کتاب «پانصد صندلی خالی» نوشته لیلی علامالدین اسود به چاپ دوم رسید
کتاب «پانصد صندلی خالی» نوشته لیلی علامالدین اسود با ترجمه رقیه کریمی توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ دوم رسید.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛کتاب «پانصد صندلی خالی» نوشته لیلی علامالدین اسود با ترجمه رقیه کریمی بهتازگی توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ دوم رسیده است. چاپ اول اینکتاب سال ۱۳۹۸ عرضه شده است.
اینکتاب دربرگیرنده یادداشتهای لیلی علامالدین اسود زن سوری در سه سال محاصره کامل الفوعه است که البته خود میگوید نویسنده نیست، ادعایش را هم ندارد و اصلا فکرش را نمیکرد روزی برسد که دست به قلم شود. اما دیده بیرون از محاصره الفوعه و کفریا کسانی هستند که چیزی جز کلیات ماجرا نمیدانند.
محاصرهای که مورد اشاره اینکتاب است، واقعه محاصره سنگین و کامل تروریستهای تکفیری در دو روستای شیعهنشین «کفریا» و «الفوعه» است که ساکنانانشان مردم عادی و زنان و کودکان بیدفاع بودند. کاری که لیلی علامالدین اسود در اینکتاب انجام داده، ثبت خاطراتی بین مرگ و زندگی و لحظات دستوپنجه نرمکردن با گرسنگی و مرگ مردمی است که یکباره با سقوط ادلب به محاصره افتادند و گذران زندگی برای آنها دیگر شبیه سابق نبود.
تنها نوشتههایی که از جزئیات محاصره سهساله این دو منطقه شیعهنشین وجود دارد، همین روزنوشتهای علامالدین اسود است. او در یادداشتهای خود جزئیات و لحظهبهلحظه بیم و امید مردم دو روستای مورد اشاره را مجسم و مظلومیت شیعه را روایت میکند.
عناوین مختلف خاطرات اینکتاب به اینترتیباند:
«سقوط و محاصره»، «آن سه روز جهنمی»، «نیمهشبهای ما»، «هیزم»، «و ما هم زندگی را دوست داریم»، «کنکوریها»، «نارنج»، «پر کاهی که کمر شتر را شکست»، «به دنبال گنج»، «فواید محاصره»، «نان و روغن زیتون»، «اگر بخواهیم که بدانیم»، «هواپیما و رویا»، «دومین شهید ما»، «سرنوشت مضحک»، «تمام ناامیدی»، «یکلحظه خیال کن...»، «سبزی کوهی»، «شکر»، «کره بادامزمینی»، «ماست»، «خوابهای ما»، «خواهش میکنم نیا»، «یاد کنید ما را هم ...»، «معجزههای الفوعه»، «آبنبات چوبی»، «روز تولد من»، «من و مادربزرگم»، «تکتیراندازها»، «جشن تولد در محاصره»، «فقط یک روز به یاد ما!»، «یکلقمه نان به نانوا بدهید»، «خدمات شهری»، «بازار و حساب و حسرت»، «پایان محاصره»، «طعم تلخ آزادی» و «پانصد صندلی خالی».
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم:
از درمانگاه زدیم بیرون. چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که مسئول داروخانه را دیدیم که دور و برش پوشک بزرگسال گذاشته بود. برای پسر عقبافتاده همکارم سوال پرسیدم. گفت: «من مسئول نیستم. اینها برای جمعیتهای خیریه است.» بعد هم گفت شنیده هواپیما دَه کیسه از این پوشکها انداخته. برمیگشتیم با همکارم و میشنیدم که میگفت: «فقط ده کیسه؟ مگه میشه؟ کدوم عاقلی اینو میپذیره؟ اگه اینطور باشه، دیگه حتما تا حالا چیزی نمونده.» بعد با گریه گفت: «حال و روز من رو ببین!» بعد انگشت اشاره به اینطرف و آنطرف کرد: «از اینجا به اونجا... از اونجا به اینجا... بیفایده....»
به هم ریختم. ناراحت بودم از ناراحتیاش و داشتم با خودم میگفتم چطور توقع داریم که خدا راه را برایمان باز کند، اگر خودمان راه قلبهایمان را به روی هم باز نکنیم. اینها را برای یک کاسه کره بادامزمینی نمیگویم. چطور حال ما را ممکن است بفهمید حالا که شما همهچیز دارید و ما چیزی نداریم دیگر. ما مردمی هستیم که عزت تمام زندگی ماست. رسم ما این نیست که عزت نفسمان را بشکنیم و به کسی التماس کنیم و از کسی چیزی بخواهیم. عادت ما این نیست که برویم درِ خلق خدا تا وقتی که خدا هست. اما این محاصره کار ما را به جایی رسانده که حتی فکرش را هم نمیکردیم. شاید شلوغش میکنم... شاید محاصره اینقدر به من فشار آورده که احساساتی شدهام. شاید دکتر منظوری نداشت... شاید .... شاید دکتر نمیخواست ناراحتمان کند؛ اما این چیزی بود که اتفاق افتاد... قضاوت با شما.
چاپ دوم اینکتاب با ۸۸ صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت ۲۰ هزار تومان عرضه شده است.
ارسال دیدگاه