آرزو دارم؛ در جوانی از دنیا بروم. مانند مولایم امام علی علیه السلام شهید شوم. روز تولد و خاک سپاری ام، در یک تاریخ باشد. » به هر سه آرزویش هم رسید. « 17 ساله بود که شهید شد. با ترکش های نارنجک هوایی که  فرق سرش را شکافته بود به شهادت رسید و در روز تولدش به خاک سپرده شد. »

,

دقیقا چه روزی؟

, دقیقا چه روزی؟ ,

داوود دقیقا 28 دی ماه سال 1366 به شهادت رسید و دوم بهمن همان سال خاک سپاری شد.

,

به یاد دارم درست شب شهادت داوود خواب " خاتون " مادربزرگم را دیدم. بانویی دیگر در کنارش بود. آن پیرزنی که من در خواب کنار  مادربزرگ مادری ام می دیدم، مادر خاتون بود. خاتون به شدت گریه می کرد و خود را میزد! و مادربزرگ مادرم او را دلداری می داد... من از وضعیت خاتون در خواب متوجه شدم که خبری خوش در راه نداریم و باید اتفاقی برای داوود افتاده باشد. دائم آه می کشیدم و این آه های من باعث شده بود که خانواده همسرم دائم جویایی حال من باشند و تذکر دهند که « بارداری چرا اینقدر آه می کشی» ؟ و من می گفتم : تمام وجودم پُر از آه است.

,

بعد از رفتن داوود بد حالی داشتم، در ماه های اخر باداری بودم، فشار زیادی بر من بود و همین امر باعث بیماری ام شده بود. فقط از خدا می خواستم بارم را بر زمین بگذارم و به رخت بستن از دنیا به داوود برسم! بعد از زایمان هم چند مدتی نمی توانستم به فرزند دخترم شیر بدهم... تا اینکه داوود به خوابم آمد: « در ایستگاه قطار نشسته بودم، نوازدم در کنارم بود. قطار ایستاد و من با داوود سوار قطار شدم. داوود چنان در آغوشم گرفت و نوازشم کرد که گویی وجودش در وجودم حلول کرد. آرام شده بودم. زمان جدایی رسیده بود و من نمی خواستم از قطار پیاده شوم، به هر طریقی می خواست راضی ام کند اما قبول نمی کردم! گفت: برگرد و راه ما را ادامه بده . با  قبول این جمله از هم جدا شدیم و من از خواب بیدار شدم .» از آن پس سعی دارم ادامه دهنده مسیر برادران شهیدم باشم.»

,

 

,

                                                            

, ,

 

,

بعد از شهادت برادر سوم تان، حال و هوای مادر و پدر چگونه بود؟

, بعد از شهادت برادر سوم تان، حال و هوای مادر و پدر چگونه بود؟ ,

 فراق فرزندان سخت است. مخصوصا اگر زخم زبان و صحبت های دل سرد کننده منافقین نمک بر این زخم بپاشد. منافقین در اواخر دهه شصت و اوایل هفتاد خیلی اذیت می کردند و به پدرم می گفتند: « پسرانت عصای دستت بودند، نه یکی نه دوتا ، سه تا را برای چی به جبهه فرستادی؟ در پیری عصای دستی نداری ... » او را بسیار ناراحت می کردند.

,

مادر هم خیلی دل تنگ بود. همیشه یک جمله را زیر زمزمه می کرد خطاب به فرمانده داوود « چطور دلت آمد، فرزند مرا که دو برادرش شهید مفقودالاثر هستند به خط مقدم بفرستی؟ » این ناراحتی ها باعث شد که من بنابر خواسته داوود به دنبال دوستانش بگردم و از دفترچه اش که بعد از شهادتش به دست ما رسید آنها را پیدا کنم تا صحبت هایشان تسلی خاطر والدینم باشد.

,

آن دفترچه هم برای خود روایت و داستانی دارد. اکثر اسامی با رمز نوشته شده بود. برای پیدا کردن افرادی که نامشان در آن دفترچه بود به آدرس شان نامه نوشتم، خودم را برادر شهید داوودتاجیک معرفی کردم! در نامه برای خانواده آنها نوشتم که اگر فرزندتان شهید شده به من بگویید تا جویای او نبوده و شما را آزار ندهم.

,

سال 1373 توانستم چند نفر از دوستان و فرمانده برادرم داوود را با کمک فرمانده شان آقای عباس عگسری پیدا کنم. وقتی فرمانده شان آمد، خانه ما به مادرم گفتم: مادر سؤالی که چند سالی است در ذهن و بر زبان داری بپرس.

,

مادرم سؤالش را پرسید، ... گفت: « داوود برای شهادت آمده بود. من تا شروع عملیات و اعزام به منطقه نمی دانستم، برادران داوود شهید شده اند وقتی فهمیدم قسم خوردم که نمی گذارم جلو بروی. داوود خیلی اصرار کرد و گفت: می خواهم انتقام برادران شهیدم را بگیرم. برایش شرطی گذاشتم.

