اخبار داغ

ضابطه ای که تبدیل به رابطه نشد

ضابطه ای که تبدیل به رابطه نشد
متن ادبی که بمناسبت سالروز شهادت سردار سرلشکر پاسدار محمدحسن طوسی منتشر شد.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ باد سرد اسفند، آرام و بی‌وقفه ماسه های تپه ماهورهای دهلران را درهوا سرگردان می کرد.آسمان خاکستری بود و بوی باروت، خاک و شهادت، در هوا موج می‌زد. بی‌سیم خش‌خش می‌کرد. صدایی خفه، از دل خاک و دود بالا آمد:

 

– «حسن آقا!حسن آقا…علی…»

 

محمدحسن بی‌سیم را نزدیک گوشش آورد. صدای آشنای یکی از بچه‌های شناسایی، با بغضی که در گلویش می‌چرخید، رسید:

 

– «حسن آقا… محمدابراهیم شهید شد…»

 

لحظه‌ای انگار دنیا ایستاد. صدای خمپاره‌ها، شلیک‌ها، و فریادها از دور می‌آمد. محمدحسن پلک زد. فقط یک جمله گفت:

 

– «انّا لله و انّا الیه راجعون.»

 

بغضی سنگین، اما فروخورده در گلوی‌ فرمانده نشست.

 

– «اجازه می‌دید بریم و جنازه‌شو بیاریم عقب؟»

 

چند ثانیه به سکوت گذشت. محمدحسن سرش را بالا گرفت. نگاهش را از افق دودآلود گرفت و دوخت به خاک. شاید محمدابراهیم، برادرش، هنوز گرم بود. شاید چشم‌هایش هنوز به آسمان دوخته شده بود. اما بعد… کلمات آرام و محکم، مثل یک حکم بی‌چون‌وچرا، از دهانش بیرون آمد:

 

– «بقیه‌ی شهدا چی؟»

 

– «آتش دشمن سنگینه… فقط می‌تونیم محمدابراهیم رو بیاریم…»

 

محمدحسن نفس عمیقی همراه با آه از ته وجودش بیرون داد . دستی روی پیشانیش کشید. لب‌هاش لرزید، ولی لحنش نه.

 

– «یا همه شهدا… یا هیچ‌کدوم.»

 

و ادامه داد:

 

– «محمدابراهیم باید کنار همرزمانش بمونه. اون باهاشون رفته، باهاشونم برمی‌گرده.»

 

بی‌سیم ساکت شد. انگار حتی دشمن هم لحظه‌ای سکوت کرد. صدای باد، نرم و آهسته، از روی میدان مین گذشت و به گوش سنگر رسید.

 

محمدحسن، بی‌آن‌که قطره‌ای اشک بریزد، ایستاد. در چشمانش چیزی بود که فقط فرمانده‌ها دارند. بغضی خاموش و ایمانی بلند.

 

برادرش شهید شده بود. ولی او، هنوز در میدان مانده بود.

 

🖋️به قلم:حسین زکریائی عزیزی

 

 

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه