روایتی که جز با عشق حک نمی شود ؛
عاشقانه ای از یک همسر شهید گلستانی / روایتی سخت اما شیرین از شکوفایی سه دسته گل ناشنوا یادگار شهید
زندگی خانواده های شهدا خودش داستانی بس شنیدنی است خاصه اینکه در دل این خانواده ها شیرزنی پیدا شود که سه فرزند ناشنوا را به توصیه شهید به مرز شکوفایی برساند .[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از گلستان ما ؛ تمام زندگی انسان از اول تا آخر خاطره است.هر کس به یک نحوی زندگی را آغاز کرده و هر کسی هم به نحوی زندگی را تمام می کند. آدمی از کجا میخواهد شروع کند و به کجا تمام !!!! زندگی ما از شروع و اولش خاطره بود و تا آخر هم با خاطره تمام شد.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, گلستان ما,اینها سرآغاز سخنان همسر شهیدی است که از نای دل بر می خیزد .... سخنانی که سالهاست در تاریکخانه قلبش رسوب شده و به مانند عقده ای مقدس سودای فریادکشیدن دارد که تو ای شهید نبودی ببینی سه دسته گلت را با چه مشقتهایی بزرگ کردم.
,بیوگرافی و آشنایی با شهید
,زهرا رایج خود را متولد سال ۱۳۴۲ معرفی می کند. او می گوید: در سال ۵۶ با سلطانعلی رایج که پسرخاله بنده بودند ازدواج کردم.
,شهید در آن زمان ۲۴ سال داشتند و معلم بودند و با وجود ۹ سال اختلاف سنی قبول کردم که با او ازدواج کنم . ازدواج ما کاملا سنتی بود و خاتمه ی زندگی ما در سال ۱۳۶۷ با شهادت وی به پایان رسید.
,آهی می کشد و ادامه می دهد . . .
,دارای سه فرزند از شهید رایج هستم.در سال ۵۸ اولین فرزندمان به دنیا آمد و من معنی مادر شدن را اولین بار در سال ۵۸ چشیدم که بعد از چند ماه متوجه شدیم که فرزندمان ناشنوا است .
,فرزند دوم ما در سال ۶۲ به دنیا آمد که او هم بعد چند ماه مشخص شد که ناشنوا است .
,فرزند آخر مان هم در سال ۶۷ و در همان سالی که پدرشان به شهادت رسید به دنیا آمد و هیچ وقت پدرش را ندید چون بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد.دختر آخری که پدرش را ندید جز در یک قاب عکس و او هم بعد چند ماه مشخص شد ناشنوا است.
,بعد از متوجه شدن ناشنوا بودن فرزند سومم ، شرایط زندگی برایم سخت شد، انگار دنیا برایم تیره و تار شده بود ... چون همسرم این بار در کنارم نبود.
,, ,
مردی که با او ازدواج کردم . . .
,از همسرم بگویم: شهید رایج کارمند آموزش و پرورش و قبل از انقلاب جزو فعالان انقلابی بود. یادم می آید حدود یک سال از ازدواج ما گذشته بود که همسرم چند ماه قبل از ورود امام خمینی به تهران رفته بود و تا بعد از ورود امام ، مدتی در تهران مشغول به فعالیت های انقلابی می پرداخت.
,بنده ۹ سال با همسرم زندگی کردم.تمام زندگی ایشان در این ۹ سال خاطره بود.
,از خصوصیات اخلاقیش، از رفتارهایش، از طرز صحبت کردنش ، از انسان بودنش، از فهم و شعورش ، از تشخیص دادن فقیر و غنی و رسیدگی به محرومین ، تمام آنان برایم خاطره ای است.
,شاید مواردی خودمان نداشتیم ولی دست دیگران را می گرفت و صدها بار خودم دیدم و حتی خودم مواردی به ایشان میگفتم که ما خودمان نداریم ، حتی وسیله زندگی ما دست دوم بود ولی ایشان با حقوقش به افراد نیازمند کمک می کرد و می گفت به داشته های خودمان قانع باشیم چون کسانی هستند که حتی این وسایل دست دوم را هم ندارند.
,از اول که شهید را شناختم مشخص بود که ایشان آدم معمولی نیستند.چون ویژگی و خصوصیات خاصی داشتند و زندگیش مثل افراد معمولی نبود و مشخص بود که آخرش به این مقام می رسد.
,ما سه سال اول زندگی مان را در روستا ، یک سال در سنندج و ۵ سال آخر را در گرگان ساکن بودیم.
