مطالعه و مرور عاشورایی؛
ماه بنیهاشم در پیش چشمان برادر خاموش شد
ابا عبدالله شتابان خود را به برادر رساند. خون و اشک از چشمان اباالفضل العباس جاری بود. بیم مرگ نداشت، بی تاب درد نبود؛ شرمنده لب عطشان حسین بود. ماه بنی هاشم در پیش چشمان برادر خاموش شد.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا کتاب میقات بلا نوشته سیدبن طاووس با ترجمه محسن هاشمی توسط انتشارات کتابستان معرفت منتشر شده است.
کتاب لُهوف که مَلهوف علی قَتلی الطُفوف هم گفته شده، یکی از منابع مهم و کهن واقعه عاشورا و تاریخ زندگانی حسین بن علی (ع)، امام سوم شیعیان است که سید بن طاووس به زبان عربی نگاشته است.
این کتاب برای مسافرتها و هنگام زیارت بر اختصار نوشته شده و به همین خاطر، سلسله اسناد روایات حذف شده و تنها آخرین راوی یا کتاب مرجعی که روایت از آن نقل شده آمده است.
تاریخ اسلام پر است از سرگذشت بزرگمردان راستین و مؤمنان مبارز و زندگی هریک حماسهای است بیبدیل که ثانیهثانیهاش را باید زیست؛ اما چرا این تاریخ سراسر شور و حماسه، برای جوانان ناشناخته باقی مانده است؟
بهعقیدهٔ مترجم، نثر سنگین و عبارتپردازیهای نامأنوس در ترجمه متون تاریخی عربی، یکی از دلایل عمدهای است که مانع اقبال از این متون شده است. مترجم تلاش کرده است که با ترجمهای روان از کتاب لهوف، اثر سیدبنطاووس، برای بیان ابعاد حادثهٔ عاشورا استفاده کند.
امام الفضلیه علی بن موسی بن طاووس متولد ۵۸۹ و معروف به سید بن طاووس از فقیهان بزرگ مذهب شیعه جعفری سدهٔ هفتم هجری است و پیروان مکتب او امروزه با نام جعفری فضلی یا مذهب فضلیه در ایران و عراق و شمال آفریقا ساکن هستند. او در سال ۶۶۴ از دنیا رفت.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«حسین (ع) به همراه سی تن از اصحابش وارد شد.
آرامش در چهرهاش نمایان بود. ولید که اضطراب خود را در مشتهای گرهکردهاش پنهان کرده بود، سخن آغاز کرد:
«معاویه، یاور مؤمنان، به رحمت الهی پیوست. اکنون، ای پسر علی، وفاداری خود را به پسرش یزید اعلام کن.»
-ای امیر، بیعت پنهانی را چه سود؟ فردا در حضور مردم ما را هم دعوت کن.
مروان چون گرگی که بوی طعمه به مشامش رسیده باشد، از سوراخ خود بیرون خزید و رو به ولید گفت: «ای امیر، بهانهاش را نپذیر. اگر بیعت نمیکند، گردنش را بزن.»
گرهی در ابروان حسین (ع) افتاد و لرزه بر زانوان مروان.
-وای بر تو ای ناپاک، بزرگتر از دهانت سخن میگویی و دونمایگیات را جار میزنی.
سپس امام به ولید رو کرد و فرمود:
ای امیر، ما دودمان نبوت و سرچشمهٔ رسالتیم. ملائکه نزد ما رفتوآمد دارند. خدا بهواسطهٔ ما خیر و برکت را بر بندگانش فرومیفرستد.
اما یزید، مردی فاسق و شرابخوار، و آدمکشی وقیح است.
چون منی با چون اویی پیمان وفاداری نمیبندد.
تا فردا صبر کنید تا ببینید کدامیک از ما به خلافت شایستهتر است.
سپس خارج شد.
ولید از حرکت بازماند؛ به عظمت حسینبنعلی و حقارت خود ایمان داشت.
مروان دوباره جرئت سخنگفتن پیدا کرد: «چرا گردنش را نزدی و کار را تمام نکردی؟.»
ولید تمام خشم فروخوردهاش را یکباره بر سر مروان ریخت:
-این دیگر چه مشورتی است مروان؟ میخواهی دین و دنیای مرا خراب کنی؟ به خداوندی خدا سوگند، فرمانروایی تمام دنیا را به قیمت خون حسین نمیخواهم. ای مروان، به خدا سوگند، گمان نمیکنم بتوان با دستی آغشته به خون پسر پیغمبر به دیدار خدا رفت و سبکبال بود. خداوند به قاتل حسین نگاه نخواهد کرد، پاکش نخواهد کرد و او را به عذابی دهشتناک گرفتار خواهد کرد.»
***
چنگال عطش بیش از پیش گلوی خیام را میفشرد. دشمن به خوبی میدانست اگر قطرهای آب بر لبان حسین بنشیند، پیروزی _ اگر محال نشود_ بس دشوار خواهد شد.
اباعبدالله به همراه علمدارش اباالفضل العباس بر فراز تپهای مشرف به آب فرات رفت. دشمن حملهای بی امان را آغاز کرده بود که مبادا آب به خیام برسد. ناگاه تیری از کمینی برخاست و زیر چانه ابا عبدالله آرام گرفت.
اباعبدالله ایستاد، دشمن نیز. دست بر تیر برد و آن را بیرون کشید و راه بر سیلاب خون گشود. سپس دستهایش را از خون خویش پر کرد و به آسمان پاشید و فرمود: «خدایا، شکایت به تو می آورم از آنچه با پسر دخت پیامبرت کردند.»
با توقف حسین، میان او و علمدار دشت کربلا فاصله افتاد. قمر بنی هاشم را از هر طرف محاصره کردند. از هر سو تیری روانه شد. بازوانش را قطع کردند… علم بر زمین افتاد.
_ یا اخا، ادرک اخاک (ای برادر، به داد برادرت برس).
عباس بن علی تمام عمر خود را اندوخت تا به گاه سختی، ذخیره مولایش حسین باشد.
ابا عبدالله شتابان خود را به برادر رساند. خون و اشک از چشمان اباالفضل العباس جاری بود. بیم مرگ نداشت، بی تاب درد نبود؛ شرمنده لب عطشان حسین بود. ماه بنی هاشم در پیش چشمان برادر خاموش شد.
حسین قد خمیده برخاست؛ بر زمام مرکب و دستی بر کمر فرمود: «الان انکسر ظهری و قَلَت حیلتی (اکنون کمرم شکست و چاره ام اندک شد.)
طنینی جان گداز؛ زمین کربلا را لرزاند؛ تن لشکریان از خدا بی خبر کوفه را هم. او حسین (ع) بود که بر سراسر صحرای کربلا لباس ماتم میپوشاند. صحرا گریست. فرات گریست. خاک گریست.
هیچ چیز چون صدای گریه بزرگ مردان راستین دردناک نیست.
***
امام در گوشهای بر قطعه سنگی تکیه زده بود و شمشیر خویش را صیقل میداد و چنین زمزمه میکرد:
ای روزگار، اُف بر تو و رسم دوستی ات. هواخواهانت را سپیده دم و شامگاه، به دست مرگ میسپاری و به جایگزین این هم قناعت نمیکنی. هر جنبندهای ناگزیر رهرو همین راه خواهد بود. چقدر زمان کوچ از دنیا نزدیک شده و کارها به خداوند واگذار شده است.
حضرت زینب کبری (س) که زمزمه جان سوز برادر را شنید همچون مارگزیده ای از جا برخاست. سراسیمه، جامه کشان و پابرهنه خود را به برادر رساند.
_ برادر؛ چون کسی سخن میگویی که به کشته شدن خویش یقین دارد.
_ همین طور است خواهرم. یقین دارم که کشته خواهم شد.
_پس وای بر من! کاش میمردم و این روز را نمیدیدم! امروز، مادر و پدر و برادرمان همگی از پیش من رفته اند.
_ خواهم، مراقب باش که شیطان صبرت را از میان نبرد.
_زینب به فدایت باد! تو را به پدر و مادرمان قسم، بگو که کشته نمیشوی.
_ افسوس که اگر مرغ قِطا را شبی آسوده بگذراند، در آشیانه خویش خواهد آرامید.
_وای بر من! وای بر من! تو خود را در معرض کشته شدنی تلخ قرار میدهی؛ همین قلبم را جریحه دار میکند و برایم سنگین است.
رنگ از رخسار زینب پرید و سیل پریشانی به سویش روانه شد. از دست دادن شیرمردی چون حسین که نه تنها خواهر را بلکه تمام خداباوران مؤمن مبارز را پشتیبان بود. مصیبتی نبود که بتوان به راحتی در برابرش کمر راست کرد. پس فریاد از نهاد زینب برخاست: «وای بر من! برادرم حسین از مرگز خویش خبر میدهد.»
در خیمهها ولوله افتاد، زنان حرم گریستند و صورت خراشیدند… اندوه زبانه کشید.
صدای ام کلثوم دلها را سوزاند: «وای ای محمد! وای ای علی! وای مادرجانم فاطمه! وای حسین جان! ای وای از مصیبتی که بعد از تو خواهیم داشت.»
حضرت به سمت او رفت و او را در آغوش کشید.
خواهرم، از خداوند شکیبایی بخواه و بدان که آسمانیان و زمینیان و تمام جنبندگان عالم، ناگزیر از بین خواهند رفت و آنچه باقی است ذات پروردگار است.
آن گاه نگاه خویش را از چشمان اهل بیتش گذراند و فرمود: «از شما میخواهم که چون به دست این قوم سنگ دل پیمان شکن کشته شوم، گریبان ندرید، صورت نخراشید و سخن ناروا بر زبان نرانید.»
خواهرا در مرگ من افغان مکن، شیون مزن
ای برادر، پیش خواهر حرفی از مردن مزن
خوهرا آن کهنه پیراهن که میدانی، بیار
یوسفا دیگر دم از آن پاره پیراهن مزن
چون که بر روی زمین می افتم اندر قتلگاه
صبر کن، زاری مکن، بر چهره و بر تن مزن
ارسال دیدگاه