,

آقا عباس عسگری برایمان گفت که  منطقه ای که در آن مستقر بودیم، ارتفاعات صعب العبوری داشت که وقتی بچه ها را با پوتین برای تمرین و آموزش از آن ارتفاعات رد می کردیم، پاهایشان آسیب می دید. خارهای تیز، سنگ های برنده و .. به داوود گفتم: اگر می خواهی با ما بیایی باید پای برهنه از این سمت کوه به آن سمت بیایی! داوود قبول کرد، وقتی خودم به آن سمت کوه رسیدم، در دلم از خدا می خواستم، داوود نتواند خود را  به این سمت کوه برساند... اما داوود آمد، با پاهایی که جراحات زیادی برداشته بود. دیدم مصمم است که در عملیات شرکت کند همه چیز دست در دست هم داده بود تا داوود در این عملیات شهید شود. او را به بهداری رساندیم و تیغ ها را از پایش خارج کرده و زخم هایش را پانسمان کردیم.

,

فرمانده گفت: وقتی پاهاهایش را پانسمان کردیم رو به من گفت: شرط شما را انجام دادم باید اسلحه ام را خودم انتخاب کنم. گفتم چه اسلحه ای می خواهی؟ گفت: تیربار! داوود دستان و عضلات قوی داشت. تیربار که اسلحه ای سنگین است با جعبه ای از تیرهایش را به تنهایی، از ارتفاعات بالا می آورد. به یاد دارم یکبار، جعبه تیرها رها شد. داد میزد که سایر همرزمان کنار بروند، دوباره آن مسیر را آمد پایین و جعبه تیرها و تیربار را بالا آورد.

,

داوود آن شب کولاک کرد. عراقی ها را زمین گیر کرده بود. تمام هدف دشمن شده بود، زدن داوود و تیربارش .. تیرها که تمام شد به هر ترفندی در منطقه ای دیگر تیربار دیگری را از گل و لای خارج کرد. با دقت تمیزش کرد و دوباره تیراندازی شروع شد.. عراقی ها تنها راه خاموش کردن تیربار داوود و شهید کردن او را استفاده از نارنجک هوایی دانستند. نارنجک که پرتاب شد بالای سرمان ترکید. فرق داوود شکافت و من مجروح شدم. داوود اینگونه به شهادت رسید.

,


                                                                        

,
, ,

 

,

خانم تاجیک، چگونه خبر شهادت برادرتان را به اطلاع شما رساندند؟

, خانم تاجیک، چگونه خبر شهادت برادرتان را به اطلاع شما رساندند؟ ,

باید بگویم که آن شب من حال بسیار بدی داشتم. گویی داشتم جان می دادم. با وجود بارداری شرایطی داشتم که همه خانواده را نگران کرده بودم. شب شهادت داوود حالم بد شد طوری که بچه در شکمم سکته کرد! داوود اواخر دی ماه به شهادت رسید، پیکرش را تا به تهران بیاورند چند روزی طول می کشد، بعد پیکرش را از تهران به وارمین  انتقال می دهند، بچه های بنیاد شهید رویشان نمی شد که درب منزل ما بیایند و خبر شهادت سومین فرزند خانواده را بدهند. برنامه طوری رقم خورد که پیکرش همزمان با سالروز تولدش در 2 بهمن ماه سال 1366 به خاک سپرده شود.

,

معمولا شهدا پیام های خودشان به صورت خواب و رویا به خانواده انتقال می دهند، آیا پیامی از شهید دارید؟

,

چند روزی بعد از مراسم خاک سپاری " داوود" خواب دیدم که با خواهر و برادرها مشغول بازی با کارت های بازی آن دوران – کارت هایی که بیشتر ضرب المثل بود- بودیم. در خواب با خودم گفتم کاش داوود هم بود و با ما بازی می کرد. ناگهان چشمم افتاد به داوود که روی قبری دراز کشیده است. بلند شد و به سمت مان آمد. در خواب گفتم: داوود مگر تو شهید نشدی؟ گفت: نه می بینی که کنار شما هستم. می دانی که شهدا زنده اند!

,

بله شهدا زنده اند و من خادم افتخاری شهدا هستم. تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم راه آنها را ادامه دهم. گویی هر روز صبح داوود با یک لشکر از شهدا به من کمک می کنند، راه را از چاه نشانم می دهند. به فرزندانم وصیت کرده ام، بعد از مرگم، سنگ قبر کوچکی درست کنند و روی آن بنویسند، " معصومه تاجیک ایجدان" خادم افتخاری" شهدا.

,

گفت وگو و تنظیم- منیره غلامی توکلی 

,

انتهای پیام/

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه