همسر شهید مدافع حرم "اکبر شهریاری" گفت: همسرم عاشق شهادت بود؛ تمام کارها و اساس زندگیاش شهادت و پیروی از امام(ره) و رهبر معظم انقلاب پایه گذاری شده بود؛ میگفت آرزو دارم تا جوان هستیم امام زمان را ببینیم و شهید شویم و از من میخواست برای شهادتش دعا کنم.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس، "فاطمه صبوری" یکی از زنان حماسهساز ایران اسلامی است که همسرش "اکبر شهریاری" را برای دفاع از حرم ناموس اهل بیت (ع) راهی سرزمین سوریه کرد و سال 92 توسط تکفیریها در شهرحلب سوریه به شهادت رسید. اگر چه فاطمه خانم، در زمان شهادت همسرش، نوزادی سه ماهه داشت؛ اما او نیز مانند نوعروس وهب نصرانی در عاشورا از نهضت حسینی دفاع کرد؛ اینها همان زنان قهرمان بوده و هستند که دامانشان شهید پرورش میدهد، متنی که پیشرو دارید ماحصل گفت وگوی ما با بانوی گرانقدری از خیل عظیم بسیج جامعه زنان است که خواندن آن خالی از لطف نیست.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, اکبر شهریاری, اکبر شهریاری,
زیارت امام رضا(ع) شروع یک زندگی
بنده فاطمه صبوری، متولد1370 و طلبه سطح2 حوزه علمیه هستم، سال 88 در سفر زیارتی مشهد با خانواده "شهریاری" آشنا شدم و از طریق خانوادهاش به اکبرآقا معرفی شدم و بحث خواستگاری پیش آمد؛ سال 89 عقد کردیم و سال 90 عروسیمان بود؛ حاصل زندگی مشترک 2سالهام یک پسر به نام محمدباقر است که الان 1ساله و نیمه دارد.
همسرم متولد سال 63 بودند و سال 86 دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین (ع) قبول شدند؛ فوق دیپلم علوم سیاسی داشتند در حال ادامه تحصیل بود؛ مدت زندگی مشترک ما بسیار کم بود تقریبا 2سال کنار هم بودیم؛ پسرم 3 ماهه بود که پدرش شهید شد. همسرم خیلی مهربان بود، او از کودکی به مسجد و هیئات مذهبی و قرائت قرآن علاقه داشت تا اینکه وارد سپاه پاسداران شد.
اکبر برای شهادت خیلی تلاش کرد؛ خالصانه برای سپاه کار کرد. میگفت حاضرم برای سپاه مجانی کار کنم، شهدا خصوصیات اخلاقیشان عین هم بود؛ همسرم مثل شهدا بود، متواضع و صبور وفروتن؛ خیلی مهربان بود، با آنکه مشغله کاریاش زیاد بود و دائم مأموریت میرفت اما وقتی از بیرون وارد منزل میشد خیلی صبورانه رفتار میکرد؛ خستگی کارش را پشت در میگذاشت؛ به عنوان زن خانه مرا درک میکرد.
همسرم عاشق شهادت بود
همسرم عاشق شهادت بود؛ تمام کارها و اساس زندگیاش شهادت و پیروی از امام(ره) و رهبر معظم انقلاب پایه گذاری شده بود؛ میگفت آرزو دارم تا جوان هستیم امام زمان را ببینیم و شهید شویم، از من میخواست برای شهادتش دعا کنم.
سال91 اولین مأموریت 24 روزهاش به سوریه بود. قبل از مأموریت مدام از شهادت حرف میزد میگفت کار ما طوری است که یا شهید میشویم یا مجروح. سال اول که به مأموریت سوریه رفت گفت: به اهواز میروم! و 24 روزه برمیگردم. مأموریت دومش به سوریه 2ماه ونیم بود آخرین دیدارما خیلی عادی بود انگار داشت سفر یک روزه میرفت وقتی رفت که دیگر برنگشت و به شهادت رسید.
آخر قسمتش قطعه 26 بهشت زهرا شد
تفریحگاه ما قطعه 26 بهشت زهرا بود؛ برای زیارت شهدای گمنام و "شهید پلارک" ... علاقه خاصی به قطعه 26 بهشت زهرا داشت؛ آخر قسمتش هم قطعه 26 شد، تفریح ما یا بهشت زهرا بود یا شبهای جمعه به زیارت شاه عبدالعظیم(ع) حسنی میرفتیم ، دوریاش سخت است؛ بیپدر بودن بچهام سخت است؛ اما وقتی عاشق شهادت بود برای رضای خدا دلم را راضی کردم.
.
انگار کسی در درونم میگفت "اکبر شهید شده"
روزی که خبر شهادتش را دادند، من منزل پدرم بودم؛ نزدیک اذان مغرب بود با مادرم صحبت میکردم... از روز قبل اضطراب داشتم انگار کسی میگفت اکبر شهید میشود ؛ فردای آن روز اضطرابم طولانی شد.
هر روز ساعت مشخصی زنگ میزد ، اما آن روز زنگ نزد، رفتیم هیئت دیدیم حجله گذاشتند وقتی فهمیدم اکبر شهید شد بی حال شدم و افتادم.
.
وقتی رسانهها درگیریهای سوریه را نشان میدادند، نگران میشدم ، با خود فکر میکردم احتمال دارد همسر من هم شهید شود. روزی که میخواست به ماموریت برود به او التماس کردم و گفتم بگذار محمدباقر بیشتر تو را ببیند. گریه کردم گفتم تو تازه بابا شدی. اما او بند این حرفها نبود. انگار نه انگار که درخواست کردم نرود. اکبر عاجزانه دعا میکرد و زجه میزد و از خدا شهادتش را میخواست سال 90 و91 اربعین پیاده به کربلا و زیارت امام حسین(ع) رفت، عاجزانه از امام حسین(ع) میخواست شهادت را نصیبش کند.
پسرم یک هفته بعد از محرم به دنیا آمد دهه اول و دوم محرم چون اکبر مداح بود، مشغول هیئت بود بعد از به دنیا آمدن بچه غروب که به خانه می آمد تند تند شعرش را مینوشت و سبکها را تمرین میکرد و میرفت. اربعین با پای پیاده به کربلا رفت 10 روز بعد سوریه رفت و شهید شد. مدت زندگی ما آنقدر کوتاه بود که خاطره و حرف خاصی نمیماند . برای بازرسی منطقه رفته بود که تکفیریها او را شناسایی کردند، خمپاره به فاصله نیممتری به پهلوی چپش اصابت میکند و شهید میشود؛ دو روز بعد از شهادتش پیکرش را آوردند.
در طول زندگی 2 سالهام دو بار سفر زیارتی مشهد و یک بار سفر کربلا رفتیم . "اکبر" آدم "توداری" بود وقتش را بیشتر صرف مطالعه و قرائت قرآن میکرد؛ وقت برایش تنگ بود. به شهدا خیلی علاقه داشت خیلی از خاطرات کتاب شهدا را خوانده بود.
بار دیگر بروی شهید میشوی
بعد از شهادتش خواب دیدم با هم به زیارت امام رضا(ع) رفتیم به او گفتم چرا زود رفتی و ما را تنها گذاشتی؟ دیدم در خواب شهید شد؛ گفتم یکبار شهید شدی باز بروی شهید میشوی. اکبر میگفت خوش به حال شهدا آنها سعادتمند بودند؛ یک روز از سرکارش آمد خیلی ناراحت بود میگفت همه دوستانم رفتهاند و من ماندهام و اگر جنگ تمام شود این سعادت را از دست میدهم.
آخرین تماس ما شب دوشنبه بود از احوال من از پسرمان" محمد باقر" سوال کرد. میگفت سر نماز دعا یادت نرود، میدانستم راجع به شهادتش میخواهد دعا کنم؛ ناخودآگاه دعا یادم میآمد، میگفتم خدایا اکبر هرچه میخواهد به او بده هر چه خودت صلاح میدانی همان شود.
خوب جایی به شهادت رسید؛ شهادت گوارای وجودش.به نظرم در دو سال زندگیمان؛ رفتارش رفتار آدم عادی نبود خیلی معنوی بود به خدا نزدیک بود کسی که نمازش را اول وقت میخواند نمازش را باعشق میخواند. به من میگفت بیا تصمیم بگیریم هرجا بودیم در خیابان و مهمانی نمازمان را اول وقت بخوانیم نماز اول وقت ما را به همه جا میرساند . هنوز اسمش بر سر زبانهای مردم است. میگویند اکبر به پدر و مادرش احترام میکرد. روی قرائت قران دقیق بود که روزی یک ساعت قرآن بخواند به حلال وحرام و لقمه حلال اهمیت میداد.
کرامتهای شهید
بنده خدایی چندین سال بچه دار نمیشد وقتی اکبر شهید شد احساس کرد، اکبر وسیلهای است تا او را پیش خدا واسطه قرار دهد تا به خدا نزدیک شود و نذر کرد بچه دارشد. میگفت بوسیله اکبر با خدا ارتباط برقرار کردم و حاجتم را گرفتم. کسی بیکار بود کارش ردیف شد؛ پسرم که 6ماهه بود مریض شد از بس دکتر بردم، خسته شدم وقتی با عکس او حرف میزدم میگفتم چرا پسرم بیپدر شد؛ آمد سراغ محمد باقر دست روسرش کشید و پسرم خوب شد.
از خدا میخواهم دست ما را شهدا بگیرند؛ بد دورانی است؛ عده ای در گرداب گناه گیر کردند، شهدا هم سفره امام حسین(ع) هستند؛ پیش حضرت زهرا آبرو دارند امیدوارم دست ما را بگیرند وما را تنها نگذارند.
گفت وگو: زینب محمودی عالمی
پرونده بزرگداشت شهدای مدافع حرم در طنین یاس
انتهای پیام/خ
همسرم متولد سال 63 بودند و سال 86 دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین (ع) قبول شدند؛ فوق دیپلم علوم سیاسی داشتند در حال ادامه تحصیل بود؛ مدت زندگی مشترک ما بسیار کم بود تقریبا 2سال کنار هم بودیم؛ پسرم 3 ماهه بود که پدرش شهید شد. همسرم خیلی مهربان بود، او از کودکی به مسجد و هیئات مذهبی و قرائت قرآن علاقه داشت تا اینکه وارد سپاه پاسداران شد.
اکبر برای شهادت خیلی تلاش کرد؛ خالصانه برای سپاه کار کرد. میگفت حاضرم برای سپاه مجانی کار کنم، شهدا خصوصیات اخلاقیشان عین هم بود؛ همسرم مثل شهدا بود، متواضع و صبور وفروتن؛ خیلی مهربان بود، با آنکه مشغله کاریاش زیاد بود و دائم مأموریت میرفت اما وقتی از بیرون وارد منزل میشد خیلی صبورانه رفتار میکرد؛ خستگی کارش را پشت در میگذاشت؛ به عنوان زن خانه مرا درک میکرد.
همسرم عاشق شهادت بود
همسرم عاشق شهادت بود؛ تمام کارها و اساس زندگیاش شهادت و پیروی از امام(ره) و رهبر معظم انقلاب پایه گذاری شده بود؛ میگفت آرزو دارم تا جوان هستیم امام زمان را ببینیم و شهید شویم، از من میخواست برای شهادتش دعا کنم.
سال91 اولین مأموریت 24 روزهاش به سوریه بود. قبل از مأموریت مدام از شهادت حرف میزد میگفت کار ما طوری است که یا شهید میشویم یا مجروح. سال اول که به مأموریت سوریه رفت گفت: به اهواز میروم! و 24 روزه برمیگردم. مأموریت دومش به سوریه 2ماه ونیم بود آخرین دیدارما خیلی عادی بود انگار داشت سفر یک روزه میرفت وقتی رفت که دیگر برنگشت و به شهادت رسید.
آخر قسمتش قطعه 26 بهشت زهرا شد
تفریحگاه ما قطعه 26 بهشت زهرا بود؛ برای زیارت شهدای گمنام و "شهید پلارک" ... علاقه خاصی به قطعه 26 بهشت زهرا داشت؛ آخر قسمتش هم قطعه 26 شد، تفریح ما یا بهشت زهرا بود یا شبهای جمعه به زیارت شاه عبدالعظیم(ع) حسنی میرفتیم ، دوریاش سخت است؛ بیپدر بودن بچهام سخت است؛ اما وقتی عاشق شهادت بود برای رضای خدا دلم را راضی کردم.
.
انگار کسی در درونم میگفت "اکبر شهید شده"
روزی که خبر شهادتش را دادند، من منزل پدرم بودم؛ نزدیک اذان مغرب بود با مادرم صحبت میکردم... از روز قبل اضطراب داشتم انگار کسی میگفت اکبر شهید میشود ؛ فردای آن روز اضطرابم طولانی شد.
هر روز ساعت مشخصی زنگ میزد ، اما آن روز زنگ نزد، رفتیم هیئت دیدیم حجله گذاشتند وقتی فهمیدم اکبر شهید شد بی حال شدم و افتادم.
.
وقتی رسانهها درگیریهای سوریه را نشان میدادند، نگران میشدم ، با خود فکر میکردم احتمال دارد همسر من هم شهید شود. روزی که میخواست به ماموریت برود به او التماس کردم و گفتم بگذار محمدباقر بیشتر تو را ببیند. گریه کردم گفتم تو تازه بابا شدی. اما او بند این حرفها نبود. انگار نه انگار که درخواست کردم نرود. اکبر عاجزانه دعا میکرد و زجه میزد و از خدا شهادتش را میخواست سال 90 و91 اربعین پیاده به کربلا و زیارت امام حسین(ع) رفت، عاجزانه از امام حسین(ع) میخواست شهادت را نصیبش کند.
پسرم یک هفته بعد از محرم به دنیا آمد دهه اول و دوم محرم چون اکبر مداح بود، مشغول هیئت بود بعد از به دنیا آمدن بچه غروب که به خانه می آمد تند تند شعرش را مینوشت و سبکها را تمرین میکرد و میرفت. اربعین با پای پیاده به کربلا رفت 10 روز بعد سوریه رفت و شهید شد. مدت زندگی ما آنقدر کوتاه بود که خاطره و حرف خاصی نمیماند . برای بازرسی منطقه رفته بود که تکفیریها او را شناسایی کردند، خمپاره به فاصله نیممتری به پهلوی چپش اصابت میکند و شهید میشود؛ دو روز بعد از شهادتش پیکرش را آوردند.
در طول زندگی 2 سالهام دو بار سفر زیارتی مشهد و یک بار سفر کربلا رفتیم . "اکبر" آدم "توداری" بود وقتش را بیشتر صرف مطالعه و قرائت قرآن میکرد؛ وقت برایش تنگ بود. به شهدا خیلی علاقه داشت خیلی از خاطرات کتاب شهدا را خوانده بود.
بار دیگر بروی شهید میشوی
بعد از شهادتش خواب دیدم با هم به زیارت امام رضا(ع) رفتیم به او گفتم چرا زود رفتی و ما را تنها گذاشتی؟ دیدم در خواب شهید شد؛ گفتم یکبار شهید شدی باز بروی شهید میشوی. اکبر میگفت خوش به حال شهدا آنها سعادتمند بودند؛ یک روز از سرکارش آمد خیلی ناراحت بود میگفت همه دوستانم رفتهاند و من ماندهام و اگر جنگ تمام شود این سعادت را از دست میدهم.
آخرین تماس ما شب دوشنبه بود از احوال من از پسرمان" محمد باقر" سوال کرد. میگفت سر نماز دعا یادت نرود، میدانستم راجع به شهادتش میخواهد دعا کنم؛ ناخودآگاه دعا یادم میآمد، میگفتم خدایا اکبر هرچه میخواهد به او بده هر چه خودت صلاح میدانی همان شود.
خوب جایی به شهادت رسید؛ شهادت گوارای وجودش.به نظرم در دو سال زندگیمان؛ رفتارش رفتار آدم عادی نبود خیلی معنوی بود به خدا نزدیک بود کسی که نمازش را اول وقت میخواند نمازش را باعشق میخواند. به من میگفت بیا تصمیم بگیریم هرجا بودیم در خیابان و مهمانی نمازمان را اول وقت بخوانیم نماز اول وقت ما را به همه جا میرساند . هنوز اسمش بر سر زبانهای مردم است. میگویند اکبر به پدر و مادرش احترام میکرد. روی قرائت قران دقیق بود که روزی یک ساعت قرآن بخواند به حلال وحرام و لقمه حلال اهمیت میداد.
کرامتهای شهید
بنده خدایی چندین سال بچه دار نمیشد وقتی اکبر شهید شد احساس کرد، اکبر وسیلهای است تا او را پیش خدا واسطه قرار دهد تا به خدا نزدیک شود و نذر کرد بچه دارشد. میگفت بوسیله اکبر با خدا ارتباط برقرار کردم و حاجتم را گرفتم. کسی بیکار بود کارش ردیف شد؛ پسرم که 6ماهه بود مریض شد از بس دکتر بردم، خسته شدم وقتی با عکس او حرف میزدم میگفتم چرا پسرم بیپدر شد؛ آمد سراغ محمد باقر دست روسرش کشید و پسرم خوب شد.
از خدا میخواهم دست ما را شهدا بگیرند؛ بد دورانی است؛ عده ای در گرداب گناه گیر کردند، شهدا هم سفره امام حسین(ع) هستند؛ پیش حضرت زهرا آبرو دارند امیدوارم دست ما را بگیرند وما را تنها نگذارند.
گفت وگو: زینب محمودی عالمی
پرونده بزرگداشت شهدای مدافع حرم در طنین یاس
انتهای پیام/خ
همسرم متولد سال 63 بودند و سال 86 دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین (ع) قبول شدند؛ فوق دیپلم علوم سیاسی داشتند در حال ادامه تحصیل بود؛ مدت زندگی مشترک ما بسیار کم بود تقریبا 2سال کنار هم بودیم؛ پسرم 3 ماهه بود که پدرش شهید شد. همسرم خیلی مهربان بود، او از کودکی به مسجد و هیئات مذهبی و قرائت قرآن علاقه داشت تا اینکه وارد سپاه پاسداران شد.
اکبر برای شهادت خیلی تلاش کرد؛ خالصانه برای سپاه کار کرد. میگفت حاضرم برای سپاه مجانی کار کنم، شهدا خصوصیات اخلاقیشان عین هم بود؛ همسرم مثل شهدا بود، متواضع و صبور وفروتن؛ خیلی مهربان بود، با آنکه مشغله کاریاش زیاد بود و دائم مأموریت میرفت اما وقتی از بیرون وارد منزل میشد خیلی صبورانه رفتار میکرد؛ خستگی کارش را پشت در میگذاشت؛ به عنوان زن خانه مرا درک میکرد.
همسرم عاشق شهادت بود
همسرم عاشق شهادت بود؛ تمام کارها و اساس زندگیاش شهادت و پیروی از امام(ره) و رهبر معظم انقلاب پایه گذاری شده بود؛ میگفت آرزو دارم تا جوان هستیم امام زمان را ببینیم و شهید شویم، از من میخواست برای شهادتش دعا کنم.
سال91 اولین مأموریت 24 روزهاش به سوریه بود. قبل از مأموریت مدام از شهادت حرف میزد میگفت کار ما طوری است که یا شهید میشویم یا مجروح. سال اول که به مأموریت سوریه رفت گفت: به اهواز میروم! و 24 روزه برمیگردم. مأموریت دومش به سوریه 2ماه ونیم بود آخرین دیدارما خیلی عادی بود انگار داشت سفر یک روزه میرفت وقتی رفت که دیگر برنگشت و به شهادت رسید.
آخر قسمتش قطعه 26 بهشت زهرا شد
تفریحگاه ما قطعه 26 بهشت زهرا بود؛ برای زیارت شهدای گمنام و "شهید پلارک" ... علاقه خاصی به قطعه 26 بهشت زهرا داشت؛ آخر قسمتش هم قطعه 26 شد، تفریح ما یا بهشت زهرا بود یا شبهای جمعه به زیارت شاه عبدالعظیم(ع) حسنی میرفتیم ، دوریاش سخت است؛ بیپدر بودن بچهام سخت است؛ اما وقتی عاشق شهادت بود برای رضای خدا دلم را راضی کردم.
.
انگار کسی در درونم میگفت "اکبر شهید شده"
روزی که خبر شهادتش را دادند، من منزل پدرم بودم؛ نزدیک اذان مغرب بود با مادرم صحبت میکردم... از روز قبل اضطراب داشتم انگار کسی میگفت اکبر شهید میشود ؛ فردای آن روز اضطرابم طولانی شد.
هر روز ساعت مشخصی زنگ میزد ، اما آن روز زنگ نزد، رفتیم هیئت دیدیم حجله گذاشتند وقتی فهمیدم اکبر شهید شد بی حال شدم و افتادم.
.
وقتی رسانهها درگیریهای سوریه را نشان میدادند، نگران میشدم ، با خود فکر میکردم احتمال دارد همسر من هم شهید شود. روزی که میخواست به ماموریت برود به او التماس کردم و گفتم بگذار محمدباقر بیشتر تو را ببیند. گریه کردم گفتم تو تازه بابا شدی. اما او بند این حرفها نبود. انگار نه انگار که درخواست کردم نرود. اکبر عاجزانه دعا میکرد و زجه میزد و از خدا شهادتش را میخواست سال 90 و91 اربعین پیاده به کربلا و زیارت امام حسین(ع) رفت، عاجزانه از امام حسین(ع) میخواست شهادت را نصیبش کند.
پسرم یک هفته بعد از محرم به دنیا آمد دهه اول و دوم محرم چون اکبر مداح بود، مشغول هیئت بود بعد از به دنیا آمدن بچه غروب که به خانه می آمد تند تند شعرش را مینوشت و سبکها را تمرین میکرد و میرفت. اربعین با پای پیاده به کربلا رفت 10 روز بعد سوریه رفت و شهید شد. مدت زندگی ما آنقدر کوتاه بود که خاطره و حرف خاصی نمیماند . برای بازرسی منطقه رفته بود که تکفیریها او را شناسایی کردند، خمپاره به فاصله نیممتری به پهلوی چپش اصابت میکند و شهید میشود؛ دو روز بعد از شهادتش پیکرش را آوردند.
در طول زندگی 2 سالهام دو بار سفر زیارتی مشهد و یک بار سفر کربلا رفتیم . "اکبر" آدم "توداری" بود وقتش را بیشتر صرف مطالعه و قرائت قرآن میکرد؛ وقت برایش تنگ بود. به شهدا خیلی علاقه داشت خیلی از خاطرات کتاب شهدا را خوانده بود.
بار دیگر بروی شهید میشوی
بعد از شهادتش خواب دیدم با هم به زیارت امام رضا(ع) رفتیم به او گفتم چرا زود رفتی و ما را تنها گذاشتی؟ دیدم در خواب شهید شد؛ گفتم یکبار شهید شدی باز بروی شهید میشوی. اکبر میگفت خوش به حال شهدا آنها سعادتمند بودند؛ یک روز از سرکارش آمد خیلی ناراحت بود میگفت همه دوستانم رفتهاند و من ماندهام و اگر جنگ تمام شود این سعادت را از دست میدهم.
آخرین تماس ما شب دوشنبه بود از احوال من از پسرمان" محمد باقر" سوال کرد. میگفت سر نماز دعا یادت نرود، میدانستم راجع به شهادتش میخواهد دعا کنم؛ ناخودآگاه دعا یادم میآمد، میگفتم خدایا اکبر هرچه میخواهد به او بده هر چه خودت صلاح میدانی همان شود.
خوب جایی به شهادت رسید؛ شهادت گوارای وجودش.به نظرم در دو سال زندگیمان؛ رفتارش رفتار آدم عادی نبود خیلی معنوی بود به خدا نزدیک بود کسی که نمازش را اول وقت میخواند نمازش را باعشق میخواند. به من میگفت بیا تصمیم بگیریم هرجا بودیم در خیابان و مهمانی نمازمان را اول وقت بخوانیم نماز اول وقت ما را به همه جا میرساند . هنوز اسمش بر سر زبانهای مردم است. میگویند اکبر به پدر و مادرش احترام میکرد. روی قرائت قران دقیق بود که روزی یک ساعت قرآن بخواند به حلال وحرام و لقمه حلال اهمیت میداد.
کرامتهای شهید
بنده خدایی چندین سال بچه دار نمیشد وقتی اکبر شهید شد احساس کرد، اکبر وسیلهای است تا او را پیش خدا واسطه قرار دهد تا به خدا نزدیک شود و نذر کرد بچه دارشد. میگفت بوسیله اکبر با خدا ارتباط برقرار کردم و حاجتم را گرفتم. کسی بیکار بود کارش ردیف شد؛ پسرم که 6ماهه بود مریض شد از بس دکتر بردم، خسته شدم وقتی با عکس او حرف میزدم میگفتم چرا پسرم بیپدر شد؛ آمد سراغ محمد باقر دست روسرش کشید و پسرم خوب شد.
از خدا میخواهم دست ما را شهدا بگیرند؛ بد دورانی است؛ عده ای در گرداب گناه گیر کردند، شهدا هم سفره امام حسین(ع) هستند؛ پیش حضرت زهرا آبرو دارند امیدوارم دست ما را بگیرند وما را تنها نگذارند.
گفت وگو: زینب محمودی عالمی
پرونده بزرگداشت شهدای مدافع حرم در طنین یاس
انتهای پیام/خ
همسرم متولد سال 63 بودند و سال 86 دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین (ع) قبول شدند؛ فوق دیپلم علوم سیاسی داشتند در حال ادامه تحصیل بود؛ مدت زندگی مشترک ما بسیار کم بود تقریبا 2سال کنار هم بودیم؛ پسرم 3 ماهه بود که پدرش شهید شد. همسرم خیلی مهربان بود، او از کودکی به مسجد و هیئات مذهبی و قرائت قرآن علاقه داشت تا اینکه وارد سپاه پاسداران شد.
اکبر برای شهادت خیلی تلاش کرد؛ خالصانه برای سپاه کار کرد. میگفت حاضرم برای سپاه مجانی کار کنم، شهدا خصوصیات اخلاقیشان عین هم بود؛ همسرم مثل شهدا بود، متواضع و صبور وفروتن؛ خیلی مهربان بود، با آنکه مشغله کاریاش زیاد بود و دائم مأموریت میرفت اما وقتی از بیرون وارد منزل میشد خیلی صبورانه رفتار میکرد؛ خستگی کارش را پشت در میگذاشت؛ به عنوان زن خانه مرا درک میکرد.
همسرم عاشق شهادت بود
همسرم عاشق شهادت بود؛ تمام کارها و اساس زندگیاش شهادت و پیروی از امام(ره) و رهبر معظم انقلاب پایه گذاری شده بود؛ میگفت آرزو دارم تا جوان هستیم امام زمان را ببینیم و شهید شویم، از من میخواست برای شهادتش دعا کنم.
سال91 اولین مأموریت 24 روزهاش به سوریه بود. قبل از مأموریت مدام از شهادت حرف میزد میگفت کار ما طوری است که یا شهید میشویم یا مجروح. سال اول که به مأموریت سوریه رفت گفت: به اهواز میروم! و 24 روزه برمیگردم. مأموریت دومش به سوریه 2ماه ونیم بود آخرین دیدارما خیلی عادی بود انگار داشت سفر یک روزه میرفت وقتی رفت که دیگر برنگشت و به شهادت رسید.
آخر قسمتش قطعه 26 بهشت زهرا شد
تفریحگاه ما قطعه 26 بهشت زهرا بود؛ برای زیارت شهدای گمنام و "شهید پلارک" ... علاقه خاصی به قطعه 26 بهشت زهرا داشت؛ آخر قسمتش هم قطعه 26 شد، تفریح ما یا بهشت زهرا بود یا شبهای جمعه به زیارت شاه عبدالعظیم(ع) حسنی میرفتیم ، دوریاش سخت است؛ بیپدر بودن بچهام سخت است؛ اما وقتی عاشق شهادت بود برای رضای خدا دلم را راضی کردم.
.
انگار کسی در درونم میگفت "اکبر شهید شده"
روزی که خبر شهادتش را دادند، من منزل پدرم بودم؛ نزدیک اذان مغرب بود با مادرم صحبت میکردم... از روز قبل اضطراب داشتم انگار کسی میگفت اکبر شهید میشود ؛ فردای آن روز اضطرابم طولانی شد.
هر روز ساعت مشخصی زنگ میزد ، اما آن روز زنگ نزد، رفتیم هیئت دیدیم حجله گذاشتند وقتی فهمیدم اکبر شهید شد بی حال شدم و افتادم.
.
وقتی رسانهها درگیریهای سوریه را نشان میدادند، نگران میشدم ، با خود فکر میکردم احتمال دارد همسر من هم شهید شود. روزی که میخواست به ماموریت برود به او التماس کردم و گفتم بگذار محمدباقر بیشتر تو را ببیند. گریه کردم گفتم تو تازه بابا شدی. اما او بند این حرفها نبود. انگار نه انگار که درخواست کردم نرود. اکبر عاجزانه دعا میکرد و زجه میزد و از خدا شهادتش را میخواست سال 90 و91 اربعین پیاده به کربلا و زیارت امام حسین(ع) رفت، عاجزانه از امام حسین(ع) میخواست شهادت را نصیبش کند.
پسرم یک هفته بعد از محرم به دنیا آمد دهه اول و دوم محرم چون اکبر مداح بود، مشغول هیئت بود بعد از به دنیا آمدن بچه غروب که به خانه می آمد تند تند شعرش را مینوشت و سبکها را تمرین میکرد و میرفت. اربعین با پای پیاده به کربلا رفت 10 روز بعد سوریه رفت و شهید شد. مدت زندگی ما آنقدر کوتاه بود که خاطره و حرف خاصی نمیماند . برای بازرسی منطقه رفته بود که تکفیریها او را شناسایی کردند، خمپاره به فاصله نیممتری به پهلوی چپش اصابت میکند و شهید میشود؛ دو روز بعد از شهادتش پیکرش را آوردند.
در طول زندگی 2 سالهام دو بار سفر زیارتی مشهد و یک بار سفر کربلا رفتیم . "اکبر" آدم "توداری" بود وقتش را بیشتر صرف مطالعه و قرائت قرآن میکرد؛ وقت برایش تنگ بود. به شهدا خیلی علاقه داشت خیلی از خاطرات کتاب شهدا را خوانده بود.
بار دیگر بروی شهید میشوی
بعد از شهادتش خواب دیدم با هم به زیارت امام رضا(ع) رفتیم به او گفتم چرا زود رفتی و ما را تنها گذاشتی؟ دیدم در خواب شهید شد؛ گفتم یکبار شهید شدی باز بروی شهید میشوی. اکبر میگفت خوش به حال شهدا آنها سعادتمند بودند؛ یک روز از سرکارش آمد خیلی ناراحت بود میگفت همه دوستانم رفتهاند و من ماندهام و اگر جنگ تمام شود این سعادت را از دست میدهم.
آخرین تماس ما شب دوشنبه بود از احوال من از پسرمان" محمد باقر" سوال کرد. میگفت سر نماز دعا یادت نرود، میدانستم راجع به شهادتش میخواهد دعا کنم؛ ناخودآگاه دعا یادم میآمد، میگفتم خدایا اکبر هرچه میخواهد به او بده هر چه خودت صلاح میدانی همان شود.
خوب جایی به شهادت رسید؛ شهادت گوارای وجودش.به نظرم در دو سال زندگیمان؛ رفتارش رفتار آدم عادی نبود خیلی معنوی بود به خدا نزدیک بود کسی که نمازش را اول وقت میخواند نمازش را باعشق میخواند. به من میگفت بیا تصمیم بگیریم هرجا بودیم در خیابان و مهمانی نمازمان را اول وقت بخوانیم نماز اول وقت ما را به همه جا میرساند . هنوز اسمش بر سر زبانهای مردم است. میگویند اکبر به پدر و مادرش احترام میکرد. روی قرائت قران دقیق بود که روزی یک ساعت قرآن بخواند به حلال وحرام و لقمه حلال اهمیت میداد.
کرامتهای شهید
بنده خدایی چندین سال بچه دار نمیشد وقتی اکبر شهید شد احساس کرد، اکبر وسیلهای است تا او را پیش خدا واسطه قرار دهد تا به خدا نزدیک شود و نذر کرد بچه دارشد. میگفت بوسیله اکبر با خدا ارتباط برقرار کردم و حاجتم را گرفتم. کسی بیکار بود کارش ردیف شد؛ پسرم که 6ماهه بود مریض شد از بس دکتر بردم، خسته شدم وقتی با عکس او حرف میزدم میگفتم چرا پسرم بیپدر شد؛ آمد سراغ محمد باقر دست روسرش کشید و پسرم خوب شد.
از خدا میخواهم دست ما را شهدا بگیرند؛ بد دورانی است؛ عده ای در گرداب گناه گیر کردند، شهدا هم سفره امام حسین(ع) هستند؛ پیش حضرت زهرا آبرو دارند امیدوارم دست ما را بگیرند وما را تنها نگذارند.
گفت وگو: زینب محمودی عالمی
پرونده بزرگداشت شهدای مدافع حرم در طنین یاس
انتهای پیام/خ
همسرم متولد سال 63 بودند و سال 86 دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین (ع) قبول شدند؛ فوق دیپلم علوم سیاسی داشتند در حال ادامه تحصیل بود؛ مدت زندگی مشترک ما بسیار کم بود تقریبا 2سال کنار هم بودیم؛ پسرم 3 ماهه بود که پدرش شهید شد. همسرم خیلی مهربان بود، او از کودکی به مسجد و هیئات مذهبی و قرائت قرآن علاقه داشت تا اینکه وارد سپاه پاسداران شد.
,اکبر برای شهادت خیلی تلاش کرد؛ خالصانه برای سپاه کار کرد. میگفت حاضرم برای سپاه مجانی کار کنم، شهدا خصوصیات اخلاقیشان عین هم بود؛ همسرم مثل شهدا بود، متواضع و صبور وفروتن؛ خیلی مهربان بود، با آنکه مشغله کاریاش زیاد بود و دائم مأموریت میرفت اما وقتی از بیرون وارد منزل میشد خیلی صبورانه رفتار میکرد؛ خستگی کارش را پشت در میگذاشت؛ به عنوان زن خانه مرا درک میکرد.
,, ,
همسرم عاشق شهادت بود
, همسرم عاشق شهادت بود,همسرم عاشق شهادت بود؛ تمام کارها و اساس زندگیاش شهادت و پیروی از امام(ره) و رهبر معظم انقلاب پایه گذاری شده بود؛ میگفت آرزو دارم تا جوان هستیم امام زمان را ببینیم و شهید شویم، از من میخواست برای شهادتش دعا کنم.
,سال91 اولین مأموریت 24 روزهاش به سوریه بود. قبل از مأموریت مدام از شهادت حرف میزد میگفت کار ما طوری است که یا شهید میشویم یا مجروح. سال اول که به مأموریت سوریه رفت گفت: به اهواز میروم! و 24 روزه برمیگردم. مأموریت دومش به سوریه 2ماه ونیم بود آخرین دیدارما خیلی عادی بود انگار داشت سفر یک روزه میرفت وقتی رفت که دیگر برنگشت و به شهادت رسید.
,آخر قسمتش قطعه 26 بهشت زهرا شد
, آخر قسمتش قطعه 26 بهشت زهرا شد,تفریحگاه ما قطعه 26 بهشت زهرا بود؛ برای زیارت شهدای گمنام و "شهید پلارک" ... علاقه خاصی به قطعه 26 بهشت زهرا داشت؛ آخر قسمتش هم قطعه 26 شد، تفریح ما یا بهشت زهرا بود یا شبهای جمعه به زیارت شاه عبدالعظیم(ع) حسنی میرفتیم ، دوریاش سخت است؛ بیپدر بودن بچهام سخت است؛ اما وقتی عاشق شهادت بود برای رضای خدا دلم را راضی کردم.
,.
, ,انگار کسی در درونم میگفت "اکبر شهید شده"
, انگار کسی در درونم میگفت "اکبر شهید شده" ,روزی که خبر شهادتش را دادند، من منزل پدرم بودم؛ نزدیک اذان مغرب بود با مادرم صحبت میکردم... از روز قبل اضطراب داشتم انگار کسی میگفت اکبر شهید میشود ؛ فردای آن روز اضطرابم طولانی شد.
,هر روز ساعت مشخصی زنگ میزد ، اما آن روز زنگ نزد، رفتیم هیئت دیدیم حجله گذاشتند وقتی فهمیدم اکبر شهید شد بی حال شدم و افتادم.
,.
, ,وقتی رسانهها درگیریهای سوریه را نشان میدادند، نگران میشدم ، با خود فکر میکردم احتمال دارد همسر من هم شهید شود. روزی که میخواست به ماموریت برود به او التماس کردم و گفتم بگذار محمدباقر بیشتر تو را ببیند. گریه کردم گفتم تو تازه بابا شدی. اما او بند این حرفها نبود. انگار نه انگار که درخواست کردم نرود. اکبر عاجزانه دعا میکرد و زجه میزد و از خدا شهادتش را میخواست سال 90 و91 اربعین پیاده به کربلا و زیارت امام حسین(ع) رفت، عاجزانه از امام حسین(ع) میخواست شهادت را نصیبش کند.
,پسرم یک هفته بعد از محرم به دنیا آمد دهه اول و دوم محرم چون اکبر مداح بود، مشغول هیئت بود بعد از به دنیا آمدن بچه غروب که به خانه می آمد تند تند شعرش را مینوشت و سبکها را تمرین میکرد و میرفت. اربعین با پای پیاده به کربلا رفت 10 روز بعد سوریه رفت و شهید شد. مدت زندگی ما آنقدر کوتاه بود که خاطره و حرف خاصی نمیماند . برای بازرسی منطقه رفته بود که تکفیریها او را شناسایی کردند، خمپاره به فاصله نیممتری به پهلوی چپش اصابت میکند و شهید میشود؛ دو روز بعد از شهادتش پیکرش را آوردند.
,در طول زندگی 2 سالهام دو بار سفر زیارتی مشهد و یک بار سفر کربلا رفتیم . "اکبر" آدم "توداری" بود وقتش را بیشتر صرف مطالعه و قرائت قرآن میکرد؛ وقت برایش تنگ بود. به شهدا خیلی علاقه داشت خیلی از خاطرات کتاب شهدا را خوانده بود.
,
بار دیگر بروی شهید میشوی
بعد از شهادتش خواب دیدم با هم به زیارت امام رضا(ع) رفتیم به او گفتم چرا زود رفتی و ما را تنها گذاشتی؟ دیدم در خواب شهید شد؛ گفتم یکبار شهید شدی باز بروی شهید میشوی. اکبر میگفت خوش به حال شهدا آنها سعادتمند بودند؛ یک روز از سرکارش آمد خیلی ناراحت بود میگفت همه دوستانم رفتهاند و من ماندهام و اگر جنگ تمام شود این سعادت را از دست میدهم.
,آخرین تماس ما شب دوشنبه بود از احوال من از پسرمان" محمد باقر" سوال کرد. میگفت سر نماز دعا یادت نرود، میدانستم راجع به شهادتش میخواهد دعا کنم؛ ناخودآگاه دعا یادم میآمد، میگفتم خدایا اکبر هرچه میخواهد به او بده هر چه خودت صلاح میدانی همان شود.
,
خوب جایی به شهادت رسید؛ شهادت گوارای وجودش.به نظرم در دو سال زندگیمان؛ رفتارش رفتار آدم عادی نبود خیلی معنوی بود به خدا نزدیک بود کسی که نمازش را اول وقت میخواند نمازش را باعشق میخواند. به من میگفت بیا تصمیم بگیریم هرجا بودیم در خیابان و مهمانی نمازمان را اول وقت بخوانیم نماز اول وقت ما را به همه جا میرساند . هنوز اسمش بر سر زبانهای مردم است. میگویند اکبر به پدر و مادرش احترام میکرد. روی قرائت قران دقیق بود که روزی یک ساعت قرآن بخواند به حلال وحرام و لقمه حلال اهمیت میداد.
کرامتهای شهید
, کرامتهای شهید,بنده خدایی چندین سال بچه دار نمیشد وقتی اکبر شهید شد احساس کرد، اکبر وسیلهای است تا او را پیش خدا واسطه قرار دهد تا به خدا نزدیک شود و نذر کرد بچه دارشد. میگفت بوسیله اکبر با خدا ارتباط برقرار کردم و حاجتم را گرفتم. کسی بیکار بود کارش ردیف شد؛ پسرم که 6ماهه بود مریض شد از بس دکتر بردم، خسته شدم وقتی با عکس او حرف میزدم میگفتم چرا پسرم بیپدر شد؛ آمد سراغ محمد باقر دست روسرش کشید و پسرم خوب شد.
,از خدا میخواهم دست ما را شهدا بگیرند؛ بد دورانی است؛ عده ای در گرداب گناه گیر کردند، شهدا هم سفره امام حسین(ع) هستند؛ پیش حضرت زهرا آبرو دارند امیدوارم دست ما را بگیرند وما را تنها نگذارند.
,گفت وگو: زینب محمودی عالمی
,,
پرونده بزرگداشت شهدای مدافع حرم در طنین یاس
, پرونده بزرگداشت شهدای مدافع حرم در طنین یاس,انتهای پیام/خ
,]
ارسال دیدگاه