,عصبانی شدن از نماز شب خواندن شهید
,خاطره اگر بخواهم از ایشان بگویم و یا چیزی که مرا همیشه یاد ایشان بیندازد این است که شهید رایج همیشه شبها بیدار می شدند و نماز شب می خواندند و من آن زمان سنم خیلی کم بود و مفهوم نماز شب را درک نمی کردم و هر موقع ایشان برای نماز شب بیدار می شدند من عصبانی می شدم و برایم قابل درک نبود که او چرا در دل دل شب بلند می شود و نماز می خواند.
,ولی بعد از گذشت چند سال هر موقع خودم برای نماز شب بیدار میشوم و نماز شب می خوانم ، متوجه می شوم او می فهمید که دارد چکار می کند و دارد با چه کسی صحبت میکند.
,من آن زمان واقعا درک نمی کردم و متوجه نمی شدم که او دارد با چه کسی حرف میزند و الان که برای نماز شب به قبله می ایستم می فهمم او برای صحبت با چه کسی بیدار میشد و من درک نمیکردم.
,شرایط سخت زندگی با سه بچه ناشنوا
,تا زمانی که شهید زنده بود من هیچ وقت احساس نمیکردم در خانه ای زندگی میکنم که دو فرزند ناشنوا دارم و یا حتی در زمان حیاطش هیچ وقت نمی گفت فرزندانم ناشنوا هستند و یا یک نقصی دارند.
,اصلا چنین حرفی هیچ وقت نزد ولی بعد شهادتش برام خیلی سخت شد و فهمیدم که حضورش چقدر برای من و فرزندانم باعث دلگرمی بود و من چه کسی را در خانه داشتم .
,قطعا هر کسی دوست دارد فرزندش سالم باشد و من زمانی که برای اولین فرزندم متوجه شدم ناشنوا است واقعا به شدت ناراحت شدم و برایم بسیار سخت بود ولی همسرم برایم باعث دلگرمی بود و برای درمان فرزندم همه کار کرد.
,تا زمانی که به تهران رفتیم و دکتر تهران به ما گفت به علت گروه خون مشترک شما فرزندتان ناشنوا است ولی ایشان هیچ وقت از این بابت ، ناشکری نمی کرد و به خاطر ناشنوا بودن فرزندمان هیچ واکنشی نشان نمیداد .
,, ,
اگر به بچه هایم رسیدگی نکنی تو را نخواهم بخشید
,همیشه به بنده دلگرمی میداد و می گفت خداوند بزرگ است و حتما مصلحتی در این بود که فرزندمان ناشنوا است ولی همیشه این جمله را به من می گفت که اگر روزی به بچه هایم بخاطر ناشنوا بودنشان سخت بگیری و یا رسیدگی نکنی، چه در زمان بودنم و چه در نبودنم هیچ وقت تو را نخواهم بخشید ، این جمله را بارها به من می گفت.
,در زمان تولد فرزند سومم همسرم به شهادت رسیده بود و بعد از بیست روز از تولدش متوجه شدم که او هم ناشنوا است و بسیار برایم دنیا سخت تر و تاریک تر شد چون این بار همسرم در کنارم نبود تا بتوانم تحمل کنم ، سخت ترین چیز نبود هسمرم بود.
,بعد از شهات همسرم من و فرزندانم ساکن گرگان شدیم چون فرزندانم آنجا مدرسه می رفتند.
,زمانی که همسرم به شهادت رسید فرزند اولم هشت سال داشت وکلاس اول بود و فرزند دومم چهار سال داشت و فرزند سومم به دنیا نیامده بود که همسرم در عملیات بیت المقدس 7 به شهادت رسید.
,آخرین خاطره با همسرم
,آخرین بار که همسرم را دیدم قبل شهادتش ساعت حدود ۲ بعداز ظهر بود که ایشان به منزل آمدند . مستقیم سمت کمد رفته و کیف خود را برداشت و شروع به جمع کردن وسایل کرد بدون این که چیزی به من بگوید.
,من از او سوال کردم کجا می خواهی بروی؟و او گفت به جبهه می روم و من همان لحظه به او گفتم امکان ندارد بخواهی بروی من و فرزندانت را در شهر بگذاری .
,گفتم بمان خندید و رفت ...
,چون آن زمان ما در گرگان کسی را نداشتیم و همه ی اقوام و بستگان در روستا زندگی می کردند و من گفتم نمیشود بروی ولی او گفت نه ، من باید بروم و وسایل را گرفت و از بچه ها خداحافظی کرد و رفت.
,این بار پنجم بود که او به جبهه میرفت و چون عاشق رهبر بود دوست داشت به جبهه برود و در جنگ حضور داشته باشد.
,او کارمند آموزش و پرورش بود و کسی هم به او نمی گفت که باید بروی و یا بخواهند مجبورش کنند ، او خودش داوطلبانه و بسیجی وار میرفت و در جبهه شرکت میکرد.
,این بار او ۵ خرداد ۶۷ عازم جبهه شد برای پنجمین بار و در ۲۴ خرداد همان سال در عملیات بیت المقدس 7 به شهادت رسید و در ۲۸ خرداد تشییع شد.
,, ,
او هر موقع می خواست به جبهه برود قبلش به من می گفت و آمادگی میداد ولی این بار قبل از رفتنش ، به من چیزی از رفتنش نگفت.
,من واقعا می ترسیدم از رفتنش و خوف داشتم و احساس میکردم که برنمی گردد چون آن زمان در یک عملیاتی شکست خورده بودند و نیاز به نیروی داوطلب بود و این نگرانیم را دوچندان می کرد که اصرار میکردم نرود.
,او ۴ بار قبل که به جبهه رفته بود دو بار مجروح شده بود ولی هیچ وقت چیزی از مجروحیتش به زبان نمی آورد.
,واقعا احساس ترس و خوف داشتم چون خودم کم سواد بودم و در شهر آشنایی نداشتیم و مهمتر از همه دو فرزند ناشنوا داشتم و از این می ترسیدم که او برود و برنگردد و اینکه سرنوشت من و فرزندانم چه خواهد شد!!
,تماس قبل از شهادت ...
,سه روز قبل از شهادتش حدود ساعت ۴:۳۰ بعد از ظهر بود که با من تماس گرفت و جویای احوال من و فرزندانم شد و گفت من تا چند روز دیگر برمی گردم و در نبودم مراقب فرزندانم باش و تاکید زیاد می کرد ، ولی چند روز بعد دیدیم جنازه اش به خانه برگشت.
,همچنین پشت تلفن از وصیت نامه اش هم گفت و گفت اگر برنگشتم وصیت نامه ام در کمد است.
,من با شنیدن این جمله بسیار ناراحت شدم و پشت تلفن وقتی به او گفتم مگر قرار نیست چند روز دیگر برگردی ولی او سکوت کرد و چیزی نگفت و وقتی وصیت نامه اش را قبل از شهادتش خواندم همان لحظه احساس کردم که دیگر هیچ وقت او را نمی بینم و از آن لحظه به بعد نبودش برایم پررنگ تر شد.
,, ,
شهید در وصیت نامه اش چه گفت ؟
,در وصیت نامه اش درباره همه نوشت و بسیار تاکید کرد که هیچ وقت نگذار کسی به فرزندانم توهین کند. برای من نوشت ، برای بستگانش نوشت و بسیار به همه تاکید کرد که مراقب فرزندانش در نبودش باشند و نگذارند با وجود ناشنوا بودنشان از زندگی طبیعی محروم باشند و بی پدری را حس کنند و خودم تمام تلاشم را کردم وتا زمانی که زنده هستم در حقشان کوتاهی نخواهم کرد.
,بعد از خواندن وصیتش قبل از شهادت به کسی چیزی نگفتم تا زمانی که جنازه اش برگشت و گفتم وصیتی نوشت و در روز تشییعش خوانده شد.
,حس می کنم شهید زنده است
,من هنوز هم وصیتش را میخوانم چون با خواندن وصیت نامه اش حس میکنم که زنده است و دارد با من صحبت میکند.
,فرزند بزرگم کلاس پنجم ابتدایی بود که توانست وصیت نامه ی پدرش را با دقت بخواند و فرزند دومم هم اول راهنمایی و بعد از خواندن وصیت نامه با گریه گفتند خدا کند ما هم مثل بابا علی شویم ، ولی فرزند دومم میگفت بابا علی صحبت میکرد ولی من ناشنوا هستم و فرق میکنم با پدر چون او صحبت میکرد ولی من نه ، ولی من میگفتم فقط صحبت کردن که نیست تو هم میتوانی مثل پدرت باشی که الان یک سری از خصوصیات اخلاقی پدرش را دارد.
,مادر ، خواهر و برادران خیلی برایم زحمت کشیدند
,وقتی سرپرست خانه که می رود زندگی آدم بهم میخورد مخصوصا این که من کم سواد بودم و سنم کم بود و دو فرزند ناشنوا هم داشتم که همه جوره زندگی برایم سخت می گذشت که مادرم ، خواهرم و برادرانم خیلی برایم زحمت کشیدند و مرا روی پا نگه داشتند و کمک کردند که بتوانم بایستم ، حتی خواهرزاده هایم بسیار کمکم می کردند و بچه هایم را از خانه دور میکردند تا من با آرامش به خودم برگردم و کمتر ناراحتی کنم واقعا از تک تکشان ممنونم چون بسیار زحمت کشیدند و در کنارم بودند.
,وقتی سایه ی سر انسان برود ستون خانه خرد میشود و زندگی معنایی ندارد ولی خانواده ام بسیار زحمت کشیدند تا سر پا شوم و روحیه داشته باشم.
,من برای عمل به وصیت همسرم تمام تلاشم را کردم تا فرزندانم را به یک جایی برسانم که نگذارم تحقیر شوند بخاطر ناشنوا بودنشان و هم اینکه چون خودم کم سواد بودم دوست داشتم فرزندانم تحصیل کرده باشند مانند پدرشان و حاضر بودم از جان خودم بگذرم تا فرزندانم تحصیل کنند و به جایی برسند و الانم حاضر هستم بخاطر فرزندانم از جانم بگذرم ولی از فرزندانم نگذرم و تمام تلاشم را میکنم تا آنها راحت زندگی کنند چون فرزندانم یادگار و امانت های همسر شهیدم هستند.
,سختی های تحصیلی سه فرزند ناشنوا
,تحصیل برای فرزندانم سخت بود و در مقاطعی نمی خواستند دیگر ادامه بدهند ولی من دست از تلاشم نکشیدم و بی خیال تحصیل شان نشدم و برای تحصیل فرزند بزرگم که دختر بود ، هفت سال جاده ی گرگان تا آمل را رفتم و برگشتم .
,هفت سال گرگان تا ساری را بخاطر تحصیل پسرم رفتم با وجود امکانات کم چون آن زمان برای بچه های ناشنوا در گرگان مدرسه ی راهنمایی و دبیرستان وجود نداشت و مجبور بودم به آمل برای دختر بزرگم و ساری برای پسرم بروم و در رفت و آمد باشم ولی دختر کوچکم یک سال راهنمایی را علی آباد خواند که من همراش بودم و شش سال آخر را در گرگان ادامه داد.
,خیلی در این سالها خسته شدم ولی ناامید نشدم و ول نکردم چون تحصیلشان برایم بسیار مهم بود.
,سه دسته گلی که به همت مادر شکوفا شدند
,فرزند اولم فوق دیپلم کامپیوتر و کارمند آموزش و پرورش است ، فرزند دومم لیسانس تربیت بدنی دارد و او هم کارمند آموزش و پرورش است و فرزند سومم هم فوق دیپلم گرافیک دارد که شاغل نیست.
,اسم فرزند سومم را شهیده گذاشتم چون بعد از شهادت همسرم به دنیا آمده بود و خواستم اسمی بگذارم تا همیشه شهادت همسرم زنده باشد.
,, ,
در راستای اجلاسیه ی چهار هزار شهید سخنی دارید ...
,هیچ وقت سلاح شهدا را پایین نگذارند .
,همیشه پرچم سبز شهدا را سربلند داشته باشند .
,هیچ وقت شهدا را فراموش نکنند واقعا ما خون ها دادیم تا انقلاب ما پا برجا بماند .
,فرزندان شهدای مدافع حرم سرور و سالار خانواده های شهدا هستند
,فرزندان شهدای مدافع حرم سرور و سالار خانواده های شهدا هستند چون ما آنها را مقدم تر و بزگ تر از خودمان می دانیم و واقعا هم همین است.
,سخنی با اصحاب رسانه ...
,این قلم را که خداوند در دست شما قرار داد در راه درست استفاده کنید که آن دنیا شرمنده ی شهدا نباشید و تا شهدا هم بر شما نظر کنند.
,در آخر در خواستی از شما اصحاب رسانه دارم و آن اینست : در ۶ خرداد سال ۶۷ در تلویزیون ساعت ۵ عصر فیلم قبل از شروع عملیات بیت المقدس را نشان میداد که داشتند نیروها اعزام می شدند.
,در فیلمی که پخش شد همسرم به همراه سایر رزمندگان در حال سینه زنی بودند و من از شما اصحاب رسانه تقاضا دارم که آن فیلم را برای فرزندانم پیدا کنید چون خیلی دوست دارند پدرشان را ببینند.
,من ایمان دارم که شهدا واقعا زنده هستند و همچنین شهدا در زندگی انسان نظر می کنند. من در زمان حج در هنگام به جا آوردن اعمال حج همسرم را در کنارم احساس کردم و متوجه حضورش تا اتمام اعمال حج در کنارم بودم و در آن شرایط تنهایم نگذاشت.
,تهیه و تنظیم گزارش از : فائزه کابلی
,وصیت نامه شهید سلطانعلی رایج کفشگیری
,, ,
, ,
, ,
, ,
, ,
, ,
, ,
, ,
انتهای پیام /
]
ارسال دیدگاه